سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بلاتکلیف

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/12/28

 

«تو می دانستی، به طرز دقیق و مطمئنی می دانستی کی هستی و چه کار باید بکنی. می گفتی: «تکلیف»ات این است؛ نقشی که از تو خواسته شده این است و برای آن می جنگیدی، خسته می شدی، تحقیر می شدی، فحش می شنیدی، ولی ادامه می دادی و واقعاً اتفاقی می افتاد. چیزی در جایی تغییر می کرد و کاری به سرانجام می رسید. اما من چه کار دارم می کنم؟ چه کار کرده ام؟»

از کتاب «سید موسی صدر؛ هفت روایت خصوصی»، نوشته حبیبه جعفریان


درس خواندن عوارض جانبی دارد؟

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/11/6


در یک کلاس ورزشی، خانم کنار دستی م سر صحبت را باز می کند.

- کلاس چندمی؟

نگاهش می کنم. نه، شوخی ای در کار نیست، خیلی جدی دارد می پرسد!

- چندم بهم می خوره؟

کمی براندازم می کند.

- هشتم مثلاً؟

از نگاه متعجب من می فهمد که اشتباه حدس زده است.

- نکنه دیپلمت رو گرفتی؟

خنده ام می گیرد.

- بله. ارشدم رو هم گرفتم!

این بار نوبت اوست که با چشمان گرد شده نگاهم کند.

- واقعاً؟ ولی به رفتارت نمیاد اصلاً! لابد از اون درس خوان هایی...

پ.ن. دوستانی که مرا می شناسند بگویند، واقعاً کلاس هشتمی به نظر می رسم؟ برای خودمان نگران شدیم!  D:


توهم مالکیت

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/11/6


یک گربه سیاه و سفید در حیاط خانه مان رفت و آمد دارد. با اینکه هیچ وقت بهش غذا نمی دهیم، اما حیاطمان را پاتوق خودش کرده است. یعنی که روزهای گرم زیر آفتابش ولو می شود و روزهای سرد خودش را گوشه و کنار مچاله می کند.

چند روز پیش از حیاط صدای دعوا می آمد. از پنجره نگاه کردیم و دیدیم بله، ظاهراً یک گربه نارنجی آمده پشت گلدانها گرم شود که گربه سیاه و سفید از راه رسیده و دارد تلاش می کند گربه نارنجی غاصب را بیرون کند.

از بالا که نگاه می کردیم به نظرمان دعوای احمقانه ای می آمد. اگر گربه نارنجی یک گوشه از حیاط را بگیرد جای گربه سیاه و سفید را تنگ می کند؟ نه، حیاط به اندازه کافی جا برای هر دویشان دارد. اصلاً گربه سیاه و سفید مالک حیاط است؟ نه، فقط اینجا رفت و آمد دارد.

خب، بعضی دعواهای ما آدم ها هم به همین اندازه احمقانه است.


از آن اتفاقهای خنده دار تلخ

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/27


از کنار اسباب بازی فروشی رد می شدم. چند قدم آن طرف تر، دختربچه ی دو سه ساله ای در بغل پدرش به عروسک ها اشاره می کرد و می گفت: «بابا برام از این اِلِفِنت (elephant ) ها می خری؟!»

پ.ن. از این بچه ها قبلا هم دیده بودم؛ بچه هایی که اعداد، اسم حیوانات، رنگ و ... را به انگلیسی بلدند، اما فارسی آن کلمه را نمی دانند!


کاش فرهنگ شود

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/18


در مترو نشسته ام. خانم فروشنده دارد آدامس هایش را تبلیغ می کند. بغل دستی م رو می کند به من.

- ببخشید، می دونید خرید آدامس خارجی چه حکمی داره؟

متوجه منظورش نمی شوم. اولین چیزی که به ذهنم می آید این است که نگران حلال بودن آدامس است.

- احتمالاً میشه از مواد تشکیل دهنده ای که روی آدامس نوشته تشخیص داد حلاله یا نه.

- از این نظر که رهبر گفتن جنس خارجی نخرید میگم.

- آهان... خب، حکمش رو نمی دونم، ولی خودم نمی خرم.

زیر لب می گوید که من هم همین طور.


بستنی های رنگی

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/13


بچه که بودم، هر وقت بستنی ام زمین می افتاد، تا مدتها گریه می کردم. نهایت لذت دوران بچگی ام، بستنی خوردن بود و طبیعتاً از دست رفتن این لذت، فاجعه به حساب می آمد. هیچ وقت به این فکر نمی کردم که «تمام شدن» در ذات بستنی است؛ چه زمین بیفتد و چه بخورمش، در هر صورت بعد چند دقیقه تمام می شود.

هنوز هم بچه ام. فقط بستنی هایم بزرگ شده اند.


و از سینه هایشان هر کینه اى که باشد می زداییم*

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/13


شب آخر در کاظمین کسی آمده بود، می خواست ما را به زور ببرد خانه شان و خیلی محبت می کرد. فارسی را هم خیلی خوب صحبت می کرد. ازش پرسیدم چطور اینقدر خوب صحبت می کنی؟ گفت من 16 سال در زندان های شما اسیر بودم.

*تیتر آیه 43 سوره مبارکه اعراف است، در وصف بهشتیان. «و نزعنا ما فی صدورهم من غلّ».

پ.ن. استادمان این خاطره را نقل می کرد؛ از پیاده روی اربعین امسال.


اخوّت

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/1


در طول یک هفته ای که زائر بودیم، غیر از یک دست لباسی که تنمان بود، بقیه چیزهای لازم برای زنده ماندن را مردم عراق بهمان می دادند. از آب و غذا گرفته تا جای خواب. و آنقدر کریمانه و با روی گشاده وسایل لازم را برایمان تهیه می کردند که یک بار هم حس نکردیم عزتمان جریحه دار می شود. چون حقیقتش اصلاً کاری را برای شخص ما انجام نمی دادند، طرف معامله آنها کس دیگری بود.

کمک به زائر، مختص خادم ها نبود، زائران هم از کمک به همدیگر دریغ نمی کردند؛ انگار که همه خودشان را عضوی از یک خانواده بزرگ بدانند. مثلاً یک زن ایرانی در یکی از موکب های بین راه نشسته بود و داشت آجیل می خورد (که مشخص بود از شهر خودش آورده و از آجیلهای بین راه نیست). زن عراقی بغل دستی ش اشاره کرد که به من هم بده؛ آنقدر عادی که انگار سر یک سفره مشترک نشسته اند و می گوید آن آجیل را که جلوی توست، بگذار جلوی من!

صحنه هایی از این دست بی شمار بود، صحنه هایی که می گفت همه زائرند، همه برای هدفی جمع شده اند، و همه برای رسیدن به هدف هرکاری که می توانند برای خودشان و دیگران می کنند. اصلاً «من» و «تو»یی وجود نداشت. و حتی آن «ما»ی واحد هم در «او» غرق بود.





بازدید امروز: 4 ، بازدید دیروز: 17 ، کل بازدیدها: 387542
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