سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسرخاله وودرو

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/11/11

 

"- تو از ته دل چی می خواهی، جیپسی؟

- تا حالا هیچ وقت چیزی را که از ته دل می خواهم، به زبان نیاورده ام. اگر مامانم بشنود، سکته می کند. تازه، چه فایده دارد آدم چیزی را بخواهد که نمی تواند داشته باشد! من خیلی دلم می خواهد موهایم را کوتاهِ کوتاه کنم.

- ولی چرا؟ موهایت خیلی قشنگ اند، هیچ کس موهایی به قشنگی موهای تو ندارد، جیپسی.

- آره، همین طوره. راستی می خواهی بدانی چرا کسی را نمی بینی که موهایش تا کمرش باشد؟ چون خیلی دردسر دارد. همه ی کارم این شده که به موهایم برسم. دیگه حالم به هم می خورد!

وودرو گفت: «اوه.»

ادامه دادم: «اما همه اش این نیست. گاهی... گاهی احساس می کنم نامرئی هستم. انگار زیر این همه مو کسی نمی تواند مرا ببیند. آنها درباره ی موهایم حرف می زنند، اما شده هیچ وقت ببینند زیر این موها چیه؟ متوجه منظورم می شوی؟»

وودرو گفت: «نه زیاد... .»

- گاهی وقت ها می خواهم بگویم: «هی، یک آدم اینجاست!» ولی این حرف به نظر احمقانه می آید، حتی به نظر خودم.

وودرو چیزی نگفت و من آه بلندی کشیدم. به گمانم نتوانسته بودم منظورم را درست توضیح بدهم."

از کتاب «پسرخاله وودرو»، نوشته «روت وایت»، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق، صفحه 72


ماه بَندان (2)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

"چند دقیقه ای که با محمد صحبت می کنم به او حق می دهم که از به دست نیاوردن کارت دیدار تا این حد شاکی باشد. محمد تعریف می کند که چطور محرم ها حداقل هر جور شده یک شب خودش را می رساند تهران تا بتواند آقا را در مراسم عزاداری حسینیه ی امام خمینی (ره) ببیند. خدا وکیلی برای کسی که صبح از بجنورد می آمده تهران تا شب در بیت آقا را ببیند و دوباره همان شب راه می افتاده و صبج می رسیده بجنورد، خیلی سخت است که حالا در شهر خودش نتواند رهبرش را از نزدیک ببیند.

محمد خاطره ای از یکی از همین رفت و آمدهایش تعریف می کند که رسماً کم می آورم:

«محرم سال 84 یا 85 بود که از بجنورد رفتم تهران تا در مراسم عزاداری حسینیه امام خمینی (ره) آقا رو ببینم. جمعیت کیپ تا کیپ نشسته بود و من هم جایی بودم که اصلاً آقا رو نمی دیدم. دیدم یه بنده خدایی چسبیده به داربست های جلو و جاش خیلی خوبه. موهاش رو هم چرب کرده بود و تی شرت تنگی به تن داشت و شلوار لی هم پایش بود. رفتم بهش گفتم من از بجنورد اومدم اگر میشه جات رو بده به من که از راه دور اومدم آقا رو دیده باشم. برگشت گفت خب من از بندرعباس اومدم! بهش گفتم بشین و جات رو به هیچ کس هم نده! من هم رفتم همون کنار ستون وایسادم.»

راستش چیزی که محمد گفت را نمی توانم باور کنم. بندرعباس و بجنورد که هیچ، حتی نمی توانم هضم کنم که حتی کسی از اراک و سمنان و زنجان بیاید تهران فقط برای دیدن رهبر از ده بیست متری. با خودم که روراست می شوم می بینم که جدا از نتوانستن، خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم. بالاخره برای منی که سی روز ماه رمضان را می توانم با کمتر از نیم ساعت پیاده روی خودم را برسانم به نماز ظهر و عصر آقا و جز چند تایی بقیه اش را نمی رسانم، باور کردن چنین چیزی یعنی داغون شدن، یعنی کم آوردن، یعنی خیط کاشتن و من مرد اینها نیستم!"

