سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همان که خودش خواست...

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

[ادامه از پست قبل]

برادرم اسماعیل بچه ی خیلی شر و شیطان و بلایی بود. اما در اثر چیزهایی که در جنگ دیده بود، روز به روز بیشتر تغییر شخصیت می داد. جنگ همین است، پدیده ای است که خیلی زود آدم ها را به هم می ریزد. نگاهمان را به زندگی تغییر می دهد.
یک روز آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرده بودند. اسماعیل و دوستانش رفته بودند آنجا که مجروحان را کمک کنند. دیدند هیچ مجروحی نیست. همه تکه تکه شده اند.

قبل از اینکه بیایم اینجا یکی از بچه ها سوال می کرد چرا به نسبتِ جنگی که در خرمشهر بوده و اتفاقاتی که افتاده، گلزار شهدایش زیاد بزرگ نیست یا زیاد شهید ندارد. گفتم این قبرهایی که می بینی نوشته شهدای گمنام، شاید   بیست نفر در این قبرها باشند. یک بقچه می آوردند پر از گوشت، می گفتند یک خانواده ی ده-دوازده نفره است که در بمباران شهید شده اند.

اسماعیل روزی که رفته بود برای انتقال مجروحین، وقتی برگشت خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانی! فقط من و جواد و داریوش کیسه گرفته بودیم دستمان، گوشتها را جمع می کردیم. یک انگشت افتاده بود یک طرف، یک تکه پا طرف دیگر... مسئولین آموزش و پرورش جلسه داشتند، همه تکه تکه شده بودند. از آن همه کارمند و مدیر که به ما گفته بودند جلسه دارند، هیچی نمانده بود. فقط یک کیسه گوشت شد.
به جواد گفتم من هم آرزو دارم شهید شوم اما می دانم اینقدر لیاقت ندارم تکه تکه شوم. اما دعا می کنم فقط با یک قطره خون گناهانم پاک شود.»
آن شب احساس کردم برادرم خیلی تغییر کرده.

بعد از آن جریان ما باز هم اهواز می رفتیم. هیچ وقت هم برادرم را نمی دیدم. تا روز 27 مهر. صبح اسماعیل که بیدار شد از مادرم اجازه گرفت آب بردارد. (شبها یک ساعت آب توی لوله ها می آمد. مادرم در ظرفها آب جمع می کرد تا شب بعد.) اسماعیل به مادرم گفت: «اشکال ندارد یکی از سطل هایت را مصرف کنم؟» مادرم پرسید: «برای چه؟» گفت: «می خواهم حمام کنم.» رفت غسل شهادت کرد. چیزهایی که درباره مردم می گویند و گاهی باورنکردنی به نظر می رسد، ما که باهاشان مواجه شده ایم باور می کنیم. انگار خدا به مومن می گوید که کی قرار است برود تا با آمادگی کامل برود.
رفت غسل شهادت کرد و با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادرم نگران شد، اما به روی خودش نمی آورد. راه افتاد رفت.

من هم رفتم بیمارستان. یک روز قبل از عید قربان بود. از صبح تا ظهر غذاها را تقسیم کردیم. اذان که شد رفتیم مسجد جامع خرمشهر نماز بخوانیم. از وانت دیدم اسماعیل هم با یک جیپ لندروور آمده. همدیگر را دیدیم و بغل کردیم و بوسیدیم. گروهبانی که همراهمان بود پرسید: «چند وقت است برادرت را ندیده ای؟» گفتم: «از صبح تا حالا!» گفت: «چقدر شما جنوبی ها گرمید! انگار صد سال است همدیگر را ندیده اید!»

