پیش-خوان: داشتم نوشته های قدیمم را نگاه می کردم. رسیدم به این، که درباره سیدجمال الدین اسدآبادی است. شاید در این روزهای تب و تاب منطقه، خواندنش خالی از لطف نباشد.
تا دوازده سالگی پدرش، معلمش بود. هرچه پدر اصرار می کرد گاهی جمعه ها به گردش برود قبول نمی کرد. می گفت خشت و گل چه تماشایی دارد؟! به ناچار پدر در حجره را رویش قفل می کرد و تنهایی می رفت شهر. وقتی برمی گشت می دید دور اتاق را مثل دیوار کتاب چیده و خودش نشسته وسطشان، کتاب می خواند!
دوازده ساله بود که برای اولین بار می رود تهران. همان روزِ اول سراغ عالم شهر را می گیرد. پنهان از پدر در کلاس درسش حاضر می شود. استاد شرح یک کتاب عربی را می داد. از او توضیح بیشتر می خواهد. استاد نگاهی به قد و قامتش می کند و می گوید تو را به این فضولی ها چه؟! جمال الدین خودش شروع به توضیح دادن می کند. استاد همان جا عمامه سرش می گذارد...
درمصر با شاگردش شیخ محمد عبده انجمن حزب الوطنی را راه انداخت. با حدود 300 نفر جوان مصری. عهد می بندند که برای خدا باشند، طبق قرآن عمل کنند و مثل مسلمانان صدر اسلام... بعد از دو ماه داد انگلیسی ها در می آید که "اگر حزب الوطنی یک سال دیگر برقرار باشد و رهبر آسیای غربی و مرکزی، شیخ محمد عبده، آسوده خاطر در مصر زندگی کند، از تجارت و سیاست بریتانیا هیچ نمی ماند!"
در پاریس به کمک شیخ محمد عبده "عروةالوثقی" را چاپ می کند. نقش روزنامه اش در بیداری مسلمانان آنقدر پررنگ بود که ورودش را به کشورهای مسلمان ممنوع می کنند. بعد سه سال هم انگلیسی ها از ترس حکومتشان بر مستعمره ها تعطیلش می کنند.
ناصرالدین شاه دعوتش می کند به ایران. در کمتر از یک سال از دعوتش پشیمان می شود. محرمانه نامه می فرستد که از ایران خارج شود. سید جواب می دهد: "حال که زمستان است، هوا که خوب شد هرجا خود میل داشته باشم خواهم رفت!"
چند سال بعد برگشت ایران. بعد از چند ماهی که تهران بود، همه جا شایع شد: "سید جمال الدین راست می گوید؛ شاه ظالم است، شاه ملت فروش است، شاه مملکت بربادده است، بیت المال مسلمین کو؟ تجارت ما کو؟ ثروت ما کو؟ اسلحه ی ما کو؟ معارف ما کو؟"
سید که می دانست به خاطر خطابه هایش راحتش نمی گذارند، رفت حرم حضرت عبدالعظیم. آنجا هم آمدند سراغش. عمامه به گردنش انداختند و از وسط بازار عبورش دادند و با چند سواره فرستادندش کرمانشاه. مجبور بودند منزل به منزل نگهبانهایش را عوض کنند. همه همان اول مجذوبش می شدند...
تا مدت ها به خاطر آن سفرطولانی در زمستان سخت مریض بود. مداوا که شد نامه ای به آیت الله میرزا حسن شیرازی و بقیه ی مراجع تقلید نوشت. نتیجه اش تحریم تنباکو بود...
سید نظریه تنازع بقا را به سخره می گرفت. بهش خرده می گرفتند که یعنی جهان تمدن همه و همه در این نظریه به خطا رفته اند؟ می گفت: "جهان تمدن چیست؟! آیا غیر از شهر های بزرگ و کارخانه های عظیم و احتکار سرمایه داران و اختراع توپ های مهیب و ابزار آدم کشی چیز دیگری است که ملت های متمدن امروز به داشتن آن افتخار می کنند؟!"
قبل از شهادتش، در زندان، به یکی از دوستانش نامه ای نوشت: "...این آخرین نامه را به نظر دوستان عزیز و هم مسلک های ایرانی من برسانید و به آنها بگویید شما که میوه ی رسیده ی ایران هستید و برای بیداری ایران دامن همت به کمر زده اید، تا می توانید در خرابی اساس حکومت مطلقه بکوشید نه به قلع و قمع اشخاص..."
از بعد نوجوانی تا پایان عمر 60 ساله اش هر جا که می رود چند سالی بیشتر نمی ماند... تبعید از مصر، اخراج مؤدبانه از هند، جلوگیری از انتشار روزنامه اش در پاریس، ممانعت از ورودش به ترکیه، فرستادنش به روسیه و بعد بغداد و بصره و ...
حتی بعد از شهادت از قبرش می ترسند. سالها بعد از دفنش در اسد آباد، استخوان هان هایش را از قبر درمی آورند، می برند کابل، بی نام و نشان دفن می کنند...
شاید تبعید و اخراج بهانه ای بود برای سفرهای مداومش. روح او در هیچ کجای این جهان آرام گرفتنی نبود. خودش که می گفت: "من مانند شاهباز بلند پروازی هستم که فضای عالم با این وسیعی را برای پرواز خود کوچک می شمارم."
پ.ن. زیرش نوشته بودم: "رویش نو، شماره 4، اردیبهشت 86"... اگر اشتباه نکنم اولین متنم در رویش بود. یادش به خیر، عصرش م.ع بهم زنگ زد. گاهی بعضی ها حرف ها، نه سرنوشت، اما خیلی چیزها را عوض می کند. می شد چهار سال دانشجوییم به دل مشغولی های دیگری سپری شود. به م.ع و ص.ق و م.ح خیلی مدیونم، به خاطر همه ی روزهای شیرین و حتی سختی که در رویش گذشت.
هـــــــی! گاهی حس پیری بهم دست می دهد!!