از اتفاقهای کوچک خوب
ارسال شده توسط م.رضوی در 94/8/9تند تند از پله ها بالا می روم که به کلاسم برسم. روی دوشم کیف لپ تاپ است و در یک دستم لیوان چای و با دست دیگرم پایین چادرم را جمع کرده ام. پله ها که تمام می شود، ته راهرو می بینمش. از دانشجوهای دو ترم پیش است که خیلی دوستش داشتم. درسش خوب نبود، ولی پرتلاش بودنش و مهمتر از آن صفا و سادگی اش، نمی گذاشت مهرش در دل کسی ننشیند.
حواسش به من نیست. بلند سلام می کنم. برمی گردد و می بیندم و لبخند پهنی روی صورتش می نشیند و سلام می کند و می آید طرفم و بغلم می کند؛ بی توجه به لیوان چای و کیف سنگینی که دارد از دوشم می افتد!
عجله دارم، کوتاه احوال پرسی می کنم و جدا می شوم، اما تا آخر روز حالم خوب است. فکر نمی کردم حسی که داشتم اینقدر متقابل باشد.