سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حتی کانّک استحییتنی

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/7/20


دارم از بچه ها امتحان می گیرم. کلاس کوچک است و صندلی ها چسبیده به هم. سرشان روی برگه های همدیگر است. بلند می گویم که «مشورت نکنید لطفاً!» بعضی ها نگاه مرا می بینند و سرشان را می اندازند روی برگه های خودشان. اما بعضی ها همچنان به مشورت (!) ادامه می دهند. بروم کنارشان؟ دوباره چیزی بگویم؟ رویم نمی شود. همانجا روی سکوی کلاس می ایستم و تا آخر امتحان لبخند می زنم.

پ.ن. تیتر از دعای ابوحمزه ثمالی است؛ «تا آنجا که گویی از من شرم کرده ای...»


حیا

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/7/20

 

خرید کردن در بازارها و محله های قدیمی لذت بخش است و در مقابل، خرید از پاساژهای پرزرق و برق بالاشهر به شکنجه می ماند. فروشنده های بازارها –با هر تیپ و ظاهر و سنی که باشند- موقع صحبت سرشان را می اندازند پایین و اگر هم گاهی سر بلند کنند، توی چشم های آدم زل نمی زنند. برعکس فروشنده های پاساژها که کسی از جلوی در مغازه شان رد شود، طوری سرتاپایش را برانداز می کنند که کلاً از خرید کردن توبه کند.


...

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/6/26

 

خوبی دنیا این است که مطمئنی بالاخره تمام می شود.


روزی به همین سادگی می میرم

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/13


از پنجره صدای عجیبی می آمد. بلند شدم رفتم توی حیاط. یک کبوتر روی زمین افتاده بود و داشت بال بال می زد. نزدیکش شدم. به پهلو افتاده بود و بال بال زدنش نه به قصد پرواز، که از روی درد بود. انگار به خودش بپیچد. نزدیکتر که رفتم، چشمهای نیمه بازش را چرخاند سمت من. به هم خیره شدیم. نگاهش می گفت: «دردم قابل تحمل نیست، می خواهم زودتر خلاص شوم.» دلم ریش شد. آرزو کردم که فقط زخمی شده باشد. که بتوانیم خوبش کنیم. اما معلوم بود که دیر است.

چند ثانیه بعد از حرکت ایستاد. چشمهایش کاملاً باز شد و بعد از چند ثانیه ی دیگر، کاملاً بی حالت. چند مگس آمدند روی سرش نشستند. خودم دلش را نداشتم بهش دست بزنم. بابا را صدا کردم بیاید جسدش را بردارد و جایی دفن کند.

چند دقیقه بعد که آمدم توی اتاق، صدای کبوترهای روی دیوار حیاط، مثل همیشه، بلند بود.


قابهای دوست داشتنی

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/15

 

نمی دانم بعد از تمام شدن دوران دانشجویی، دلم برای کدام لحظاتش بیشتر از همه تنگ شود. اما گمان کنم یکی از دلتنگی ها، برای ظهرهای دانشگاه باشد. وقتی که صدای اذان بلند است و جمعیت، با قدم های تند شده، سمت مسجد می روند.


قاصد

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/4

 

 پنجشنبه عصر است و از دانشگاه برمی گردم خانه. گوشه مترو، روی زمین نشسته ام و ام پی تری گوش می دهم. بغل دستی م می زند بهم:

- توی ام پی تری ت دعای عهد داری؟

برمی گردم. اولین چیزی که می بینم رژ لب غلیظ قرمز است و بعد نگاهم می رود به چشمها و ابروهای رنگ شده اش و بعد موهای قرمزی که از زیر مقنعه مشکی بیرون زده است.

 - آره، دارم.

 - می تونی بلوتوث کنی؟

- بلوتوث نداره... ببخشید!

توضیح می دهد که اهل کتاب دعا دست گرفتن نیستم. قبلا توی گوشیم دعای عهد داشتم و صبح ها که می خواستم بروم سر کار، بین راه گوش می دادم. حالا از گوشیم پاک شده و کسی از اطرافیانم اهل این چیزها نیست که ازش بگیرم. چند بار از اینترنت دانلود کردم، ولی صداش مثل قبلی نبود.

ام پی تری م را می دهم دستش و دعای عهد را می گذارم.

- ببین همینه؟

خوشحال می گوید که همین است.

- سرچ کن دعای عهد با صدای فرهمند، پیدا می کنی!

***

صبح جمعه است. بعد از مدتها، عهد می خوانم. و فکر می کنم خدا گاهی چقدر قشنگ موعظه می کند. چقدر به موقع پتک می کوبد توی سرم. زمانی که فکرش را نمی کنم. از کسی که انتظارش را ندارم.


روز شیرین

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/10/29

 

کاری که یازده سال قبل شروع کرده بودی، به لطف خدا، تمام شود!


امتحان

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/28

 

این روزها احتمالاً آخرین ایام امتحانات دانشگاهی عمرم باشد. حتی تصور روزهای بدون امتحان ذوق زده ام می کند؛ از بس که در کارشناسی و به خصوص بعدش ارشد، از روندِ "خیلی درس بخوان ولی نمره نگیر!" شکنجه شدم.

توی این روزها همه اش فکر می کنم چقدر خوب است که امتحان های خدا، مثل امتحان های دانشگاه نیست. خدایی امتحان می گیرد و نمره می دهد، که عادل و حتی بالاتر، رحمن و رحیم است. خودش خلقمان کرده و از ضعف هایمان خبر دارد. بصیر است و تلاشمان را می بیند. و می داند که غیر از تلاش ما، کلی مؤلفه ی دیگر –مؤلفه های مستقل از اراده مان- برای نتیجه گرفتن لازم است.

«و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید.»*

*سوره مبارکه ق، آیه 16. (و همانا ما انسان را آفریدیم، و می دانیم که نفس او چه وسوسه اى به او می کند، و ما از رشته رگ ها به او نزدیک تریم.) 


هشدارهای ایمنی را جدی بگیرید:)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/8/11

 

توی بی آر تی، کیف پولم را زدند!

قبل از سوار شدن انداختمش ته کوله ام، پیاده که شدم دیگر نبود. چند تا ایستگاه قبل و بعد را گشتم، شاید کیف پول خالی ام را پیدا کردم. پیدا نشد، اما کیف پول های خالیِ رها شده زیاد دیدم!

فکر نمی کردم دزدی آن قدر مهارت داشته باشد که بتواند از ته کوله ی در بسته ی زیر چادر، یک کیف پول دربیاورد، حتی اگر بی آر تی شلوغ باشد. خب، ظاهرا چنین دزدهای ماهری هم پیدا می شوند!

خلاصه... سوار بی آر تی که شدید، مراقب باشید. :)


مسیر

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/8/7


اولین باری که انشا نوشتم «می خواهید چه کاره شوید؟» دبستانی بودم. نوشتم معلم و نویسنده.

بچه بودم. فکر می کردم آدم هر کاره ای که بخواهد بشود، می شود!!

پ.ن. به خودم دلداری می دهم یک روز از مهندسی کوچ می کنم؛ از آدم خشکِ منطقیِ بی احساسی که از خودم ساخته ام. و ته دلم می دانم که آن روز هیچ وقت نمی رسد.


<      1   2   3   4   5   >>   >



بازدید امروز: 23 ، بازدید دیروز: 95 ، کل بازدیدها: 388621
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