سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سار از درخت پرید، آش سرد شد

ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/20

 

دم­دمای غروب بود. با وجود لبخند سرخ خورشید، سوز سردی می‌اومد. هیچ­چیز، حتی صدای ظرف شستن مامان تو حوض کوچیک خونه، سکوت هوا رو نمی‌شکست.
و من نشسته بودم تو حیاط، با یه کاسه آش داغِ داغ تو دستم و فکر می‌کردم چرا سرمای دستم تو گرمای آش حل نمی‌شه.
نشسته بودم تو حیاط، با یه کاسه آش داغ داغ تو دستم، که صدای گریه‌ای از روی تک درخت خشکیده‌ی باغچه، سکوت رو شکست. از جایی که یه سار، تنهای تنها نشسته بود و با خودش حرف می‌زد. صدای حرف‌هاش نمی‌اومد. آخه بینمون یه عالم فاصله بود. اون رو بالاترین شاخه‌ی درخت نشسته بود و من ته ته حیاط.
رفتم جلو. فکر کردم تشنه ست حتماً. صدای پام رو شنید. اون‌قدر نزدیک شدم که صدای گریه‌ش تو صدای قلب لرزونم گم شد. برگشت و بهم زل زد. نگاهمون به هم گره خورد. خندید. خندیدم. و گرمای آش، قلبم رو سوزوند. تشنه بود. به اندازه‌ی خودم. تشنه‌ی...
صدای تیر اومد. برگشتم. سر پسر همسایه پشت دیوار ناپدید شد. سار از درخت پرید. آش سرد شد. زدم زیر گریه: «مامان، آشم سرد شد.» مامان به گریه‌م خندید. «چیزی نشده که مامان جون، برات گرمش می‌کنم.» ولی من همچنان گریه می‌کردم. می‌دونستم که دیگه هیچ آشی گرم نیست...

سار 

"سار از درخت پرید، آش سرد شد"
این موضوع انشایی بود که معلم انشای خوش ذوق دبیرستانمون داده بود. و متنی که خوندید، انشای هفت سال پیش من!
اون جلسه، بعد از خوندن انشاهامون، متنی از کتاب "اتاق آبی" سهراب سپهری برامون خوند:

"آن روز، سر من در کتاب بود. مثل همه‌ی بچه‌ها. ولی درس حاضر نمی‌کردم. از بر بودم:
سار از درخت پرید
آش سرد شد
... تا آخر. میان عبارات کتاب هیچ رابطه‌ای نبود. کتاب، آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز. و چنین بود همه‌ی کتاب درسی ما. ولی ذهن من میان دو جمله‌ی پی‌در‌پی رابطه‌ای می‌جست. میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعر رابطه می‌رسید: در خانه‌ی ما، روبروی اطاق ظرف‌ها یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سایه‌اش نهار می‌خوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم می‌پیوست. جان می‌گرفت. عینی می‌شد: کاسه‌ی آش داغ زیر درخت اقاقیاست. سار از روی درخت می‌پرد. به هم خوردن بال‌هایش آش را خنک می‌کند."

یادش به خیر! این انشا رو چند روز پیش از لابه‌لای ورق‌های سیاه شده‌ی دفتر خاطرات نوجوونیم پیدا کردم...


این موجودات دوپا

ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/19


 عجب آفتاب سوزانی است امروز! خدا رحم کند به دوپاهای این برهوت که باز سرگردان می‌شوند...
چرا می‌گویم دوپا؟ چون دوپا دارند دیگر!...
نه جانم، منظورم آدم نیست، منظورم همان موجودات دوپاست. آدم‌ها که هر چه آفتاب سوزان‌تر شود، به نفعشان است. خواب رفته باشند هم، با چنین آفتابی بیدار می‌شوند و می‌آیند سراغ اینجا...
دوپاها؟ هیچی! بیشتر خودشان را می‌زنند به خواب تا آفتاب یادشان برود...
ببین این دوپاها موجودات عجیبی هستند. حتماً تا حالا از نزدیک ندیدی‌شان، وگرنه اینقدر از من سؤال نمی‌کردی...
نه اشکالی ندارد، من هم حوصله‌م سر رفته از بس تنها مانده بودم...
چه می‌گفتم؟ آهان! ببین، کارهای عجیبی می‌کنند. یکیش همین است که خودشان را می‌زنند به خواب! نه که فکر کنی خوابشان هم می‌برد ها! عمراً اگر یک لحظه بتوانند استراحت کنند! اما نمی‌دانم چه مرضی است که زیر این آفتاب دراز به دراز بیفتند و به همه عالم و آدم پز بدهند که بله! ما بلدیم زیر آفتاب هم بخوابیم...
می‌خندی؟ تازه کارهای عجیب‌ترشان را ندیده‌ای! بعضی‌هایشان زحمت بلند شدن به خودشان می‌دهند، اما به جای اینکه مثل آدم راهِ راست را بگیرند و بیایند اینجا، هِی دور خودشان می‌چرخند...
نه، تمثیل نمی‌زنم، واقعاً دور خودشان می‌چرخند! یعنی یک دایره می‌کشند روی زمین، و شروع می‌کنند رویش راه رفتن. حالا گیریم شعاع دایره‌ی یکی، یک متر باشد، دیگری صد متر. دایره، دایره است دیگر! راه به جایی نمی‌برد که! البته دایره‌ی بعضی‌هاشان هم دایره نیست. شکل حلزون است. باز خدا پدرشان را بیامرزد که حین چرخیدن چند قدمی هم جلو می‌آیند...
چی؟ نمی‌فهمند؟ نه عزیز من! اگر نمی‌فهمیدند که کارشان عجیب نبود! عجیبی کارشان به همین است که هم راه را بلدند، هم دو چشم به چه گندگی دارند برای دیدن! البته گفته باشم که چشم‌های بعضی‌هاشان هم نمی‌بیند...
نه، تقصیر خدا نیست، از اول این‌طوری نبودند که، همه‌ش زیر سر خودشان است. برمی‌دارند یک پارچه‌ی سیاه می‌بندند به چشم‌هایشان که راه را نبینند. بعضی‌هاشان که دیگر آخرِ عقلند! از این چنگال بزرگ‌ها دیده‌ای؟ از آنها که دو تا دندانه دارد...
نه بزرگند، الآن دیگر همه دارند، تو چطور ندیده‌ای؟...
آهان، آفرین، همان‌ها را می‌گویم! از همان‌ها برمی‌دارند می‌کنند توی چشم‌هاشان!...
خوب، آنها هم می‌کنند توی چشم‌هاشان که کور شوند دیگر! برای اینکه دیگر راه به راه لازم نباشد پارچه‌ی سیاه روی چشم‌هاشان را سفت کنند!...
ای آقا، حق داری باور نکنی. تا از نزدیک ندیده باشی‌شان باورت نمی‌شود...
نه، چیزی نگفتی، ولی پیداست دیگر. یک جوری عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنی که انگار دارم هذیان می‌گویم...
نه بابا، معذرت‌خواهی برای چه، گفتم که حق داری...