با هم حرف زدیم و از هم خداحافظی کردیم. به محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره شصت اصابت کرد روبه روی مسجد جامع. همه جا را گرد و خاک و دود گرفت. صدای ترکش ها شنیده می شد. (خمپاره که می افتد، منهدم می شود و ترکش های سنگین و داغ به زمین می خورد.) کمی که گرد و خاک نشست و توانستیم فضای اطراف را ببینیم، دیدم دوست اسماعیل، اسماعیل را بغل کرده سوار ماشین کرده ببرد سمت بیمارستان. اسماعیل سالم بود. من هم با خیال راحت سوار وانت خودمان شدم، فکر کردم نهایتا مجروح شده. رفتیم بیمارستان طالقانی. دیدم دوست اسماعیل در پارکینگ بیمارستان دارد گریه می کند، فریاد می زند، سرش را می کوبد به دیوار. گفتم: «مگر چه شده؟» گفت: «اسماعیل شهید شده.» گفتم: «اسماعیل که سالم بود!» گفت: «نه، همان که خودش خواست.» من که رفتم سردخانه دیدم آره، فقط یک ترکش کوچک خورده به قلبش. به اندازه ی یک قطره ی خون پاشیده به صورتش. عادت داشت وقتی می خوابید چشم هایش نیمه باز بود. در شهادتش هم همین طور بود. انگار که خوابیده باشد. اصلا باور نمی کردم.
حالا ناباوری از اینکه اسماعیل شهید شده یک طرف، فکر اینکه چطور به مادرم خبر دهیم از طرف دیگر. من که اصلا جرات نمی کردم بگویم. می دانستم مادرم نسبت به ما چه احساسی دارد.

وضعیت شهر طوری بود، آن قدر شهید زیاد بود، هرکه شهید می شد بلافاصله باید دفنش می کردیم. اصلا نمی توانستیم نگه داریم. شب سگ های هار که در اثر بوی خون وحشی شده بودند به سردخانه ها حمله می کردند. بچه ها شب با چوب و چماق نگهبانی می دادند تا سگها نیایند شهدایی را که شب شهید شده بودند، تکه پاره کنند. باید هر که در روز شهید می شد، بلافاصله دفنش می کردیم.
جنازه ی اسماعیل را برداشتیم و با یکی از همسایه ها رفتیم سمت گلزار شهدای آبادان. به یکی از همسایه ها گفتم: «شما بروید به مادرم بگویید.»

اسماعیل اذان ظهر شهید شد. نزدیک 3 بعد از ظهر دفنش کردیم. در تمام تشییع و به خاک سپاری اش هم دوازده نفر بودیم. خیلی مظلومانه، خیلی غریب... نه فقط برادر من، همه ی برادرها و پدرها...
مادرم سر مزار فریاد می زد، گریه می کرد، خاک روی سرش می ریخت، می گفت: «من کاری به جنگ ندارم، کاری به صدام ندارم، مرگ بر صدام، من بچه م را می خواهم...» یعنی دیگر اصلا نمی دانست چه بگوید.

مادرمان را برگرداندیم سنگر. مادرم آن شب تا صبح بیدار بود. برای خودش مرثیه می خواند، حرف می زد، گریه می کرد. من الان که مادر شدم می فهمم آن شب چه کشید. آن موقع اصلا نمی فهمیدم. برای همین الان هرجا که صحبت می کنم می گویم کار اصلی را در جنگ، مادران شهدا کردند. ما که امدادگر بودیم یا جنگیدیم نکردیم. گذشتن از این چیزها سخت بود نه جنگیدن.

در سنگر نشسته بود، تعریف خاطرات دوران کودکی اسماعیل را می کرد؛ «دو سالش بود مریض بود. چهار سالش بود برایش یک بلوز راه راه آبی خریدم. از همه بچه هام قشنگ تر بود. بردمش پیش یک دکتر ارمنی. دکتر عاشق اسماعیل شد. پرسید: «شوهرت کجا کار می کند؟» گفتم: «پالایشگاه.» گفت: «چند تا بچه داری؟» گفتم: «این بچه ی پنجمم است.» گفت: «ازت می خرم، زندگیت را زیر و رو می کنم، من بچه دار نمی شوم، این را بده به من. عاشقش شدم.» من بچه را بغل کردم، از درمانگاه شرکت نفت فقط می دویدم، تا خانه گریه می کردم، نکند این زن تعقیبم کند بیاید بچه م را بگیرد...»
همه ی اتفاقهایی که در دوران کودکی برای اسماعیل افتاده بود تا صبح برای ما تعریف کرد. هرکاری می کردیم: «مامان بخواب!» می گفت: «بچه م زیر خاک است، من بخوابم؟؟»

واقعا صحنه های تلخی بود.
یکی از بچه ها پرسید جنگ شود شما چه کار می کنید؟ گفتم امیدوارم هیچ وقت جنگ نشود. نه ایران و نه در هیچ جای دنیا. ولی خوب، ظالم ها زیادند. کسانی که جنگ را تحمیل می کنند. اگر بشود باز هم می جنگیم اما امیدوارم کار به این جاها نکشد.
خیلی لحظات دشوار و سختی برای همه ما گذشت.

