سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثلاً دیروز

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/15


در خیابان راه می روم. کارتِ خانمی که چند قدم جلوتر است، از کیفش می افتد. عجله دارد و حواسش نیست و کارت را نمی بیند. برش می دارم و می دوم دنبالش؛ «خانم کارتتون افتاد». برمی گردد و با دیدن کارت در دستم، لبخند پهنی تحویلم می دهد.

***

به ایستگاه تاکسی می رسم. یک تاکسی آماده حرکت است، با یک مسافر آقا در صندلی جلو و دو مسافر آقا پشت. طبق عادت کمی آن طرف تر می ایستم تا تاکسی بعدی بیاید. مسافر صندلی جلو، از آینه بغل مرا می بیند و پیاده می شود: «شما بفرمایید جلو خانم». اولین بار نیست که چنین اتفاقی می افتد، اما باز هم متعجبم می کند.

***

در تاکسی نشسته ام. آقای راننده آه عمیقی می کشد. انتظار دارم شروع کند به شکایت کردن یا لااقل تعریف یک ماجرای ناراحت کننده. ولی فقط زیر لب می گوید: «شکر».

***

ماهیتابه با روغن داغ روی گاز است. چند قطره آب از دست خیسم می افتد تویش. جلز و ولزش بلند می شود و قطره ای روغن می پاشد به صورتم، دقیقا کنار چشمم. کمی آن طرف تر می پاشید چه بلایی سر چشمم می آمد؟ یادم باشد صدقه بدهم.

***

بوته گل رز سفید حیاطمان، مدتهاست که فقط بوته است، بدون گل رز سفید. حالا بالاخره برگ های کوچکِ قرمز-سبز درآورده. یعنی که گل های جدید در راهند.

***

...

***

گاهی همین اتفاقاتِ خوبِ کوچکند که یک روز معمولیِ کسل کننده را، به روزی شیرین تبدیل می کنند.





بازدید امروز: 237 ، بازدید دیروز: 24 ، کل بازدیدها: 396673
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