از حاشیه های سفر
ارسال شده توسط م.رضوی در 94/9/5پارسال برای سالم رفتن و رسیدن دعا می کردم، ولی برای سالم برگشتن نه. اصلاً ته دلم دوست داشتم برگشتی در کار نباشد. اما امسال قضیه فرق می کند. قرار است چند هفته بعد از برگشتمان عروسی دخترخاله باشد. وقتی شنیدند که امسال هم من و مامان عازم پیاده روی اربعین هستیم، زنگ زدند، خاله با تهدید و دخترخاله با التماس گفتند که حق ندارید بلایی سر خودتان بیاورید، عروسی ما به هم می خورد! :))
***
دیروز ترازوی آشپزخانه را گذاشته بودیم روی میز، تا در تصمیم گیری کمکمان کند. کدام مفاتیح را برداریم سبک تر است؟ کدام شال؟ کدام شلوار؟ حتی کدام تسبیح؟! با همه این تدبیرها، کوله پشتی مامان سه کیلو شد و کوله پشتی من سه کیلو و سیصد گرم. می دانم باز هم بین راه به زن های عرب حسودیم می شود که با یک کیف دستی مسیر را طی می کنند.
***
کربلا رفتن شوق دارد، ولی خوف هم دارد. خوفِ «نکند نرسم» به کنار، حتی فکر رسیدن هم می ترساندم. من –با همه چیزهایی که از خودم می دانم- بایستم جلوی مولایم؟ از نزدیک سلام بدهم؟ یکی دو روز در جوارشان باشم؟ اگر علم به کرامتشان نبود، همین خوف اصلاً نمی گذاشت راهی شوم.
***
آنهایی که مرا می شناسند لطفاً حلال کنند. ان شاءالله نایب الزیاره خواهم بود.