[یکی از بچه ها: چرا با این سختی ها در منطقه ماندید؟]
تشخیص ما این بود که بمانیم. می گفتیم وظیفه ی همه این است که بمانند. کسانی که نماندند حتما ظرفیتش را نداشتند. البته در جنگ هم آن قدر فضای سنگینی است که نمی توانی به کسی که نمانده بگویی چرا نماندی. ولی ما می گفتیم اگر برویم یک نفر هم یک نفر است. 

در سال 60 شش ماه از جنگ گذشته بود. خیلی از بچه ها هم شهید شده بودند. خواهر بزرگترم بیمارستان شرکت نفت کار می کرد. آمد بیمارستان طالقانی گفت: «دعوت کرده اند برویم دیدن امام. برای دوازده فرودین سال 60.» من حاضر نبودم حتی دیدن امام بروم. می گفتم: «جنگ است، بقیه بروند امام را ببینند.» گفت: «تو که اینقدر دوست داشتی بروی امام را ببینی، عاشق امامی، حالا دعوتمان کرده اند، کسانی که در خرمشهر مقاومت کردند، خانواده های شهدا، برویم دیدار امام. ما را هم انتخاب کرده اند.» گفتم: «نمی توانم!» گفت: «یعنی تو بیایی، جنگ تعطیل می شود؟» گفتم: «آره، تعطیل می شود!» با هم بگو مگو کردیم، آخر خواهرم دید انگار من خوابم! یک سیلی زد توی صورتم گفت: «بیدار شو! می خواهیم برویم دیدن امام، جنگ هم تمام نمی شود!» خلاصه به زور ما را برد دیدن امام. یعنی ما حتی حاضر نبودیم یک روز از جبهه دور شویم. این قدر احساس می کردیم حضورمان ضروری است.

[یکی از بچه ها: بعد از سقوط خرمشهر هم در جنگ بودید؟]
من تا سال 65 در همه ی عملیات ها در بیمارستان بودم. سال 65 در عملیات والفجر8 باردار بودم، باز هم رفتم. وقتی بچه ام دنیا آمد دیگر نتوانستم بروم بیمارستان، می رفتم هلال احمر. کسی هم نبود بچه را نگه دارد، با خودم می بردم هلال احمر. تا آخر جنگ.

پ.ن. سال جهاد با نفس! (+)


شهادت با مقنعه ی مادر!

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

پیش-خوان: شب اول اردوی راهیان نور (19 اسفند 90) خانم رامهرمزی به محل اسکانمان آمدند و حدود 40 دقیقه برایمان صحبت کردند. با اینکه کتاب "یکشنبه آخر" شان (+) را پیشتر خوانده بودم، شنیدن خاطرات از زبان خودشان لطف دیگری داشت.
به بزرگواری تان ببخشید که پست طولانی است. خواستم مثل پست های قبلی، متن پیاده شده را خلاصه کنم، ولی نشد. یعنی حس و حال صحبت هایشان از بین می رفت.

من با اینکه خودم در جنگ بودم و خیلی از سختی های جنگ را لمس کرده ام و حتی از دست دادن عزیزانم را دیده ام، اما کتاب های جنگ را که می خوانم خیلی متاثر می شوم. احساس می کنم کسان دیگری مثل اسرا و مجروحین بیشتر سختی کشیده اند. می خواهم بگویم یکی از چیزهایی که شما باید متوجه بشوید این است که در این هشت سال چه گذشت، به خصوص شش ماه اول جنگ.
حالا دو خاطره برای شما بگویم تا بخشی از این قضیه را متوجه بشوید. خیلی از کسانی که در آبادان و خرمشهر بودند خاطرات مشابهی دارند.

