سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه بَندان (2)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

"چند دقیقه ای که با محمد صحبت می کنم به او حق می دهم که از به دست نیاوردن کارت دیدار تا این حد شاکی باشد. محمد تعریف می کند که چطور محرم ها حداقل هر جور شده یک شب خودش را می رساند تهران تا بتواند آقا را در مراسم عزاداری حسینیه ی امام خمینی (ره) ببیند. خدا وکیلی برای کسی که صبح از بجنورد می آمده تهران تا شب در بیت آقا را ببیند و دوباره همان شب راه می افتاده و صبج می رسیده بجنورد، خیلی سخت است که حالا در شهر خودش نتواند رهبرش را از نزدیک ببیند.

محمد خاطره ای از یکی از همین رفت و آمدهایش تعریف می کند که رسماً کم می آورم:

«محرم سال 84 یا 85 بود که از بجنورد رفتم تهران تا در مراسم عزاداری حسینیه امام خمینی (ره) آقا رو ببینم. جمعیت کیپ تا کیپ نشسته بود و من هم جایی بودم که اصلاً آقا رو نمی دیدم. دیدم یه بنده خدایی چسبیده به داربست های جلو و جاش خیلی خوبه. موهاش رو هم چرب کرده بود و تی شرت تنگی به تن داشت و شلوار لی هم پایش بود. رفتم بهش گفتم من از بجنورد اومدم اگر میشه جات رو بده به من که از راه دور اومدم آقا رو دیده باشم. برگشت گفت خب من از بندرعباس اومدم! بهش گفتم بشین و جات رو به هیچ کس هم نده! من هم رفتم همون کنار ستون وایسادم.»

راستش چیزی که محمد گفت را نمی توانم باور کنم. بندرعباس و بجنورد که هیچ، حتی نمی توانم هضم کنم که حتی کسی از اراک و سمنان و زنجان بیاید تهران فقط برای دیدن رهبر از ده بیست متری. با خودم که روراست می شوم می بینم که جدا از نتوانستن، خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم. بالاخره برای منی که سی روز ماه رمضان را می توانم با کمتر از نیم ساعت پیاده روی خودم را برسانم به نماز ظهر و عصر آقا و جز چند تایی بقیه اش را نمی رسانم، باور کردن چنین چیزی یعنی داغون شدن، یعنی کم آوردن، یعنی خیط کاشتن و من مرد اینها نیستم!"

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه129

پ.ن. خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم...


ماه بَندان (1)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22


"می روم وسط میدان تا وقتی ماشین آقا می رسد و مردم هجوم می آورند در فشار ازدحام نمانم. مینی بوس رد می شود و مردم کم کم متفرق می شوند. وسط میدان پیرمردی ایستاده است و همچنان دارد به مسیری که ماشین رهبری رفته است، نگاه می کند. اسمش حاج ابوذر ایذانلو است.

- حاج آقا تونستی چیزی ببینی؟

- یه تصویری از آقا دیدیم!

- چند سالته حاجی؟

- هشتاد!

- از کی اومدی؟

- چهار صبح بلند شدم، از هفت و نیم اینجام.

- خسته نشدی؟ خب تو خونه می نشستی می دیدی دیگه!

- بالاخره رهبرمونه، مرجع تقلیدمونه، نور زندگیه ایشون!

- نامه نمی خوای بدی؟

- نه!

- نمی خوای کاری برات کنند؟

- کار کردند دیگه، بعد از انقلاب این همه کار کردند.

- مثلاً چی کار کردند؟

نگاهم می کند و تیر خلاص را می زند:

- همین که انقلاب را حفظ کردند!

مگر انقلاب برای حاج ابوذر چه کرده است؟ این انقلاب چه ثمری داشته است برای این پیرمرد بجنوردی؟ او چه دیده است در این انقلاب که حفظ آن ، در برابر چشمانش از هر کاری بزرگتر و مهمتر است؟ شاید خیلی از مجتهدین و فقها دربمانند از درک آن جمله ی امام که فرمود: «حفظ نظام از اوجب واجبات است»، اما حاج ابوذر که شاید سواد درست و حسابی هم نداشته است، با جان و دلش این جمله را فهمیده است."

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه 49





بازدید امروز: 41 ، بازدید دیروز: 83 ، کل بازدیدها: 387710
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