سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیارت

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/1/9


وسط یک کاروان دانشجوی دختر تهرانی، با چادرهای مشکی اتو کشیده و چفیه های سفیدِ روی صورت (برای جلوگیری از آفتاب سوختگی!) توجه م را جلب کرده بود. چادر طوسی گل گلی سرش بود و تند و کوتاه قدم برمی داشت. انگار که عجله داشته باشد، اما پادرد اجازه ی حرکتِ تندتر ندهد.

طلائیه بودیم. قبل از سه راهی شهادت. هر ده قدم یک بار، عکس رزمنده ها را بزرگ زده بودند در حاشیه ی راه.

پیرزن از حاشیه می رفت. به هر کدام از عکسها که می رسید، بهشان دست می کشید و گاهی می بوسیدشان. انگار درهای حرم امام رضا علیه السلام باشد.

شلمچه

این عکس البته برای شلمچه است؛ نزدیک غروب.


در این حد اخلاص

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3

 

«قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. فقط شهید سعید یزدان پرست و حاج احمد متوسلیان در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید. تا دیشب که اتفاقی داشتیم با بچه ها صحبت می کردیم. نمی دانستم شهید سید محمدرضا غربتیان دانشجوی علم و صنعت بوده. زندگی مرا این شهید عوض کرد.

اولین بار که می خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی کردند. دوازده-سیزده ساله م بود. چند استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: «از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر.» این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.

بین راه سید محمدرضا سوار شد و کنار من نشست. صحبت کردیم، گفتم دارم می روم دانشگاه جبهه. گفت: «شما این دانشگاه بروید، ما هم می رویم یک دانشگاه دیگر.» متوجه شد همین طوری دارم می روم، گفت: «بیا ورامین فردا بچه ها اعزام می شوند.» آن موقع زمان منافقین بود و شهرها امنیت نداشت، نمی توانستم به او اعتماد کنم. ولی نمی دانم چه شد که همراهش در ورامین پیاده شدم. گفتم: «می آیم ولی به شرطی که بروم مسافرخانه.» حالا 60 تومان هم بیشتر نداشتم! رسیدیم جلوی خانه سیدمحمدرضا، گفت: «اینجا هم مثل مسافرخانه...» خلاصه رفتیم تو. فردایش رفتیم سپاه، ورامین هم نشد اعزام شوم، رفتیم تهران و از آنجا دوکوهه.

این استارتی شد برای دوستی ما. هرچه جلوتر می رفتیم دوستیمان با سید محمدرضا بیشتر می شد. یعنی ثانیه ای نبود که یاد هم نباشیم. هفتگی برای هم نامه می نوشتیم. نامه های سید محمدرضا را هنوز دارم.

صبحی که رفتیم ورامین می خواستیم اعزام شویم، سید محمدرضا گفت برویم خانه ی یکی از بچه ها سر بزنیم. آقای محمد قبادی از دوستان صمیمی سید محمدرضا بود. زنگ زدیم، آقای قبادی آمد جلوی در. یک جوان حدودا 23 ساله بود. سلام و علیک کردیم، گفت چند دقیقه صبر کنید. پنج دقیقه معطل شدیم تا برویم داخل.

یکی دو هفته بعد از والفجر8 تلگرافی از سید محمدرضا به دستم رسید. نوشته بود برادر محمد قبادی به شهادت رسیده. لباس مشکی پوشیدم، از شاهرود حرکت کردم به سمت ورامین. انتظارم این بود که سید محمدرضا خیلی غمگین باشد، چون خیلی با هم صمیمی بودند. اما دیدم نه، خیلی هم خوشحال و شاد است.

وارد ورامین که شدم دیدم اطلاعیه ای زده اند؛ نوشته اند مراسم شهیدان محمد قبادی، ناصر قبادی، بهروز قبادی. فکر کردم چون مردم بعضی روستاهای کوچک با هم فامیل هستند، فامیلی اینها با محمد قبادی یکی است. سید محمدرضا را که دیدم پرسیدم: «این قبادی های دیگر کی هستند؟» گفت: «برادرهایش هستند.» یعنی محمد سومین شهید خانواده بود. ما یکی دو سال با هم صمیمی بودیم، به ما نگفته بود برادر دو شهید است. بعدا فهمیدم آن پنج دقیقه ای هم که معطل شدیم، می خواسته آثار یا عکسی از برادرهایش هست جمع کند. یعنی در این حد اخلاص در این بچه ها بود.

یکی دو روز ورامین بودیم، بعد اعزام شدیم. در دوکوهه از سید محمدرضا عکس تکی گرفتم. سید محمدرضا رفت در پاتک فاو. من رفتم جزیره مجنون. عراق پاتک زده بود. من همان شب مجروح شدم. شبی که من در جزیره مجنون مجروح شدم، سید محمدرضا در فکه شهید شد. در بیمارستان متوجه شدم شهید شده.