من که می آمدم خرمشهر غذا بیاورم، برادرم هم می آمد خرمشهر و مجروح می برد آبادان. ما دیگر نمی توانستیم در آبادان زندگی کنیم. در خیابان سنگر خانوادگی درست کرده بودیم. نه فقط ما، همه ی همسایه ها که مانده بودند. کف سنگر موکت پهن کرده بودیم و برای سقف سنگر ایرانیت گذاشته بودیم. اصلا شده بود یک خانه! بیش از یک ماه ما در سنگر زندگی کردیم. شبها در سنگر می خوابیدیم، روزها ما می آمدیم خرمشهر، مادرم تک و تنها می ماند در سنگرها. همراه همسایه ها می نشستند لبه سنگر، چشم به راه بچه هایشان که تا شب برگردیم. خیلی صحنه های عجیبی بود. صبح که می آمدیم می دیدیم مادرم نشسته دعا می کند و زمزمه می کند تا ما صحیح و سالم برگردیم.

شبی که عراقی ها حمله کردند از ذوالفقاری آبادان، برای اولین بار از رودخانه گذشتند. نمی دانم اسم دریاقلی را شنیده اید یا نه، یک فرد عادی که در بسیج مردمی بود. وقتی متوجه می شود عراقی ها از رودخانه گذشتند سوار دوچرخه می شود و با سرعت خودش را به آبادان و پایگاه های مقاومت و بچه ها ی سپاه و بسیج می رساند، که: «چرا نشسته اید، عراقی ها از رودخانه گذشتند.»

آن شب ما در سنگر بودیم. حالا حساب کنید، شهر جنگی، مردم اکثرا از شهر خارج شده اند، داریم در شهر زندگی می کنیم. برق هم نیست، آب هم نیست، صدای خمپاره و توپ و گلوله و تیر هم همین طور در گوشمان است.
مادر ما هم یک زن خیلی قدیمی و باغیرت، پدرمان هم فوت شده بود و هم پدر بوده هم مادر. یک دفعه یکی از آخر خیابان داد زد: «عراقی ها! عراقی ها آمدند! از ذوالفقاری گذشتند! از اروند گذشتند!»
یادم نمی رود آن شب چقدر ترسیدیم! دست و پایمان می لرزید. ته خیابان های ما رودخانه بود. فکر می کردیم الان...

مادر ما از آن مقنعه های جنوبی –شیله- سر می کرد. یک دفعه درآورد مثل دستمال یزدی گرفت دستش، به من و خواهرم گفت: «بیایید جلو. می خواهم خفه تان کنم، امشب می کشمتان! گفتید می خواهید بمانید؟ حالا عراقی ها آمدند، ناموس من دست عراقی ها بیفتد؟!» از چشم هایش خون می چکید! از آن زن های غیرتیِ مرد بود برای خودش! ما هم بغض کرده بودیم که: «مامان تو رو خدا!!»
می گفت: «نگفتم از شهر برویم بیرون؟ نمی گذارم دست عراقی ها بیفتید!»
مقنعه را در دستش می پیچاند و همین طور به سمت ما می آمد که خفه مان کند...

(آبادانی ها به پدر می گویند آقا. مثلا به پدرِ شهین می گویند آقا شهین.) سنگر بغلی ما خانواده ی آقا شهین بودند. این آقا شهین هم یک مرد سبیل کلفت غیرتی! شهین مجبورش کرده بود بمانند شهر، با ما می آمد فعالیت. رفت یک چاقو آورد این قدر! گفت: «شهین گوش تا گوش می بُرم!» حالا ما همه مرده بودیم از ترس، نمی دانستیم از عراقی ها بترسیم یا از پدر و مادرمان!
برادرم اسماعیل آن موقع هنوز شهید نشده بود. اسلحه داشت. گفت: «مامان به خدا قسم اگر عراقی ها آمدند خودم معصومه و صدیقه را می کشم!!» آقا شهین هم از آن طرف می گفت: «اسماعیل، شهین را هم بکش!»
خلاصه... اسماعیل آنقدر با مادرم صحبت کرد تا آرامَش کرد. اصلا برایشان قابل قبول نبود. حاضر بودند دخترهایشان بمیرند اما دست عراقی ها نیفتند. به خصوص با قضایایی که پیش آمده بود و می دانستند عراقی ها چه نگاهی به ایرانی ها دارند.