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه129

پ.ن. خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم...


ماه بَندان (1)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22


"می روم وسط میدان تا وقتی ماشین آقا می رسد و مردم هجوم می آورند در فشار ازدحام نمانم. مینی بوس رد می شود و مردم کم کم متفرق می شوند. وسط میدان پیرمردی ایستاده است و همچنان دارد به مسیری که ماشین رهبری رفته است، نگاه می کند. اسمش حاج ابوذر ایذانلو است.

- حاج آقا تونستی چیزی ببینی؟

- یه تصویری از آقا دیدیم!

- چند سالته حاجی؟

- هشتاد!

- از کی اومدی؟

- چهار صبح بلند شدم، از هفت و نیم اینجام.

- خسته نشدی؟ خب تو خونه می نشستی می دیدی دیگه!

- بالاخره رهبرمونه، مرجع تقلیدمونه، نور زندگیه ایشون!

- نامه نمی خوای بدی؟

- نه!

- نمی خوای کاری برات کنند؟

- کار کردند دیگه، بعد از انقلاب این همه کار کردند.

- مثلاً چی کار کردند؟

نگاهم می کند و تیر خلاص را می زند:

- همین که انقلاب را حفظ کردند!

مگر انقلاب برای حاج ابوذر چه کرده است؟ این انقلاب چه ثمری داشته است برای این پیرمرد بجنوردی؟ او چه دیده است در این انقلاب که حفظ آن ، در برابر چشمانش از هر کاری بزرگتر و مهمتر است؟ شاید خیلی از مجتهدین و فقها دربمانند از درک آن جمله ی امام که فرمود: «حفظ نظام از اوجب واجبات است»، اما حاج ابوذر که شاید سواد درست و حسابی هم نداشته است، با جان و دلش این جمله را فهمیده است."

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه 49


شمّاس شامی

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

[گفتگوی یک کشیش مسیحی با یکی از سربازان سپاه یزید که پس از واقعه ی کربلا از معرکه ی جنگ فرار کرده و به دِیر پناه آورده است.]

"- مالِ باخت رفته، باز می گردد، اما باورِ فروخته شده هرگز بازنمی گردد. در این جنگ من باورم را به معامله گذاشته بودم درحالی که خود نمی دانستم.

- کدام باور؟

- من فکر می کردم، همان طور که دیگر همرزمانم فکر می کردند، شمشیر از پی حق می زدیم. ولی لحظه ای به خود آمدیم دیدیم شمشیر از پی جهل می زدیم.

- ولی چند لحظه ی قبل گفتید به طمع رفته بودید.

- شما نپرسیدید به طمع چی، من هم نگفتم. طمع که فقط سکه و زن نمی شود. بدترین طمع، مفت خریدن بهشت است."

از کتاب شمّاسِ شامی، نوشته مجید قیصری، نشر افق، صفحه 75


مثل همه شیعیان مظلوم جهان

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/5/7


"گویا مقدر شده است که پیروان راستین تو باید مثل تو لعن و نفرین شوند، تکفیر شوند، کوبیده شوند و در زجر و شکنجه، در دنیایی از غم و درد به ملاقات خدا بروند، و آنقدر شکنجه ببینند که هنگام شهادت فریاد برآورند: «فزت و ربّ الکعبه»، به خدای کعبه آزاد شدم."

