سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیات

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/4


چقدر خسته بودی آیات. و تکرار آیه ی «الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان»*.
 سه ماه تاب شکنجه آوردن، آن هم برای یک زن جوان، کم نیست...

فیلم اعتراف آیات القرمزی در برنامه‌ی «حوار مفتوح»

آیات القرمزی را وادار به اعتراف تلویزیونی کردند. (+)

* سوره مبارکه نحل، آیه 106
در شان نزول آیه گفته اند که در آغاز اسلام کفار مکّه، پدر و مادر عمّار یاسر را بخاطر اسلام آوردن با شکنجه شهید کردند. همین که نوبت شکنجه به عمّار رسید، او کلماتى که کفار مى‏خواستند به زبان جارى کرد و جان خود را نجات داد. این خبر در میان مسلمانان پیچید. بعضى عمار را محکوم کردند و گفتند: عمار از اسلام بیرون رفته و کافر شده، پیامبر (ص) فرمود: «ان عمارا ملاء ایمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الایمان بلحمه و دمه؛ چنین نیست، عمار از فرق تا قدم مملو از ایمان است و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است.» چیزى نگذشت که عمّار گریه‏کنان نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله آمد. پیامبر (ص) با دست مبارکش اشک از چشمان عمار پاک فرمود و گفت: اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند، آنچه مى خواهند بگو (و جان خود را از خطر رهائى بخش).

پ.ن. برای چندمین بار، فیلم شعرخوانی ات (+) را می بینم و از معرفی شجاعانه ی خودت، لحن حماسی ات، اشکم درمی آید...


محمد

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/12


فقط شش سالش بود...

محمد شش ساله

کوچکترین شهید بحرینی (+)

پ.ن. رونمایی از ماکت میدان لؤلؤ در دانشگاه علم و صنعت (+)


تجمع دانشجویان مقابل سفارت بحرین

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/10


نماد میدان لؤلؤ که به عکس شهدای بحرین مزین شده بود

میدان لؤلؤ

تشییع نمادین شهدا

تشییع شهدا

رنگ خونی که به دیوار سفارت بحرین پاشیده شد

رنگ خون بر سفارت بحرین

و کافران هرگز مپندارند این مهلت که به ایشان مى‏دهیم به سود آنهاست، فقط مهلتشان مى‏دهیم تا بار گناه خود را افزون کنند و براى ایشان عذاب خفت بارى است.
(سوره مبارکه آل عمران، آیه 178)

پ.ن. گزارش فارس از تجمع (+)


عدالت

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/9


ازدواج ویلیام و کیت. این تیتر یک رسانه های امروز دنیا بود.

شهدای جدید بحرین؟ ارزش خبری ندارد...

پ.ن. حضور افسر شکنجه بحرینی در عروسی سلطنتی انگلیس (+)


مطمئن باشید، خدا شکست ناپذیر است!

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/5


ماهیت قیام بحرین را می شود از عکس العمل نیروهای آل خلیفه و آل سعود فهمید:

تخریب مساجد در بحرین

تخریب مساجد و قرآن سوزی در بحرین

و خدا خودش گفته: "و لینصرنّ الله من ینصره"، آن هم با ادات تأکید بسیار!

پ.ن.
قطعا خداوند از کسانى که ایمان آورده اند دفاع می کند [زیرا] خدا هیچ خیانتکار کفر پیشه اى را دوست ندارد.
به کسانى که جنگ بر آنها تحمیل شده اذن [جهاد] داده شده است، چرا که مورد ظلم قرار گرفته اند،
و البته خدا بر نصرت آنها تواناست.
کسانى که به ناحق از خانه هایشان بیرون رانده شدند، چرا که مى‏گفتند: پروردگار ما خداست.
و اگر خدا بعضى از مردم را با بعضى دیگر دفع نمى‏کرد، صومعه ها و کلیساها و کنیسه ها و مساجدى که نام خدا در آنها بسیار ذکر مى‏شود سخت ویران مى‏شد،
و قطعا خدا به کسی که [دین] او را کمک می کند یاری می دهد،
که خدا مسلما نیرومند شکست ناپذیر است.
کسانى که چون در زمین به آنها توانایى دهیم نماز برپا مى‏دارند و زکات مى‏دهند و امر به معروف و نهى از منکر مى‏کنند،
و سر انجام همه کارها با خداست.
(سوره مبارکه حج، آیات 38-41)

پ.ن.2. نقشه ی مساجد تخریب شده ی بحرین در گوگل مپ (+)


بیدارگر

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/2


پیش-خوان: داشتم نوشته های قدیمم را نگاه می کردم. رسیدم به این، که درباره سیدجمال الدین اسدآبادی است. شاید در این روزهای تب و تاب منطقه، خواندنش خالی از لطف نباشد.

تا دوازده سالگی پدرش، معلمش بود. هرچه پدر اصرار می کرد گاهی جمعه ها به گردش برود قبول نمی کرد. می گفت خشت و گل چه تماشایی دارد؟! به ناچار پدر در حجره را رویش قفل می کرد و تنهایی می رفت شهر. وقتی برمی گشت می دید دور اتاق را مثل دیوار کتاب چیده و خودش نشسته وسطشان، کتاب می خواند!