15 روز بعد آوردندش. صورتش پر از رمل بود. آمدم در تشییع جنازه و بعد هم مجلسش. در مجلس فهمیدم سید محمدرضا در بازویش ترکش خورده بود، به من نگفته بود. یعنی در آن روزی که رفتیم عکس گرفتیم مجروح بوده. الان که به عکس ها نگاه می کنم می بینم در عکس پیداست که کتفش بسته شده، ولی من آن موقع دقت نکردم. یادم هست حتی بغلش کردم، چیزی نگفت. بچه ها این چیزها را ریا می دانستند...»

(صحبت های آقای عباسی در راه فکه، 19 اسفند 90)


همان که خودش خواست...

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

[ادامه از پست قبل]

برادرم اسماعیل بچه ی خیلی شر و شیطان و بلایی بود. اما در اثر چیزهایی که در جنگ دیده بود، روز به روز بیشتر تغییر شخصیت می داد. جنگ همین است، پدیده ای است که خیلی زود آدم ها را به هم می ریزد. نگاهمان را به زندگی تغییر می دهد.
یک روز آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرده بودند. اسماعیل و دوستانش رفته بودند آنجا که مجروحان را کمک کنند. دیدند هیچ مجروحی نیست. همه تکه تکه شده اند.

قبل از اینکه بیایم اینجا یکی از بچه ها سوال می کرد چرا به نسبتِ جنگی که در خرمشهر بوده و اتفاقاتی که افتاده، گلزار شهدایش زیاد بزرگ نیست یا زیاد شهید ندارد. گفتم این قبرهایی که می بینی نوشته شهدای گمنام، شاید   بیست نفر در این قبرها باشند. یک بقچه می آوردند پر از گوشت، می گفتند یک خانواده ی ده-دوازده نفره است که در بمباران شهید شده اند.

اسماعیل روزی که رفته بود برای انتقال مجروحین، وقتی برگشت خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانی! فقط من و جواد و داریوش کیسه گرفته بودیم دستمان، گوشتها را جمع می کردیم. یک انگشت افتاده بود یک طرف، یک تکه پا طرف دیگر... مسئولین آموزش و پرورش جلسه داشتند، همه تکه تکه شده بودند. از آن همه کارمند و مدیر که به ما گفته بودند جلسه دارند، هیچی نمانده بود. فقط یک کیسه گوشت شد.
به جواد گفتم من هم آرزو دارم شهید شوم اما می دانم اینقدر لیاقت ندارم تکه تکه شوم. اما دعا می کنم فقط با یک قطره خون گناهانم پاک شود.»
آن شب احساس کردم برادرم خیلی تغییر کرده.

بعد از آن جریان ما باز هم اهواز می رفتیم. هیچ وقت هم برادرم را نمی دیدم. تا روز 27 مهر. صبح اسماعیل که بیدار شد از مادرم اجازه گرفت آب بردارد. (شبها یک ساعت آب توی لوله ها می آمد. مادرم در ظرفها آب جمع می کرد تا شب بعد.) اسماعیل به مادرم گفت: «اشکال ندارد یکی از سطل هایت را مصرف کنم؟» مادرم پرسید: «برای چه؟» گفت: «می خواهم حمام کنم.» رفت غسل شهادت کرد. چیزهایی که درباره مردم می گویند و گاهی باورنکردنی به نظر می رسد، ما که باهاشان مواجه شده ایم باور می کنیم. انگار خدا به مومن می گوید که کی قرار است برود تا با آمادگی کامل برود.
رفت غسل شهادت کرد و با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادرم نگران شد، اما به روی خودش نمی آورد. راه افتاد رفت.

من هم رفتم بیمارستان. یک روز قبل از عید قربان بود. از صبح تا ظهر غذاها را تقسیم کردیم. اذان که شد رفتیم مسجد جامع خرمشهر نماز بخوانیم. از وانت دیدم اسماعیل هم با یک جیپ لندروور آمده. همدیگر را دیدیم و بغل کردیم و بوسیدیم. گروهبانی که همراهمان بود پرسید: «چند وقت است برادرت را ندیده ای؟» گفتم: «از صبح تا حالا!» گفت: «چقدر شما جنوبی ها گرمید! انگار صد سال است همدیگر را ندیده اید!»

با هم حرف زدیم و از هم خداحافظی کردیم. به محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره شصت اصابت کرد روبه روی مسجد جامع. همه جا را گرد و خاک و دود گرفت. صدای ترکش ها شنیده می شد. (خمپاره که می افتد، منهدم می شود و ترکش های سنگین و داغ به زمین می خورد.) کمی که گرد و خاک نشست و توانستیم فضای اطراف را ببینیم، دیدم دوست اسماعیل، اسماعیل را بغل کرده سوار ماشین کرده ببرد سمت بیمارستان. اسماعیل سالم بود. من هم با خیال راحت سوار وانت خودمان شدم، فکر کردم نهایتا مجروح شده. رفتیم بیمارستان طالقانی. دیدم دوست اسماعیل در پارکینگ بیمارستان دارد گریه می کند، فریاد می زند، سرش را می کوبد به دیوار. گفتم: «مگر چه شده؟» گفت: «اسماعیل شهید شده.» گفتم: «اسماعیل که سالم بود!» گفت: «نه، همان که خودش خواست.» من که رفتم سردخانه دیدم آره، فقط یک ترکش کوچک خورده به قلبش. به اندازه ی یک قطره ی خون پاشیده به صورتش. عادت داشت وقتی می خوابید چشم هایش نیمه باز بود. در شهادتش هم همین طور بود. انگار که خوابیده باشد. اصلا باور نمی کردم.
حالا ناباوری از اینکه اسماعیل شهید شده یک طرف، فکر اینکه چطور به مادرم خبر دهیم از طرف دیگر. من که اصلا جرات نمی کردم بگویم. می دانستم مادرم نسبت به ما چه احساسی دارد.

