سرمای گرم
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/3«سرمای کردستان زیر 20 درجه بود. بدون امکانات گرمایشی! گاهی آنقدر سرد بود که به اسلحه دست می زدیم دستمان می چسبید بهش و حتی تاول می زد.
کفش کوه نداشتیم. چکمه های لاستیکی -که برای شستشو استفاده می شود- می پوشیدیم. چون خیلی نازک بود، سرما سریع نفوذ می کرد. نهایتش این بود که یک جوراب پشمی هم پایمان کنیم.
هیچ وقت هیچ کس در مدتی که در منطقه بود –مثلا سه هفته- این چکمه ها را از پایش در نیاورد. یعنی آنقدر پاها باد می کرد نمی توانستیم چکمه ها را دربیاوریم. وقتی برمی گشتیم پاهایمان را دراز می کردیم، بچه ها با تیغ چکمه ها را می بریدند. در آن سه هفته روی برف تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
ارتفاع برف به دو سه متر می رسید. برای ایجاد سنگر برفها را می کندیم تا به زمین برسیم. دیوارهای سنگر از برف بود و سقفش از چند پتوی سربازی. همین سنگرها محل گرم کردن ما بودند.
عکس از وبلاگ تا شهدا با شهدا (+)
بعد از عملیات بیت المقدس برای حفظ مناطق باید در قله ها پست می دادیم. پست ها نوبتی بود، دو نفرمان را سر ساعت از سنگر بیدار می کردند، 30-40 متر می رفتیم تا به قله برسیم. نفرات قبلیمان بعد از دو ساعت سر پست یخ می زدند و دیگر قدرت حرکت نداشتند. دو نفر مامور بودند اسلحه ها را ازشان بگیرند، بدهند به ما و بعد تا سنگر هلشان بدهند پایین.
یک بار سه نیمه شب داشتیم پست می دادیم. وسط پست یک خمپاره زدند کنار ما. برف آنجا کاملا پودری بود. خمپاره که زدند برفها پراکنده شدند، طوری که اصلا نمی توانستیم نفس بکشیم. یک ربعی سرمان را فرو کردیم در یقه مان تا برفها بنشیند. به رفیقم گفتم: «چیزیت نشده محسن؟» گفت: «نه، تو چطور؟» گفتم: «من هم سالمم.»
خلاصه پست تمام شد. دو نفر اسلحه ها را گرفتند دادند به نفرات جدید، ما را هل دادند تا سنگر. ما که نمی توانستیم پتو رویمان بیندازیم، آن دو نفر پاهایمان را کردند در کیسه خواب، زیپش را بستند. دو تا پتو هم دورمان پیچیدند که تا دو ساعت دیگر یخمان کمی باز شود و دوباره برویم سر پست.
صبح نزدیک نماز بیدار شدیم. محسن را صدا کردم که برویم پست. گفت: «یکی دیگر برود، اصلا نمی توانم بلند شوم.» زیپ کیسه خوابش را که باز کردم ترسیدم. پر از خون بود. ترکش خورده بود در سفیدرانش. ترکش در سفیدران خیلی هم خطرناک است، خونش بند نمی آید. ولی از سرما هم خونها یخ زده بود هم آنقدر سِر شده بود که خودش نفهمیده بود. ساعت 3 خمپاره خورده بود تا صبح خوابیده بود. بعدش رفت تهران، یک ماه فقط بیمارستان بستری اش کردند.
یک فرمولی در جبهه بود که با همه ی این سختی ها بچه ها دوست داشتند بمانند. گاهی مثلا دو هفته مرخصی می دادند. خیلی ها که می رفتند سر یک هفته برمی گشتند...»
(صحبتهای آقای عقیقی بعد از فکه، 19 اسفند 90)