شب عجیبی بود. خیلی ترسیده بودیم. مادر من که تا صبح نخوابید. مرد همسایه مان همین طور. یعنی مردم تا صبح بیدار بودند. واقعا هم عراقی ها عبور کرده بودند از رودخانه، اگر دریاقلی نمی آمد و به بچه ها خبر نمی داد و بچه ها نمی رفتند ذوالفقاری درگیر نمی شدند، چه بسا همان شب آبادان سقوط می کرد. دریاقلی هم همان موقع شهید شد. (فیلمش را آقای احمدزاده ساخته. یک مستند طنز.)
خلاصه ما آن شب قسر دررفتیم! از مقنعه ی مادر و چاقوی آقا شهین... آن شب گذشت اما خیلی سخت گذشت. اگر اسماعیل وساطت نمی کرد چه بسا ما قبل از اینکه عراقی ها برسند شهید می شدیم!

[یکی از بچه ها: واقعا این کار را می کردند؟]
من مطمئنم این کار را می کردند. با شناختی که از خانواده های جنوبی دارم، می دانم در این مسائل کوتاه نمی آیند.  

[یکی از بچه ها: خوب شما که خرمشهر می رفتید از این خطرات بود مسلما...]
خرمشهر هم از این خطرات بود، اما آن شب اصلا یک فضای دیگری بود. مثل اینکه شما در خانه تان نشسته باشید و بگویند دشمن الان پشت در خانه تان است. یعنی شما اصلا نمی توانید با آن مواجه شوید. ما خرمشهر که می رفتیم آگاهانه می رفتیم. یک چیز دیگری هم که بود، -در کتاب یکشنبه آخر هم گفته ام- ما که می رفتیم خرمشهر به مادرمان نمی گفتیم. اسماعیل هم نمی گفت. مادرمان می دانست اما به رویش نمی آورد. یک چیزی بینمان بود. مادرها هم گیر کرده بودند. یکی مثل مادر من بچه هایش خیلی برایش عزیز بود. به خصوص با سختی هایی که بزرگشان کرده بود. اگر دست خودش بود نمی خواست بچه هایش از بین بروند. اما ما می گفتیم: «باید بمانیم، وظیفه مان است، اگر برویم کی بماند»، دچار تعارض وجدانی می شد. از یک طرف نمی خواست ما را از دست بدهد و از طرف دیگر نمی توانست به ما بگوید نروید. یعنی خودش هم مانده بود چه کار کند. طوری که وقتی بقیه اعضای خانواده، خواهر و برادرهای بزرگ می گفتند: «خوب مجبورشان کن از شهر خارج شوند»، نمی توانست بگوید.
اما آن شب وحشت کرده بود. شما تصور کنید همه جا تاریک باشد، صدای توپ و خمپاره هم بیاید، یک دفعه فریاد بزنند دشمن رسید. شما دیگر هیچ کاری نمی توانید بکنید. الان همه اسیر می شوید. دست خالی. مگر تمام کسانی که در سنگرها زندگی می کردند چند تا اسلحه داشتند؟ در سنگر ما دوتا اسلحه بود. در سنگر بغلی که اصلا اسلحه نبود. شاید به تعداد هر ده نفر یک اسلحه بود. پس قطعا هیچ دفاعی وجود نداشت.

برای پاسخ به سوال شما یک خاطره دیگر هم تعریف کنم.
یک روز گفتند عراقی ها وارد منطقه ذوالفقاری شده اند. خواهرم صدیقه تا شنید گفت باید برویم آنجا کمک کنیم. صدیقه نگفت مثلا می خواهم بروم بیمارستان، بعد لیز بخورد برود ذوالفقاری، یک دفعه بلند شد گفت: «یالا ما باید بریم کمک کنیم، مامان ما رفتیم...» مامانم یک آجر برداشت اینقدر! زد توی کمرش که اصلا صدیقه بیچاره افتاد و تا چند روز علیل بود! گفت :«اگر پایت را آنجا گذاشتی! فکر کردی حالا خیلی زور داری؟! مردهای 40-50 ساله وحشت می کنند، دختر 18 ساله بلند شده می گوید می خواهم بروم توی شکم عراقی ها! می خواهم باهاشان بجنگم!» یعنی اگر هم می خواستیم کاری کنیم باید آرام می کردیم.

[ادامه در پست بعد]





بازدید امروز: 8 ، بازدید دیروز: 15 ، کل بازدیدها: 396322
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