وضعیت شهر طوری بود، آن قدر شهید زیاد بود، هرکه شهید می شد بلافاصله باید دفنش می کردیم. اصلا نمی توانستیم نگه داریم. شب سگ های هار که در اثر بوی خون وحشی شده بودند به سردخانه ها حمله می کردند. بچه ها شب با چوب و چماق نگهبانی می دادند تا سگها نیایند شهدایی را که شب شهید شده بودند، تکه پاره کنند. باید هر که در روز شهید می شد، بلافاصله دفنش می کردیم.
جنازه ی اسماعیل را برداشتیم و با یکی از همسایه ها رفتیم سمت گلزار شهدای آبادان. به یکی از همسایه ها گفتم: «شما بروید به مادرم بگویید.»

اسماعیل اذان ظهر شهید شد. نزدیک 3 بعد از ظهر دفنش کردیم. در تمام تشییع و به خاک سپاری اش هم دوازده نفر بودیم. خیلی مظلومانه، خیلی غریب... نه فقط برادر من، همه ی برادرها و پدرها...
مادرم سر مزار فریاد می زد، گریه می کرد، خاک روی سرش می ریخت، می گفت: «من کاری به جنگ ندارم، کاری به صدام ندارم، مرگ بر صدام، من بچه م را می خواهم...» یعنی دیگر اصلا نمی دانست چه بگوید.

مادرمان را برگرداندیم سنگر. مادرم آن شب تا صبح بیدار بود. برای خودش مرثیه می خواند، حرف می زد، گریه می کرد. من الان که مادر شدم می فهمم آن شب چه کشید. آن موقع اصلا نمی فهمیدم. برای همین الان هرجا که صحبت می کنم می گویم کار اصلی را در جنگ، مادران شهدا کردند. ما که امدادگر بودیم یا جنگیدیم نکردیم. گذشتن از این چیزها سخت بود نه جنگیدن.

در سنگر نشسته بود، تعریف خاطرات دوران کودکی اسماعیل را می کرد؛ «دو سالش بود مریض بود. چهار سالش بود برایش یک بلوز راه راه آبی خریدم. از همه بچه هام قشنگ تر بود. بردمش پیش یک دکتر ارمنی. دکتر عاشق اسماعیل شد. پرسید: «شوهرت کجا کار می کند؟» گفتم: «پالایشگاه.» گفت: «چند تا بچه داری؟» گفتم: «این بچه ی پنجمم است.» گفت: «ازت می خرم، زندگیت را زیر و رو می کنم، من بچه دار نمی شوم، این را بده به من. عاشقش شدم.» من بچه را بغل کردم، از درمانگاه شرکت نفت فقط می دویدم، تا خانه گریه می کردم، نکند این زن تعقیبم کند بیاید بچه م را بگیرد...»
همه ی اتفاقهایی که در دوران کودکی برای اسماعیل افتاده بود تا صبح برای ما تعریف کرد. هرکاری می کردیم: «مامان بخواب!» می گفت: «بچه م زیر خاک است، من بخوابم؟؟»

واقعا صحنه های تلخی بود.
یکی از بچه ها پرسید جنگ شود شما چه کار می کنید؟ گفتم امیدوارم هیچ وقت جنگ نشود. نه ایران و نه در هیچ جای دنیا. ولی خوب، ظالم ها زیادند. کسانی که جنگ را تحمیل می کنند. اگر بشود باز هم می جنگیم اما امیدوارم کار به این جاها نکشد.
خیلی لحظات دشوار و سختی برای همه ما گذشت.

[یکی از بچه ها: چرا با این سختی ها در منطقه ماندید؟]
تشخیص ما این بود که بمانیم. می گفتیم وظیفه ی همه این است که بمانند. کسانی که نماندند حتما ظرفیتش را نداشتند. البته در جنگ هم آن قدر فضای سنگینی است که نمی توانی به کسی که نمانده بگویی چرا نماندی. ولی ما می گفتیم اگر برویم یک نفر هم یک نفر است. 