دوازده ساله بود که برای اولین بار می رود تهران. همان روزِ اول سراغ عالم شهر را می گیرد. پنهان از پدر در کلاس درسش حاضر می شود. استاد شرح یک کتاب عربی را می داد. از او توضیح بیشتر می خواهد. استاد نگاهی به قد و قامتش می کند و می گوید تو را به این فضولی ها چه؟! جمال الدین خودش شروع به توضیح دادن می کند. استاد همان جا عمامه سرش می گذارد...

درمصر با شاگردش شیخ محمد عبده انجمن حزب الوطنی را راه انداخت. با حدود 300 نفر جوان مصری. عهد می بندند که برای خدا باشند، طبق قرآن عمل کنند و مثل مسلمانان صدر اسلام... بعد از دو ماه داد انگلیسی ها در می آید که "اگر حزب الوطنی یک سال دیگر برقرار باشد و رهبر آسیای غربی و مرکزی، شیخ محمد عبده، آسوده خاطر در مصر زندگی کند، از تجارت و سیاست بریتانیا هیچ نمی ماند!"

در پاریس به کمک شیخ محمد عبده "عروةالوثقی" را چاپ می کند. نقش روزنامه اش در بیداری مسلمانان آنقدر پررنگ بود که ورودش را به کشورهای مسلمان ممنوع می کنند. بعد سه سال هم انگلیسی ها از ترس حکومتشان بر مستعمره ها تعطیلش می کنند.

ناصرالدین شاه دعوتش می کند به ایران. در کمتر از یک سال از دعوتش پشیمان می شود. محرمانه نامه می فرستد که از ایران خارج شود. سید جواب می دهد: "حال که زمستان است، هوا که خوب شد هرجا خود میل داشته باشم خواهم رفت!"

چند سال بعد برگشت ایران. بعد از چند ماهی که تهران بود، همه جا شایع شد: "سید جمال الدین راست می گوید؛ شاه ظالم است، شاه ملت فروش است، شاه مملکت بربادده است، بیت المال مسلمین کو؟ تجارت ما کو؟ ثروت ما کو؟ اسلحه ی ما کو؟ معارف ما کو؟"

سید که می دانست به خاطر خطابه هایش راحتش نمی گذارند، رفت حرم حضرت عبدالعظیم. آنجا هم آمدند سراغش. عمامه به گردنش انداختند و از وسط بازار عبورش دادند و با چند سواره فرستادندش کرمانشاه. مجبور بودند منزل به منزل نگهبانهایش را عوض کنند. همه همان اول مجذوبش می شدند...

تا مدت ها به خاطر آن سفرطولانی در زمستان سخت مریض بود. مداوا که شد نامه ای به آیت الله میرزا حسن شیرازی و بقیه ی مراجع تقلید نوشت. نتیجه اش تحریم تنباکو بود...

بیدارگر

سید نظریه تنازع بقا را به سخره می گرفت. بهش خرده می گرفتند که یعنی جهان تمدن همه و همه در این نظریه به خطا رفته اند؟ می گفت: "جهان تمدن چیست؟! آیا غیر از شهر های بزرگ و کارخانه های عظیم و احتکار سرمایه داران و اختراع توپ های مهیب و ابزار آدم کشی چیز دیگری است که ملت های متمدن امروز به داشتن آن افتخار می کنند؟!"

قبل از شهادتش، در زندان، به یکی از دوستانش نامه ای نوشت: "...این آخرین نامه را به نظر دوستان عزیز و هم مسلک های ایرانی من برسانید و به آنها بگویید شما که میوه ی رسیده ی ایران هستید و برای بیداری ایران دامن همت به کمر زده اید، تا می توانید در خرابی اساس حکومت مطلقه بکوشید نه به قلع و قمع اشخاص..."

از بعد نوجوانی تا پایان عمر 60 ساله اش هر جا که می رود چند سالی بیشتر نمی ماند... تبعید از مصر، اخراج مؤدبانه از هند، جلوگیری از انتشار روزنامه اش در پاریس، ممانعت از ورودش به ترکیه، فرستادنش به روسیه و بعد بغداد و بصره و ...

حتی بعد از شهادت از قبرش می ترسند. سالها بعد از دفنش در اسد آباد، استخوان هان هایش را از قبر درمی آورند، می برند کابل، بی نام و نشان دفن می کنند...

شاید تبعید و اخراج بهانه ای بود برای سفرهای مداومش. روح او در هیچ کجای این جهان آرام گرفتنی نبود. خودش که می گفت: "من مانند شاهباز بلند پروازی هستم که فضای عالم با این وسیعی را برای پرواز خود کوچک می شمارم."

پ.ن. زیرش نوشته بودم: "رویش نو، شماره 4، اردیبهشت 86"... اگر اشتباه نکنم اولین متنم در رویش بود. یادش به خیر، عصرش م.ع بهم زنگ زد. گاهی بعضی ها حرف ها، نه سرنوشت، اما خیلی چیزها را عوض می کند. می شد چهار سال دانشجوییم به دل مشغولی های دیگری سپری شود. به م.ع و ص.ق و م.ح خیلی مدیونم، به خاطر همه ی روزهای شیرین و حتی سختی که در رویش گذشت.
هـــــــی! گاهی حس پیری بهم دست می دهد!!





بازدید امروز: 114 ، بازدید دیروز: 24 ، کل بازدیدها: 396550
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