مادری که همچنان منتظر است
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/3/2کنار مزار چند شهید نشسته اند و درد دل می کنند. یکی شان با بغض می گوید: «بچه ی من هنوز تو بیابون هاست...»
کنار مزار چند شهید نشسته اند و درد دل می کنند. یکی شان با بغض می گوید: «بچه ی من هنوز تو بیابون هاست...»
وسط یک کاروان دانشجوی دختر تهرانی، با چادرهای مشکی اتو کشیده و چفیه های سفیدِ روی صورت (برای جلوگیری از آفتاب سوختگی!) توجه م را جلب کرده بود. چادر طوسی گل گلی سرش بود و تند و کوتاه قدم برمی داشت. انگار که عجله داشته باشد، اما پادرد اجازه ی حرکتِ تندتر ندهد.
طلائیه بودیم. قبل از سه راهی شهادت. هر ده قدم یک بار، عکس رزمنده ها را بزرگ زده بودند در حاشیه ی راه.
پیرزن از حاشیه می رفت. به هر کدام از عکسها که می رسید، بهشان دست می کشید و گاهی می بوسیدشان. انگار درهای حرم امام رضا علیه السلام باشد.
این عکس البته برای شلمچه است؛ نزدیک غروب.
«قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. فقط شهید سعید یزدان پرست و حاج احمد متوسلیان در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید. تا دیشب که اتفاقی داشتیم با بچه ها صحبت می کردیم. نمی دانستم شهید سید محمدرضا غربتیان دانشجوی علم و صنعت بوده. زندگی مرا این شهید عوض کرد.
اولین بار که می خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی کردند. دوازده-سیزده ساله م بود. چند استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: «از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر.» این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.
بین راه سید محمدرضا سوار شد و کنار من نشست. صحبت کردیم، گفتم دارم می روم دانشگاه جبهه. گفت: «شما این دانشگاه بروید، ما هم می رویم یک دانشگاه دیگر.» متوجه شد همین طوری دارم می روم، گفت: «بیا ورامین فردا بچه ها اعزام می شوند.» آن موقع زمان منافقین بود و شهرها امنیت نداشت، نمی توانستم به او اعتماد کنم. ولی نمی دانم چه شد که همراهش در ورامین پیاده شدم. گفتم: «می آیم ولی به شرطی که بروم مسافرخانه.» حالا 60 تومان هم بیشتر نداشتم! رسیدیم جلوی خانه سیدمحمدرضا، گفت: «اینجا هم مثل مسافرخانه...» خلاصه رفتیم تو. فردایش رفتیم سپاه، ورامین هم نشد اعزام شوم، رفتیم تهران و از آنجا دوکوهه.
این استارتی شد برای دوستی ما. هرچه جلوتر می رفتیم دوستیمان با سید محمدرضا بیشتر می شد. یعنی ثانیه ای نبود که یاد هم نباشیم. هفتگی برای هم نامه می نوشتیم. نامه های سید محمدرضا را هنوز دارم.
صبحی که رفتیم ورامین می خواستیم اعزام شویم، سید محمدرضا گفت برویم خانه ی یکی از بچه ها سر بزنیم. آقای محمد قبادی از دوستان صمیمی سید محمدرضا بود. زنگ زدیم، آقای قبادی آمد جلوی در. یک جوان حدودا 23 ساله بود. سلام و علیک کردیم، گفت چند دقیقه صبر کنید. پنج دقیقه معطل شدیم تا برویم داخل.
یکی دو هفته بعد از والفجر8 تلگرافی از سید محمدرضا به دستم رسید. نوشته بود برادر محمد قبادی به شهادت رسیده. لباس مشکی پوشیدم، از شاهرود حرکت کردم به سمت ورامین. انتظارم این بود که سید محمدرضا خیلی غمگین باشد، چون خیلی با هم صمیمی بودند. اما دیدم نه، خیلی هم خوشحال و شاد است.