 از کتاب «علی زیباترین سروده هستی»، نوشته ی شهید مصطفی چمران


اسلحه

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/4/28

 

"جمعه 8 اردیبشهت 1368 – تکریت – اردوگاه 16

لیلة‌القدر بود؛ شب انس با قرآن. قرآن سر گرفتن امشب عراقی‌ها را عصبانی کرد. عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند شب زنده‌داری کنیم. از گوشه و کنار سوله صدای تلاوت قرآن به گوش می‌رسید. در محیط ناآرام اردوگاه قرآن مایه‌ی آرامش روحمان بود. با این که به اجبار باید ساعت نُه شب می‌خوابیدیم، حاج حسین شکری از نگهبان‌ها خواست این یک شب، اسرا را به حال خودشان رها کنند. عراقی‌ها پایبند قوانین خودشان بودند. به آنها گفته بودند به محض اعلان خواب همه باید بخوابند.

یزدان‌بخش مرادی گفت: مهم اینه که ما تو زندان سرمون گرم کار خودمونه، شما اجازه بدید ما اعمال این شب رو به جا بیاریم. ضرری متوجه شما نمی‌شه، توی ثواب ما هم شریک می‌شید.
سلوان [نگهبان عراقی] گفت: شما می‌گید ما اسلحه بدیم دست‌تون؟
یزدان‌بخش در جوابش گفت: اسلحه کدومه، شما اصلا معلومه چی می‌گید!

سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون، با ما می‌جنگید. مگه شما غیر از دعا اسلحه‌ی دیگه‌ای هم دارید!"

از کتاب "پایی که جا ماند"، یادداشتهای روزانه سیدناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق، صفحه 475

پ.ن. از ماه رمضان پارسال: حتی در گرما هم 

پ.ن.2. طرحی نو در قرائت قرآن کریم


فارالتّنّور...

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/14

 

"فارالتّنّور"
در وصف ماست
                که چشمه ی اشکمان
         از عمق قلب های آتش گرفته
                 می جوشد
قلب زمین
آتش گرفته است، و اشک داغ
          از چشمه ها
              فواره می زند؛
فردا
که این توفان
          سیاره ی زمین را
در خود گرفت،
این کشتی، خواهد راند
تا بر"جودی"
         بنشیند
بر آن منزل مبارک؛
آنگاه،
هنگام استجابتِ دعای نوح
          خواهد رسید، اگر چه
او خود
دیگر در میان ما نیست.
رَبِّ اَنزِلنی مُنزَلاً مُبارَکاً
و اَنتَ خَیرُ المُنزِلینَ.

از کتاب "امام (ره) و حیات باطنی انسان"، نوشته شهید آوینی، صفحه 45


در تکاپوی تکامل

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/1

 

پیش-خوان: به بهانه روز بزرگداشت ملاصدرا

هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار...
از همان ابتدا کینه اش را به دل گرفتند. از همان جوانیش که تازه به پایتخت آن زمان  -قزوین- آمده بود. با سوال هایی فراوان. آمده بود در جستجوی آبی برای عطش سیراب ناشدنی ذهنش، اما در هیچ مدرسه ای دانشی بیش از آنچه می دانست، نیافت. و دیری نپایید که در مدرسه های قزوین همه از طلبه ی جوانی سخن می گفتند که از شیراز آمده بود و استادان حریف سوال هایش نمی شدند. عطش او حتی عظیم تر از شیخ بهایی و میرداماد بود.

هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، دشمنانی که هر بدیعی را بدعت می خوانند.
جوان بود هنوز، وقتی بر هر کوی و بامی پیچیده بود او سخنان تازه ای می گوید و نظریاتی؛ که با سخنان و نظریات هیچ کس جور در نمی آید.
-"حرکت، شکل موجودیت حیات است -و نه فقط شکل موجودیت ماده- و این حرکت، که ذاتی است و گوهرین، حیات را هم کمال می بخشد."
-"وجود حقیقتی است واحد، لیکن دارای مراتب شدت و ضعف، به این معنی که از واجب الوجود تا انسان، تا جامد، یکی بیش نیست اما مراتب گوناگونی از وجود دارد. وجود حقیقتی است اصیل که ماهیت، تابع آن است. ماهیت، اصولا، واقعیت و حقیقتی مستقل از وجود یا مقدم بر آن ندارد."

هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، به خصوص اگر آن بزرگ را با شاه و درباریان کاری نباشد.
یک بار در حضور شاه از اعتبار تقیه در اسلام سخن گفت و اینکه تقیه "انکار به خاطر حفظ جان" نیست، بلکه "انکار به خاطر حفظ جان و حفظ جان به خاطر حفظ آرمان" است. بنابراین همه ی کسانی که جهت زنده ماندن -و فقط زنده ماندن- تقیه می کنند ریاکارند و مشرک. اما آنها که حفظ تن و جان می کنند تا بتوانند بعدها، آن تن و جان را جهت حفظ دین و هدف و خدمت به خدا و خلق خدا به کار گیرند، تقیه شان درست است و مشروع.
شاه در برابر بیانش و نفوذ کلام بی مانندش به گریه افتاد و زارزار گریست و حاضران را گفت: شما جملگی از تقیه کنندگان نوع اولید و نه گونه ی دوم.

هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، و دربرابر این دشمنان بی شمار، چاره ای و اندیشه ای باید.
میرداماد و شیخ بهایی لقب صدرالمتألهین دادندش، تا بلکه از از شر حسودان و بداندیشان خلاصی یابد. اما نفوذ علمای به ظاهر عالم به دربار، بیش از آن بود.
تکفیرش کردند و گفتند دیگر نباید تدریس کند. به تدریس نکردنش هم قانع نشدند و از شاه عباس خواستند تبعیدش کند. حتی راضی به تبعیدش از شهر هم نشدند و گفتند باید جایی برود دور از همه ی شهرها.
قبل از تبعیدش گفتند نظریه هایش را پس بگیرد تا شاه عباس او را به اصفهان برگرداند. گفت: "نمی توانم آنچه را که برایم علم الیقین است نقض کنم و بگویم اشتباه کرده ام، هرچند بدانم به هلاکت خواهم رسید. اگر آنچه را که حقیقت می دانم از بیم جان انکار کنم چگونه می توانم از خویش انتظار داشته باشم دینم را که به راستیش ایمان دارم، هنگام خطر حفظ کنم."

به کهک رفت، روستایی دورافتاده در نزدیکی قم. در میان کویر. کویری که شب هایش سرشار از خداست...
پنج سال هیچ ننوشت، هیچ تدریس نکرد. در ریاضت بود و خلوت و عبادت و تنها با خدای کویر... و این سال ها تعبّد محض، پدیدآورنده ی جریان عظیم و جوشان و تمام ناشدنی افکار فلسفی اش شد. آرا و افکارش نه از استاد، که از ریاضتش سرچشمه گرفت و حکمتی که خود "حکمت متعالیه" می نامیدش، نه از ذهن، که از قلبش جوشید.
بعد از پنچ سال تنهاییش، "اسفار اربعه" ای نوشت که فلسفه ی اسلامی را دگرگون کرد. "اشراق" و "مشاء" و جویبارهای قرون گذشته، در ملاصدرا به یکدیگر رسیدند و رود جدیدی جریان یافت که در چهار قرن گذشته سرزمین فکری ایران را آبیاری کرده است.

هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار. آن بزرگان می مانند، تا همیشه ی روزگار، و از دشمنان حتی نامی هم نمی ماند. 

*عبارات داخل گیومه از کتاب مردی در تبعید ابدی (نوشته نادر ابراهیمی) انتخاب شده اند.

پ.ن. از نوشته های خیلی قدیمی م است!


13 روز مانده بود به انتخابات

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/22

 

 جلد کتاب

نویسنده: رسول ایمانی نسب
سازمان بسیج دانشجویی
نوبت چاپ سوم: پاییز 1390
قیمت: 3000 تومان
216 صفحه

در غرفه ی بسیج دانشجویی نمایشگاه، کتاب "13 روز مانده بود به انتخابات" توجهم را جلب کرد. طرح جلد خیلی آشنا به نظر می آمد، با این که مطمئن بودم نخواندمش. نام طراح (آقای دوئل) را که دیدم، دلیل این آشنا بودن را فهمیدم. تورقی کردم و آخرِ سر خریدم؛ بیشتر به خاطر همان طرح جلد!