در سال 60 شش ماه از جنگ گذشته بود. خیلی از بچه ها هم شهید شده بودند. خواهر بزرگترم بیمارستان شرکت نفت کار می کرد. آمد بیمارستان طالقانی گفت: «دعوت کرده اند برویم دیدن امام. برای دوازده فرودین سال 60.» من حاضر نبودم حتی دیدن امام بروم. می گفتم: «جنگ است، بقیه بروند امام را ببینند.» گفت: «تو که اینقدر دوست داشتی بروی امام را ببینی، عاشق امامی، حالا دعوتمان کرده اند، کسانی که در خرمشهر مقاومت کردند، خانواده های شهدا، برویم دیدار امام. ما را هم انتخاب کرده اند.» گفتم: «نمی توانم!» گفت: «یعنی تو بیایی، جنگ تعطیل می شود؟» گفتم: «آره، تعطیل می شود!» با هم بگو مگو کردیم، آخر خواهرم دید انگار من خوابم! یک سیلی زد توی صورتم گفت: «بیدار شو! می خواهیم برویم دیدن امام، جنگ هم تمام نمی شود!» خلاصه به زور ما را برد دیدن امام. یعنی ما حتی حاضر نبودیم یک روز از جبهه دور شویم. این قدر احساس می کردیم حضورمان ضروری است.

[یکی از بچه ها: بعد از سقوط خرمشهر هم در جنگ بودید؟]
من تا سال 65 در همه ی عملیات ها در بیمارستان بودم. سال 65 در عملیات والفجر8 باردار بودم، باز هم رفتم. وقتی بچه ام دنیا آمد دیگر نتوانستم بروم بیمارستان، می رفتم هلال احمر. کسی هم نبود بچه را نگه دارد، با خودم می بردم هلال احمر. تا آخر جنگ.

پ.ن. سال جهاد با نفس! (+)


شهادت با مقنعه ی مادر!

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

پیش-خوان: شب اول اردوی راهیان نور (19 اسفند 90) خانم رامهرمزی به محل اسکانمان آمدند و حدود 40 دقیقه برایمان صحبت کردند. با اینکه کتاب "یکشنبه آخر" شان (+) را پیشتر خوانده بودم، شنیدن خاطرات از زبان خودشان لطف دیگری داشت.
به بزرگواری تان ببخشید که پست طولانی است. خواستم مثل پست های قبلی، متن پیاده شده را خلاصه کنم، ولی نشد. یعنی حس و حال صحبت هایشان از بین می رفت.

من با اینکه خودم در جنگ بودم و خیلی از سختی های جنگ را لمس کرده ام و حتی از دست دادن عزیزانم را دیده ام، اما کتاب های جنگ را که می خوانم خیلی متاثر می شوم. احساس می کنم کسان دیگری مثل اسرا و مجروحین بیشتر سختی کشیده اند. می خواهم بگویم یکی از چیزهایی که شما باید متوجه بشوید این است که در این هشت سال چه گذشت، به خصوص شش ماه اول جنگ.
حالا دو خاطره برای شما بگویم تا بخشی از این قضیه را متوجه بشوید. خیلی از کسانی که در آبادان و خرمشهر بودند خاطرات مشابهی دارند.

من که می آمدم خرمشهر غذا بیاورم، برادرم هم می آمد خرمشهر و مجروح می برد آبادان. ما دیگر نمی توانستیم در آبادان زندگی کنیم. در خیابان سنگر خانوادگی درست کرده بودیم. نه فقط ما، همه ی همسایه ها که مانده بودند. کف سنگر موکت پهن کرده بودیم و برای سقف سنگر ایرانیت گذاشته بودیم. اصلا شده بود یک خانه! بیش از یک ماه ما در سنگر زندگی کردیم. شبها در سنگر می خوابیدیم، روزها ما می آمدیم خرمشهر، مادرم تک و تنها می ماند در سنگرها. همراه همسایه ها می نشستند لبه سنگر، چشم به راه بچه هایشان که تا شب برگردیم. خیلی صحنه های عجیبی بود. صبح که می آمدیم می دیدیم مادرم نشسته دعا می کند و زمزمه می کند تا ما صحیح و سالم برگردیم.

شبی که عراقی ها حمله کردند از ذوالفقاری آبادان، برای اولین بار از رودخانه گذشتند. نمی دانم اسم دریاقلی را شنیده اید یا نه، یک فرد عادی که در بسیج مردمی بود. وقتی متوجه می شود عراقی ها از رودخانه گذشتند سوار دوچرخه می شود و با سرعت خودش را به آبادان و پایگاه های مقاومت و بچه ها ی سپاه و بسیج می رساند، که: «چرا نشسته اید، عراقی ها از رودخانه گذشتند.»

آن شب ما در سنگر بودیم. حالا حساب کنید، شهر جنگی، مردم اکثرا از شهر خارج شده اند، داریم در شهر زندگی می کنیم. برق هم نیست، آب هم نیست، صدای خمپاره و توپ و گلوله و تیر هم همین طور در گوشمان است.
مادر ما هم یک زن خیلی قدیمی و باغیرت، پدرمان هم فوت شده بود و هم پدر بوده هم مادر. یک دفعه یکی از آخر خیابان داد زد: «عراقی ها! عراقی ها آمدند! از ذوالفقاری گذشتند! از اروند گذشتند!»
یادم نمی رود آن شب چقدر ترسیدیم! دست و پایمان می لرزید. ته خیابان های ما رودخانه بود. فکر می کردیم الان...

