ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/13
از پنجره صدای عجیبی می آمد. بلند شدم رفتم توی حیاط. یک کبوتر روی زمین افتاده بود و داشت بال بال می زد. نزدیکش شدم. به پهلو افتاده بود و بال بال زدنش نه به قصد پرواز، که از روی درد بود. انگار به خودش بپیچد. نزدیکتر که رفتم، چشمهای نیمه بازش را چرخاند سمت من. به هم خیره شدیم. نگاهش می گفت: «دردم قابل تحمل نیست، می خواهم زودتر خلاص شوم.» دلم ریش شد. آرزو کردم که فقط زخمی شده باشد. که بتوانیم خوبش کنیم. اما معلوم بود که دیر است.
چند ثانیه بعد از حرکت ایستاد. چشمهایش کاملاً باز شد و بعد از چند ثانیه ی دیگر، کاملاً بی حالت. چند مگس آمدند روی سرش نشستند. خودم دلش را نداشتم بهش دست بزنم. بابا را صدا کردم بیاید جسدش را بردارد و جایی دفن کند.
چند دقیقه بعد که آمدم توی اتاق، صدای کبوترهای روی دیوار حیاط، مثل همیشه، بلند بود.
کلمات کلیدی : روزانه نوشت، مرگ
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/2
تازه از اقامت چند ماهه در نیویورک برگشته. دارد برایم تند تند از وفور نعمتِ آنجا تعریف می کند. مثلاً اینکه برای هر سه نفر، یک پلیس دارند.
من فقط بهت زده نگاهش می کنم؛ یعنی اینی که گفتی حُسن است؟!
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/2
کنار مزار چند شهید نشسته اند و درد دل می کنند. یکی شان با بغض می گوید: «بچه ی من هنوز تو بیابون هاست...»
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/15
نمی دانم بعد از تمام شدن دوران دانشجویی، دلم برای کدام لحظاتش بیشتر از همه تنگ شود. اما گمان کنم یکی از دلتنگی ها، برای ظهرهای دانشگاه باشد. وقتی که صدای اذان بلند است و جمعیت، با قدم های تند شده، سمت مسجد می روند.
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/4
پنجشنبه عصر است و از دانشگاه برمی گردم خانه. گوشه مترو، روی زمین نشسته ام و ام پی تری گوش می دهم. بغل دستی م می زند بهم:
- توی ام پی تری ت دعای عهد داری؟
برمی گردم. اولین چیزی که می بینم رژ لب غلیظ قرمز است و بعد نگاهم می رود به چشمها و ابروهای رنگ شده اش و بعد موهای قرمزی که از زیر مقنعه مشکی بیرون زده است.
- آره، دارم.
- می تونی بلوتوث کنی؟
- بلوتوث نداره... ببخشید!
توضیح می دهد که اهل کتاب دعا دست گرفتن نیستم. قبلا توی گوشیم دعای عهد داشتم و صبح ها که می خواستم بروم سر کار، بین راه گوش می دادم. حالا از گوشیم پاک شده و کسی از اطرافیانم اهل این چیزها نیست که ازش بگیرم. چند بار از اینترنت دانلود کردم، ولی صداش مثل قبلی نبود.
ام پی تری م را می دهم دستش و دعای عهد را می گذارم.
- ببین همینه؟
خوشحال می گوید که همین است.
- سرچ کن دعای عهد با صدای فرهمند، پیدا می کنی!
***
صبح جمعه است. بعد از مدتها، عهد می خوانم. و فکر می کنم خدا گاهی چقدر قشنگ موعظه می کند. چقدر به موقع پتک می کوبد توی سرم. زمانی که فکرش را نمی کنم. از کسی که انتظارش را ندارم.
کلمات کلیدی : روزانه نوشت
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/1/9
وسط یک کاروان دانشجوی دختر تهرانی، با چادرهای مشکی اتو کشیده و چفیه های سفیدِ روی صورت (برای جلوگیری از آفتاب سوختگی!) توجه م را جلب کرده بود. چادر طوسی گل گلی سرش بود و تند و کوتاه قدم برمی داشت. انگار که عجله داشته باشد، اما پادرد اجازه ی حرکتِ تندتر ندهد.
طلائیه بودیم. قبل از سه راهی شهادت. هر ده قدم یک بار، عکس رزمنده ها را بزرگ زده بودند در حاشیه ی راه.
پیرزن از حاشیه می رفت. به هر کدام از عکسها که می رسید، بهشان دست می کشید و گاهی می بوسیدشان. انگار درهای حرم امام رضا علیه السلام باشد.
این عکس البته برای شلمچه است؛ نزدیک غروب.