یاد یک فاطمه سه ساله افتادم
ارسال شده توسط م.رضوی در 95/7/29وارد کلاس که شدم، فاطمه هشت ساله م مثل ابر بهار گریه می کرد. بچه ها گفتند مقنعه اش گم شده. تعجب کردم؛ فاطمه از معدود (!) بچه هایی است که اصلاً لوس نیست و فکر نمی کردم برای گم شدن چیزی این طور اشک بریزد.
توضیح که داد، فهمیدم ناراحتی اش به خاطر گم شدن یکی از وسایلش نیست.
«آخه خانم، اگه مقنعه ام تا زنگ خونه پیدا نشه، مجبور میشم بدون مقنعه برم خونه. من دوست ندارم مردی موهامو ببینه...»