مادر ما از آن مقنعه های جنوبی –شیله- سر می کرد. یک دفعه درآورد مثل دستمال یزدی گرفت دستش، به من و خواهرم گفت: «بیایید جلو. می خواهم خفه تان کنم، امشب می کشمتان! گفتید می خواهید بمانید؟ حالا عراقی ها آمدند، ناموس من دست عراقی ها بیفتد؟!» از چشم هایش خون می چکید! از آن زن های غیرتیِ مرد بود برای خودش! ما هم بغض کرده بودیم که: «مامان تو رو خدا!!»
می گفت: «نگفتم از شهر برویم بیرون؟ نمی گذارم دست عراقی ها بیفتید!»
مقنعه را در دستش می پیچاند و همین طور به سمت ما می آمد که خفه مان کند...

(آبادانی ها به پدر می گویند آقا. مثلا به پدرِ شهین می گویند آقا شهین.) سنگر بغلی ما خانواده ی آقا شهین بودند. این آقا شهین هم یک مرد سبیل کلفت غیرتی! شهین مجبورش کرده بود بمانند شهر، با ما می آمد فعالیت. رفت یک چاقو آورد این قدر! گفت: «شهین گوش تا گوش می بُرم!» حالا ما همه مرده بودیم از ترس، نمی دانستیم از عراقی ها بترسیم یا از پدر و مادرمان!
برادرم اسماعیل آن موقع هنوز شهید نشده بود. اسلحه داشت. گفت: «مامان به خدا قسم اگر عراقی ها آمدند خودم معصومه و صدیقه را می کشم!!» آقا شهین هم از آن طرف می گفت: «اسماعیل، شهین را هم بکش!»
خلاصه... اسماعیل آنقدر با مادرم صحبت کرد تا آرامَش کرد. اصلا برایشان قابل قبول نبود. حاضر بودند دخترهایشان بمیرند اما دست عراقی ها نیفتند. به خصوص با قضایایی که پیش آمده بود و می دانستند عراقی ها چه نگاهی به ایرانی ها دارند.

شب عجیبی بود. خیلی ترسیده بودیم. مادر من که تا صبح نخوابید. مرد همسایه مان همین طور. یعنی مردم تا صبح بیدار بودند. واقعا هم عراقی ها عبور کرده بودند از رودخانه، اگر دریاقلی نمی آمد و به بچه ها خبر نمی داد و بچه ها نمی رفتند ذوالفقاری درگیر نمی شدند، چه بسا همان شب آبادان سقوط می کرد. دریاقلی هم همان موقع شهید شد. (فیلمش را آقای احمدزاده ساخته. یک مستند طنز.)
خلاصه ما آن شب قسر دررفتیم! از مقنعه ی مادر و چاقوی آقا شهین... آن شب گذشت اما خیلی سخت گذشت. اگر اسماعیل وساطت نمی کرد چه بسا ما قبل از اینکه عراقی ها برسند شهید می شدیم!

[یکی از بچه ها: واقعا این کار را می کردند؟]
من مطمئنم این کار را می کردند. با شناختی که از خانواده های جنوبی دارم، می دانم در این مسائل کوتاه نمی آیند.  

[یکی از بچه ها: خوب شما که خرمشهر می رفتید از این خطرات بود مسلما...]
خرمشهر هم از این خطرات بود، اما آن شب اصلا یک فضای دیگری بود. مثل اینکه شما در خانه تان نشسته باشید و بگویند دشمن الان پشت در خانه تان است. یعنی شما اصلا نمی توانید با آن مواجه شوید. ما خرمشهر که می رفتیم آگاهانه می رفتیم. یک چیز دیگری هم که بود، -در کتاب یکشنبه آخر هم گفته ام- ما که می رفتیم خرمشهر به مادرمان نمی گفتیم. اسماعیل هم نمی گفت. مادرمان می دانست اما به رویش نمی آورد. یک چیزی بینمان بود. مادرها هم گیر کرده بودند. یکی مثل مادر من بچه هایش خیلی برایش عزیز بود. به خصوص با سختی هایی که بزرگشان کرده بود. اگر دست خودش بود نمی خواست بچه هایش از بین بروند. اما ما می گفتیم: «باید بمانیم، وظیفه مان است، اگر برویم کی بماند»، دچار تعارض وجدانی می شد. از یک طرف نمی خواست ما را از دست بدهد و از طرف دیگر نمی توانست به ما بگوید نروید. یعنی خودش هم مانده بود چه کار کند. طوری که وقتی بقیه اعضای خانواده، خواهر و برادرهای بزرگ می گفتند: «خوب مجبورشان کن از شهر خارج شوند»، نمی توانست بگوید.
اما آن شب وحشت کرده بود. شما تصور کنید همه جا تاریک باشد، صدای توپ و خمپاره هم بیاید، یک دفعه فریاد بزنند دشمن رسید. شما دیگر هیچ کاری نمی توانید بکنید. الان همه اسیر می شوید. دست خالی. مگر تمام کسانی که در سنگرها زندگی می کردند چند تا اسلحه داشتند؟ در سنگر ما دوتا اسلحه بود. در سنگر بغلی که اصلا اسلحه نبود. شاید به تعداد هر ده نفر یک اسلحه بود. پس قطعا هیچ دفاعی وجود نداشت.

