ارسال شده توسط م.رضوی در 90/9/14
یا کاشفَ الضّرِّ و البلوى عن ایّوبَ
و مُمْسِکَ یَدَىْ ابراهیمَ عن ذَبْحِ ابْنِهِ بعدَ کِبَرِ سِنِّهِ و فَنآءِ عُمُرِه...
اى برطرف کننده سختى و گرفتارى از ایوب
و اى نگهدارنده دستهاى ابراهیم از ذبـح پـسـرش پـس از سـن پـیـرى و بـسـرآمدن عمرش...*
*دعای امام حسین (ع) در روز عرفه
پ.ن. «ما ملت گریه سیاسى هستیم، ما ملتى هستیم که با همین اشکها سیل جریان مىدهیم و خرد مىکنیم سدهایى را که در مقابل اسلام ایستاده است.» (امام خمینی +)
کلمات کلیدی : عاشورا، عرفه
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/9/25
این روزها هیئت که می روم به جای گوش دادن به صحبت های سخنران و مداح، بچه ها را نگاه می کنم. روضه ی مکشوف است دیدن این طفلان...
- به پوست کودکان شیرخوار دقت کرده اید که چقدر لطیف است؟ بعضی مادرها حتی اجازه نمی دهند یک غریبه به صورت نوزادشان دست بزند...
- دختربچه ها همیشه بهانه ی بابا را می گیرند: "مامان می خوام برم پیش بابا!" و هرچه مادر استدلال می کند که "آخه دخترم، بابا الان قسمت مردونه ست، چطوری ببرمت پیش بابا؟!" مگر می شود راضی کرد این نازدانه ی بابا را؟...
- می دانید، دختر سه ساله خیلی ظریف و لطیف و حساس است. طاقت دیدن اخمی از کسی ندارد...
- بچه ی گمشده دیده اید؟ فقط کافی است چند لحظه مادر را کنارش نبیند! ترس همه ی چشمان کوچکش را پر می کند. حتی اگر غریبه ای بغلش کند و بخواهد کمکش کند برای پیدا کردن مادر. غریبه، سرشار محبت هم که باشد، غریبه است. وای اگر غریبه سرشار محبت هم نباشد...
- امشب دختربچه ای را دیدم –چهار پنج ساله- که برادر شیرخوارش را بغل کرده بود. چه دست نوازش هایی می کشید به سر این برادر! با آن جثه ی کوچک، بغلش می کرد و می برد این طرف و آن طرف. انگار می خواست به همه نشان دهد داداش کوچولوی نازش را...
بس کنم... چند ساعت مانده تا عصر عاشورا؟...
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/9/18
یکی بود، یکی نبود...
و اما قصه ی ما، از آن کوچه ی باریک شروع می شود...