وارد ورامین که شدم دیدم اطلاعیه ای زده اند؛ نوشته اند مراسم شهیدان محمد قبادی، ناصر قبادی، بهروز قبادی. فکر کردم چون مردم بعضی روستاهای کوچک با هم فامیل هستند، فامیلی اینها با محمد قبادی یکی است. سید محمدرضا را که دیدم پرسیدم: «این قبادی های دیگر کی هستند؟» گفت: «برادرهایش هستند.» یعنی محمد سومین شهید خانواده بود. ما یکی دو سال با هم صمیمی بودیم، به ما نگفته بود برادر دو شهید است. بعدا فهمیدم آن پنج دقیقه ای هم که معطل شدیم، می خواسته آثار یا عکسی از برادرهایش هست جمع کند. یعنی در این حد اخلاص در این بچه ها بود.
یکی دو روز ورامین بودیم، بعد اعزام شدیم. در دوکوهه از سید محمدرضا عکس تکی گرفتم. سید محمدرضا رفت در پاتک فاو. من رفتم جزیره مجنون. عراق پاتک زده بود. من همان شب مجروح شدم. شبی که من در جزیره مجنون مجروح شدم، سید محمدرضا در فکه شهید شد. در بیمارستان متوجه شدم شهید شده.
15 روز بعد آوردندش. صورتش پر از رمل بود. آمدم در تشییع جنازه و بعد هم مجلسش. در مجلس فهمیدم سید محمدرضا در بازویش ترکش خورده بود، به من نگفته بود. یعنی در آن روزی که رفتیم عکس گرفتیم مجروح بوده. الان که به عکس ها نگاه می کنم می بینم در عکس پیداست که کتفش بسته شده، ولی من آن موقع دقت نکردم. یادم هست حتی بغلش کردم، چیزی نگفت. بچه ها این چیزها را ریا می دانستند...»
(صحبت های آقای عباسی در راه فکه، 19 اسفند 90)
«... مادر، مادر شهید، مادر دو شهید، مادر سه شهید، مادر چهار شهید؛ شوخى نیست؛ اینها به زبان آسان مىآید. بچهى انسان سرما میخورد، دو تا سرفه میکند، چقدر نگران میشویم؟ یک بچهى انسان برود کشته بشود، دومى برود کشته بشود، سومى برود کشته بشود؛ شوخى است؟ و این مادر با همان احساسات مادرانهى سالم و جوشان و پرفوران، آنچنان نقشى ایفاء کند که صد تا مادر دیگر تشویق بشوند بچههاشان را بفرستند میدان جنگ. اگر این مادرها آن وقتى که جنازهى بچههاشان مىآمد یا حتّى نمىآمد، آه و ناله میکردند، گله میکردند، یقه چاک میزدند، اعتراض به امام و اعتراض به جنگ میکردند، مطمئناً جنگ در همان سالهاى اول و در همان مراحل اول زمینگیر میشد. نقش مادران شهدا این است.
همسران صبور شهدا، زنهاى جوان، شوهران جوانِ خودشان را در آغاز زندگى شیرین خانوادگىِ مورد آرزو از دست بدهند. اولاً راضى بشوند این شوهر جوان بلند شود برود جائى که ممکن است برنگردد؛ بعد هم شهادت او را تحمل کنند؛ بعد هم افتخار کنند، سرشان را بالا بگیرند.
اینها آن نقشهاى بىبدیل است...»*
مادر شهید احمدی روشن: «تروریست ها با این اقدامات فقط برای آمریکا و صهیونیست ها مزدوری می کنند، اما بدانند ما از این اقدامات نمی هراسیم و مصمم به ادامه راه این شهیدان هستیم.» (+)
همسر شهید احمدی روشن: «افتخار می کنم همسرم به درجه رفیع شهادت رسیده است.» (+)
پ.ن. موقع گفتن این جملات، فقط چند ساعت از شهادت عزیزشان می گذشت...
*بیانات رهبر در سومین نشست اندیشه های راهبردی (+)
**تیتر امانتی است.
بعدا نوشت: کمپین همکاری دانشجویان با سازمان انرژی اتمی، امضا کنید! (+)
«خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم. آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نموده ای. من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم و خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.»*
همیشه شاگرد اول بود. از همان نوجوانی که برای هم سن و سال هایش کلاس شبانه ی هندسه می گذاشت. و تا جوانی که در رشته ی الکترو مکانیک از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. یک سال بعد هم با بورس تحصیلی شاگردان ممتاز رفت آمریکا.
«ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه ی آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.»
در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا و در معروف ترین دانشگاه آمریکا دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گرفت، اما...
«ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می کند. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می دوند، من از آن می گریزم. با آن که همه مرا خوشبخت تصور می کنند، با آن که به مهم ترین مأموریت ها می روم، با این که باید شاد و خندان باشم، ولی چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را می فشرد و حتی نمی توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم..."*
می رود مصر. دو سال سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را می آموزد. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسی صدر به لبنان می رود، به سرزمین فاجعه و درد.
« برای چنین سفری شخص باید وصیت نامه ی خود را بنویسد و آماده ی مرگ باشد. من نیز چنین کرده ام. ماه هاست که چنین کرده ام و گویا حیات و ممات من یکسان است.»*
با بقیه ی رهبران فرق داشت. تفاوت های زیاد...
« همه جا را بازدید کردم و از نقاطی گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. رزمندگانی که مرا نمی شناختند تعجب می کردند. آن ها انتظار داشتند که من نیز مانند رهبران دیگر در اتاقی پشت میز بنشینم و به گزارش مسئولین گوش دهم و بعد دستور صادر کنم.»*
و فقط یک مبارز جنگنده نبود...
«دوستان مسکینم، از اقصی نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم، و با قلب قوی و اطمینان به نفس روانه ی خانه هاشان کردم.»*
زندگی در لبنان ساده نبود. مبارزه هم...
«فراز و نشیب زندگی را شنیده بودم، ولی تا این حد تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهی که در این حوالی هستم، بیشتر از یک سال پیر شده ام. وقتی از آمریکا خارج شدم موی سفید در صورتم نبود، ولی اکنون فراوان است! وزنم آنقدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده. با این همه صبر و تحملی که داشته و دارم، هیچ بعید نمی دانم که زخم معده گرفته باشم!... راستی آدم از دور خیلی حرف ها می زند و خیلی ادعاها می کند ولی در بوته ی آزمایش، خمیره ها معلوم می گردد.»*
زندگی در لبنان ساده نبود. باید چمران می بودی تا می آمدی و می ماندی. و آن هم نه ماندن از نوع نشستن، ماندنی که به پیش رفتن بود. او امتحان های سختی داده بود.
«در معرکه ی زندگی به امتحان های بسیار سختی برخورد کردم و در اکثر آنها پیروزی های درخشانی کسب کردم. اما اکنون می ترسم که خدای بزرگ، مرا برای امتحان بزرگتری آماده می کند...»*
با پیروزی انقلاب به ایران آمد و به توصیه ی امام در ایران ماند.
«ای مادر بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمی گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکرده ام. خوشحالم ای مادر، نه فقط به خاطر اینکه بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن بازمی گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ی ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.»*
با شروع غائله ی کردستان به آنجا رفت .فاتح پاوه در کردستان شد و بعد از بازگشت به تهران وزیر دفاع و بعدتر نماینده ی مجلس. با شروع جنگ ستاد جنگ های نامنظم را تشکیل داد.
سی و یک خرداد شصت، دهلاویه، زمان رهایی بود...
«خدایا به شکرانه ی این پیروزی بزرگ [انقلاب اسلامی] خوش دارم که هدیه ای تقدیم کنم، اما چیزی جز جان ندارم. مالی ندارم، ملکی ندارم، فقط قلبی سوزان دارم که آن را تقدیم کرده ام و جانم ناچیزتر از آن است که برای تقدیم آن بخواهم منتی بگذارم - جانم که چیزی نیست...»*
*از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود، نوشته ی شهید مصطفی چمران.
پ.ن. این متن را چهار سال پیش نوشته بودم؛ برای 31 خرداد، سالگرد شهادت شهید چمران.
سلام علی قلب زینب الصبور...
امروز اربعین، سومین سالگرد تدفین شهدای دانشگاه علم و صنعت است.
دلم تنگ شد، عکس هایشان را گذاشتم.