برای پاسخ به سوال شما یک خاطره دیگر هم تعریف کنم.
یک روز گفتند عراقی ها وارد منطقه ذوالفقاری شده اند. خواهرم صدیقه تا شنید گفت باید برویم آنجا کمک کنیم. صدیقه نگفت مثلا می خواهم بروم بیمارستان، بعد لیز بخورد برود ذوالفقاری، یک دفعه بلند شد گفت: «یالا ما باید بریم کمک کنیم، مامان ما رفتیم...» مامانم یک آجر برداشت اینقدر! زد توی کمرش که اصلا صدیقه بیچاره افتاد و تا چند روز علیل بود! گفت :«اگر پایت را آنجا گذاشتی! فکر کردی حالا خیلی زور داری؟! مردهای 40-50 ساله وحشت می کنند، دختر 18 ساله بلند شده می گوید می خواهم بروم توی شکم عراقی ها! می خواهم باهاشان بجنگم!» یعنی اگر هم می خواستیم کاری کنیم باید آرام می کردیم.

[ادامه در پست بعد]


وقتی صد از ده هزار بزرگتر است

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/16

 

[ادامه از پست قبل]

نگه داشتن فاو پیچیدگی هایی داشت که فقط عنایت خدا بود.

صدام بعضی عملیات ها را که برایش خیلی مهم بود، شخصا رهبری می کرد. یکیشان عملیات بازپس گیری فاو در 31 فروردین 1365 است. البته این را بعدا فهمیدند، صداهای بیسیم را که قرارگاه چک کرد و ترجمه کرد، دیدند خود صدام است.
در 31 فروردین به مدت 48 ساعت، سپاه سوم عراق و گارد ریاست جمهوری و چند تیپ دیگر داشتند مستقیم کار می کردند که فاو را بگیرند. اگر خط شکسته می شد، تا آخر می توانستند پیش بروند.

حالا کی در خط بود؟ همه ی بچه ها رفته بودند مرخصی، فقط یک گردان به نام حمزه سید الشهدا در خط مانده بود.
(اول گروهان است، حدود 20-30 نفر. سه گروهان می شد گردان که حدود 100 نفر بودند. گردان های عراق بیشتر بود، 200-300 نفر. 3-4 گردان می شود یک تیپ. 3-4 تیپ می شود یک لشکر. 3-4 لشکر می شود یک سپاه.)
یک گردان حمزه سید الشهدا مقابل یک سپاه عراق ایستاد. در 48 ساعت صدام آنقدر به خط زد که نهایتا به این نتیجه رسید دیگر فایده ای ندارد. غافل از اینکه  زمانی به این نتیجه رسید که حتی یک نفر هم در خط نمانده بود.

گردان حمزه سید الشهدا در 31 فروردین تمام شد. می گویند یک نفر باقی ماند، من ندیدم. همه شان یکی یکی شهید شدند. در دو ساعت هیچ نقطه ای از زمین نبود که عراق با خمپاره شخم نزده باشد.
وقتی شنیدیم گردان حمزه متلاشی شده، با تانک رفتیم پیکر شهدا را بیاوریم. من که رفتم حتی یک نفر هم ندیدم راهنمایی کند بچه ها کجا شهید شده اند. همین طور هرکس را می دیدیم می گذاشتیم در تانک. از فرمانده تیپمان پرسیدم: «پس کی جنگیده؟ کسی نیست که!» گفت: «همینها که شهید شده اند جنگیده اند.»

وقتی داشتم پیکر شهدا را برمی داشتم تصادفا برخوردم به شهیدی که کوچه پایینی مان می نشست؛ به نام حمید قهرمانیان فرد. دیدم دستش در قبضه کلاش و انگشتش روی ماشه بود. تفنگ را که از دستش درآوردم، دستش همان طور خشک شده بود. خون هم ازش رفته بود؛ خوب وقتی خون از آدم می رود دیگر توانی نمی ماند. ولی این نشان می داد تا آخرین ذره ای که در جانش مانده جنگیده. این مصداق بارزش بود که بگویم چطور جنگیدند.  

آن موقع که صدام به این نتیجه رسیده نمی تواند خط را بگیرد، قطعا همه ی گردان که زنده نبوده، شاید ده نفر زنده بودند و با یک لشکر عراق جنگیده اند. نمی دانم چطور می شود! اگر صد نفر ایرانی با صد نفر عراقی -با آن تجهیزات و آموزش ها- می جنگیدند هم عجیب بود. حالا حساب کنید یک گردان این حماسه را آفریدند.