رمان است. درباره ی یک جوان دانشجوی بسیجی که بیشتر از مردم عادی درگیر حوادث انتخابات می شود.
داستان پردازی خوبی دارد. با شخصیتهای ملموس. شروع و پایان مناسب. تحلیل های دقیق و به جا در قالب گفت و گو میان شخصیت ها.
اما نقطه ضعف کتاب، تاثیرپذیری بیش از حدّّ نویسنده است؛ تاثیرپذیری از همه ی فیلم ها و کتاب هایی که می تواند برای یک جوان مذهبی دهه شصتی تاثیرگذار باشد. قسمتی از داستان مرا یاد فیلم "خداحافظ رفیق" انداخت، بعضی عبارتها یاد "بی وتن" امیرخانی، یک جمله یاد کتاب "سلام بر ابراهیم". حتی چند سطر عینا از "امام و حیات باطنی انسان"ِ شهید آوینی کپی پِیست شده بود! و این آش شله قلمکار شدن، توی ذوق می زد!
با وجود این ضعف عمده، به خاطر همان درون مایه اش، خواندنی بود. نویسنده –که احتمالا خودش هم در روزهای فتنه جوان دانشجوی بسیجی بوده- خوب توانسته بود آن روزها را به تصویر بکشد و خاطراتِ منِ نوعیِ خواننده را برایم زنده کند.

خلاصه اینکه اگر کتاب را جایی دیدید بخوانید! احتمالا شما هم با شخصیت اصلی داستان هم ذات پنداری خواهید کرد! 


آیدابی

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/20

 

"معذرت خواهی مثل خانه تکانی بهاری است. اول دلت نمی خواهد آن را انجام بدهی، ولی یک چیزی درون تو هست یا کسی بیرون از وجودت، که دست به کمر بالاسرت ایستاده است و می گوید: «وقتش است به وضعیت این جا رسیدگی بشود.» و دیگر هیچ راه فراری در کار نیست.
با این حال، همین که دست به کار بشوی، می بینی که نمی توانی فقط یکی از اتاق ها را تمیز کنی و فکر کنی کارت تمام شده است؛ تو باید کل خانه را تر و تمیز کنی، وگرنه گرد و خاک را از یک طرف به طرف دیگر می بری. خب، کم کم به نظر می آید که خیلی کار دارد، و تو هم دلت می خواهد حتی بیشتر از عید کریسمس از خانه تکانی دست بکشی، اما همان فرد یا چیز دوباره بهت می گوید: «ادامه بده. کارت تقریبا رو به اتمام است. حق نداری بکشی کنار.»
آن وقت یک دفعه می بینی کارت تمام شده است. چه اوقات وحشتناکی بود، و تو هرگز دلت نمی خواهد دوباره در طول زندگی ات باز هم آن کار را انجام بدهی. اما به هر حال از این که می بینی همه چیز تمیز است و سر جای خودش، لذت می بری."

از کتاب "آیدابی" نوشته کاترین هانیگان، ترجمه ی شقایق قندهاری، صفحه 169

پ.ن. هنوز هم از خواندن کتاب داستان های نوجوانان لذت می برم؛ حتی بیشتر از ده-پانزده سال پیش! نمی دانم چیز خوبی است یا نه! :دی
برای انتخاب کتاب پیش از آنکه به ظاهر و نویسنده اش نگاه کنم، نام مترجمش را می بینم. کتابهایی که شقایق قندهاری یا مرحوم حسین ابراهیمی (الوند) مترجمشان باشند، ارزش خواندن دارند!


   1   2      >



بازدید امروز: 15 ، بازدید دیروز: 25 ، کل بازدیدها: 387458
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