باز هم بگویم؟ خوب، بعضی‌هاشان گاهی قدری عقل و چشمشان را کار می‌اندازند و می‌آیند اینجا. اما سیر نشده می‌روند...
چرا؟ چه می‌دانم! حس ماجراجوییشان گل می‌کند! انگار نه انگار که قبل از اینکه بیایند اینجا، همه‌ی عالم را گشته‌اند! بعضی‌ها هم که اینجا را با پارک دم خانه‌شان اشتباه گرفته‌اند. می‌آیند یک استراحتی می‌کنند و باز برمی‌گردند به بیابان برهوت. یکی نیست بهشان بگوید بچه‌ی آدم، تو که...
خوب، بچه‌ی آدم‌اند دیگر! گیرم بچه‌ی ناخلفی باشند و شده باشند موجود دوپا! از بچه‌ی آدم بودنشان که چیزی کم نمی‌شود...
می‌گفتم، یکی نیست بگوید بچه‌ی آدم، آبت کم بود، نانت کم بود، رفتنت چه بود؟ اولش که می‌رسند اینجا همچین بساط پهن می‌کنند که می‌گویم این دیگر آمده تا خودِ روز قیامت اینجا بماند. اما چند روز نگذشته شروع می‌کند جول و پلاسش را جمع کردن. باز می‌زند به بیابان و روز از نو، روزی از نو...
خوب، بله، راه برگشت را که بلدند، اما راستش، زیر این آفتاب سوزان باشی و آن هم تشنه، و چشم‌هایی داشته باشی منتظر گول خوردن، بعضی جاها را مثل اینجا می‌بینی...
از کجا فهمیدی؟ نه بابا، انگار تو هم اطلاعات عمومی‌ات بد نیست، رو نمی‌کنی! بله، بهش می‌گویند سراب...
نه خوب، نزدیکش که می‌شوند می‌فهمند گول خوردند، اما تا این همه راهِ رفته را برگردند می‌شود یک عمر. بعضی‌هاشان هم طفلکی‌ها قبل از برگشت عمرشان را می‌دهند به شما...
می‌دانم، تقصیر خودشان است، اما دلیل نمی‌شود دلم برایشان نسوزد. به خصوص یکی را دیروز دیدم که دلم خیلی برایش سوخت. می‌دانی، بعضی‌هاشان نمی‌دانند باید بیایند اینجا کنار چشمه...
نه، تشنه که می‌شوند. آدم هم که نباشند و موجود دوپا باشند، باز تشنگی حالیشان می‌شود. فقط آدم‌ها از همان اولش می‌آیند می‌نشینند همین‌جا کنار چشمه و تا آخر جنب نمی‌خورند. اما دوپاها تا آخر سرگردانند در این بیابان برهوت. حالا بیابان‌هایشان را عوض می‌کنند، اما اسم بیابان عوض شود، تشنگی برطرف نمی‌شود که...
کی چی شد؟ حواس جمعی داری ها! داشتم می‌گفتم، یکی را دیدم که خیلی دلم برایش سوخت. این یکی آمده بود نشسته بود کنار این چشمه، ولی آب نمی‌خورد. یعنی سعی می‌کرد آب بخورد، نمی‌توانست...
بگویم باورت نمی‌شود! بعضی وقت‌ها می‌مانم این دوپاها عقلی را که خدا داده بود بهشان چه کرده‌اند...
خیلی خوب، می‌گویم. می‌خواست بدون اینکه دستش را مشت کند آب بخورد! یعنی دستش را باز می‌کرد، ببین این‌طوری، بازِ باز، هِی می‌کرد توی آب و هِی می‌آورد بالا...
معلوم است که نه! مگر می‌شود این‌طوری آب خورد. آخرش هم از تشنگی مرد. تو بودی دلت نمی‌سوخت؟...
من که از اول گفتم، این دوپاها موجودات عجیبی‌اند. ساعت‌ها از عجایبشان بگویم، تمام نمی‌شود...





بازدید امروز: 91 ، بازدید دیروز: 27 ، کل بازدیدها: 394998
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