این چیزی بود که وجود داشت و در تاریخ جنگ ثبت شده. خودم وقتی فکر می کنم برایم مثل یک افسانه است...

(صحبت های آقای عقیقی در اروند، 19 اسفند 90)


والفجر8

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/16

 

عملیات والفجر8 – که در سال 64 انجام شد- به گفته همه کارشناسان عملیات منحصر به فردی بود. 600 کیلومتر مربع از آن طرف اروند فتح شد.

عراق حدود دو سال قبل چون احتمال این عملیات را می داد، یک سری استحکامات کنار اروند درست کرد. از جمله سنگرهای بتنی که می توانست هر جنبده ای را روی آب بزند. مضاف بر اینکه به عرض کیلومتر تمام نخلها را قطع کرد تا احیانا اگر عملیاتی باشد، نتوانند آنجا مخفی شوند. دوشکاها و موانعی کنار آب گذاشته بود تا غواص ها نتوانند عبور کنند؛ مثل خورشیدی ها، میلگردهایی که مثل خورشید از وسط به هم جوش می دهند، طوری که هر غواصی بخواهد رد شود به صلیب کشیده می شود. آنقدر موانع گذاشته بود که اصلا فکر نمی کرد ایران از آنجا عملیات کند.

عراقی ها در جنگ انصافا خیلی اوستا بودند. فکر نکنید عراقی ها جنگ بلد نبودند. عراق سربازیش زمان جنگ هفت سال بود. حتی مواردی بود که سرباز یازده سال خدمت می کرد. اما در ایران این طور نبود. سرباز دو سال خدمت می کرد، برمی گشت تهران. حتی بعد از یک سال هم می توانست برگردد تهران خدمت کند. در عراق پایان خدمت هم نمی دادند. یعنی کشور، کشور نظامی بود.

ایران نیروی عملیاتی دریایی و غواص به آن صورت نداشت. نیروهایی که آن موقع در جبهه بودند و عملیات می کردند میانگین سنی شان 17-18 سال بود. سطح آموزش نیروهای ایران هم آنقدر بالا نبود، مثل نیروهای عراق که یک سال آموزش می دیدند. حساب کنید یک بسیجی سر و تهش سه ماه می خواست بیاید جنگ. کی آموزش ببیند؟!
مثلا ما در لشکر سیدالشهدا بودیم. گفتند کی شنا بلد است، هرکس دست بلند کرد شد غواص. ده روز هم آموزش غواصی دادند.
از این آموزشها انتظار نمی رفت عملیاتی را انجام دهند که هنوز در دانشکده های نظامی دنیا تدریس می شود.

اروند، اسفند 90

اروند یک رودخانه ی وحشی است، مثل کارون آرام نیست. سرعت آب حدود 70 کیلومتر بر ساعت است. سرعت روی آب و وسط آب و زیر آب هم فرق دارد. به علاوه جزر و مد در این رودخانه موثر است و سرعت را تغییر می دهد.
قبل از اینکه به رودخانه برسیم نهرهایی بود. بچه ها برای انکه عراقی متوجه نشوند، عملیات را از این نهرها شروع کردند، یعنی یکی-دو کیلومتر رفتند تا به اروند برسند.
یک کیلومتر عرض رودخانه اروند است، اما به خاطر سرعت آب هرچقدر هم سریع می رفتند 4 کیلومتر آن طرف تر درمی آمدند. یعنی عملا 5 کیلومتر شنا می کردند. حالا یک بچه بسیجی 6 کیلومتر شنا کرده، آن هم در رودخانه با شرایط خاص، با تجهیزات، در شب. تازه باید حواسش باشد عراقی ها متوجه نشوند. -کسانی آب خورده بودند، برای اینکه سرفه نکنند و عراقی ها نفمهمند، آن قدر در آب ماندند که خفه شدند.- با همه ی این تفاسیر وقتی از اروند عبور کرده تازه می خواهد عملیات را شروع کند. عملیاتی که 600 کیلومتر مربع آزاد شد.

یک چیز عجیبی است که با معادلات نظامی دنیا جور درنمی آید. این کارها را با تجهیزات خاصی باید بکنند نه با نیرویی که یک هفته نهایتا یک ماه آموزش دیده. غواص که نبودند، همان نیروهای پیاده بودند که مدتی آموزش دیده اند...

(صحبت های آقای عقیقی در اروند، 19 اسفند 90)


لباس ضد گلوله

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/13

 

«خلبان ها معمولا بهترین لباس ها را می پوشیدند و بهترین ادکلن ها را می زدند.
یک روز از کرمان برایمان سوغات آوردند. بادام و پسته و چند بقچه. بقچه ها را باز کردیم، لباس های مندرس بود 
اما شسته شده و اتو زده. هر خلبانی یکی از اینها را برداشت و پوشید.
با تعجب از یکیشان پرسیدم: «چرا اینها را می پوشید؟» گفت: «این لباس ها ضد گلوله است. یک مادری تمام توانش این بلوز مندرس است؛ شسته و اتو کرده و عطر زده و فرستاده، و رویش نوشته تقدیم به رزمندگان اسلام. من اینها را به عنوان تبرک می پوشم، نه برای گرما و سرما.»

