روزی به همین سادگی می میرم
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/13از پنجره صدای عجیبی می آمد. بلند شدم رفتم توی حیاط. یک کبوتر روی زمین افتاده بود و داشت بال بال می زد. نزدیکش شدم. به پهلو افتاده بود و بال بال زدنش نه به قصد پرواز، که از روی درد بود. انگار به خودش بپیچد. نزدیکتر که رفتم، چشمهای نیمه بازش را چرخاند سمت من. به هم خیره شدیم. نگاهش می گفت: «دردم قابل تحمل نیست، می خواهم زودتر خلاص شوم.» دلم ریش شد. آرزو کردم که فقط زخمی شده باشد. که بتوانیم خوبش کنیم. اما معلوم بود که دیر است.
چند ثانیه بعد از حرکت ایستاد. چشمهایش کاملاً باز شد و بعد از چند ثانیه ی دیگر، کاملاً بی حالت. چند مگس آمدند روی سرش نشستند. خودم دلش را نداشتم بهش دست بزنم. بابا را صدا کردم بیاید جسدش را بردارد و جایی دفن کند.
چند دقیقه بعد که آمدم توی اتاق، صدای کبوترهای روی دیوار حیاط، مثل همیشه، بلند بود.
کلمات کلیدی : روزانه نوشت، مرگ
نظر