همان روز ستون پنجم دشمن بین خلبان ها شایعه پراکنی کرده بودند که: «چه نشسته اید! صدام برای همه خلبان هایش بنز خریده و برای مرخصی به اروپا می فرستدشان. آن وقت حق ماموریت شما را هم به زور می دهند!»
یکی از این خلبان ها گفت: «این لباس را من با صد تا بنزِ صدام عوض نمی کنم. همان دعای خیر آن مادر برای من کافی است.»

من هم یک نیم تنه برداشتم. تا روزی که جنگ تمام شد، این نیم تنه از تن من درنیامد. با آن احساس امنیت می کردم...»

(صحبتهای امیر محمدزاده -جانشین هوانیروز ارتش- در غروب شلمچه، 18 اسفند 1390)

پ.ن. یک متن خواندنی: من یک ایرانی ام و از تو نفرت دارم! (+)


سرمای گرم

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/3


«سرمای کردستان زیر 20 درجه بود. بدون امکانات گرمایشی! گاهی آنقدر سرد بود که به اسلحه دست می زدیم دستمان می چسبید بهش و حتی تاول می زد.
کفش کوه نداشتیم. چکمه های لاستیکی -که برای شستشو استفاده می شود- می پوشیدیم. چون خیلی نازک بود، سرما سریع نفوذ می کرد. نهایتش این بود که یک جوراب پشمی هم پایمان کنیم.
هیچ وقت هیچ کس در مدتی که در منطقه بود –مثلا سه هفته- این چکمه ها را از پایش در نیاورد. یعنی آنقدر پاها باد می کرد نمی توانستیم چکمه ها را دربیاوریم. وقتی برمی گشتیم پاهایمان را دراز می کردیم، بچه ها با تیغ چکمه ها را می بریدند. در آن سه هفته روی برف تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
ارتفاع برف به دو سه متر می رسید. برای ایجاد سنگر برفها را می کندیم تا به زمین برسیم. دیوارهای سنگر از برف بود و سقفش از چند پتوی سربازی. همین سنگرها محل گرم کردن ما بودند.

برف در مناطق عملیاتی غرب

عکس از وبلاگ تا شهدا با شهدا (+)

بعد از عملیات بیت المقدس برای حفظ مناطق باید در قله ها پست می دادیم. پست ها نوبتی بود، دو نفرمان را سر ساعت از سنگر بیدار می کردند، 30-40 متر می رفتیم تا به قله برسیم. نفرات قبلیمان بعد از دو ساعت سر پست یخ می زدند و دیگر قدرت حرکت نداشتند. دو نفر مامور بودند اسلحه ها را ازشان بگیرند، بدهند به ما و بعد تا سنگر هلشان بدهند پایین.
یک بار سه نیمه شب داشتیم پست می دادیم. وسط پست یک خمپاره زدند کنار ما. برف آنجا کاملا پودری بود. خمپاره که زدند برفها پراکنده شدند، طوری که اصلا نمی توانستیم نفس بکشیم. یک ربعی سرمان را فرو کردیم در یقه مان تا برفها بنشیند. به رفیقم گفتم: «چیزیت نشده محسن؟» گفت: «نه، تو چطور؟» گفتم: «من هم سالمم.»
خلاصه پست تمام شد. دو نفر اسلحه ها را گرفتند دادند به نفرات جدید، ما را هل دادند تا سنگر. ما که نمی توانستیم پتو رویمان بیندازیم، آن دو نفر پاهایمان را کردند در کیسه خواب، زیپش را بستند. دو تا پتو هم دورمان پیچیدند که تا دو ساعت دیگر یخمان کمی باز شود و دوباره برویم سر پست.
صبح نزدیک نماز بیدار شدیم. محسن را صدا کردم که برویم پست. گفت: «یکی دیگر برود، اصلا نمی توانم بلند شوم.» زیپ کیسه خوابش را که باز کردم ترسیدم. پر از خون بود. ترکش خورده بود در سفیدرانش. ترکش در سفیدران خیلی هم خطرناک است، خونش بند نمی آید. ولی از سرما هم خونها یخ زده بود هم آنقدر سِر شده بود که خودش نفهمیده بود. ساعت 3 خمپاره خورده بود تا صبح خوابیده بود. بعدش رفت تهران، یک ماه فقط بیمارستان بستری اش کردند.

یک فرمولی در جبهه بود که با همه ی این سختی ها بچه ها دوست داشتند بمانند. گاهی مثلا دو هفته مرخصی می دادند. خیلی ها که می رفتند سر یک هفته برمی گشتند...»

(صحبتهای آقای عقیقی بعد از فکه، 19 اسفند 90)





بازدید امروز: 30 ، بازدید دیروز: 48 ، کل بازدیدها: 387616
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