سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

ارسال شده توسط م.رضوی در 89/7/8

 

خواستم برایت نامه ای بنویسم؛ نامه ای از "من" به "تو". اما "من"ی نبود.
نه فقط "من"ی نبود که "تو"یی هم وجود نداشت. همه اش "او" بود و ما "هیچ". 

پیش از آمدنت، من همه چیز بودم. هر آنچه در این زمانه برای چون منی آرزوست:
- پدرم، فقیه بلندآوازه ی شهر و حتی شهرهای اطراف هم. با مریدان بسیار. و من "خداوندگار" این پدر.
- بعد از او، من جانشین چنین بزرگمردی. می دانی که مجالسم از همان ابتدایش، با تمام جوانیم، پرشور بود، نبود؟
- با آن مقام، با آن همه مرید، به تحصیل بیشتر نیازی نبود. مگر در دوران پدر کم در محضر استادان بزرگ بودم؟ من اما، کمال بیشتر می خواستم. مقامم را، خانه ام را، همسر و دو فرزندم را رها کردم؛ هفت سال. هفت سال کم نیست، دیگر چه علمی بود که بعد از این همه مدت ندانم؟ چه ریاضتی بود که خود را در آن زمان دراز به آن ملزم نکرده باشم؟ هفت سال تحصیل، هفت سال ریاضت، هفت سال تفکر...
- هنوز از بازگشتم بسیاری نگذشته بود که میان عوام پیشوای دین بودم و میان پیشوایان دین، مورد رشک. کدام فقیه چون من محبوب بود؟ مجالس کدام واعظ به گرمی مجالس من بود؟ کدام بزرگی مانند من مرید داشت؟ 

پیش از آمدنت، طلوعت، من همه چیز بودم...
"تو" طلوع کردی و "من" غروب. "من"ِ من با پرتوی تو آب شد، محو شد، هیچ شد...
که فکر می کرد درویش رهگذر غریبه ای، این چنین سلطان العلمای شهر را مجنون کند؟ مبتلا کند، به دام خود کشد.
به دام خود کشد و از همه کس برهاند. اسیر خود کند و از همه چیز آزاد.
دیگر درس و مدرسه را می خواستم چه کنم؟ مجلس وعظ به چه کارم می آمد؟ من تو را می خواستم، نه خیل مریدانم را.
دو سال شمع شدی و سوختم. ناز کردی و خریدم. امر کردی و فرمان بردم. "خاموش" شدم. بندگیت را کردم، بندگی تو را که خدایم بودی؛ "شمس من و خدای من"
اما چه زود گذشت. چه زود گذشت خلوتمان. چو لمحه ای.
زود رفتی و بی صدا و بی خداحافظی.
چه روزهایی که چشم به راهت شب نکردم. چه شهرهایی که در پی ات به جستجو نیامدم. تو که می دانستی همه چیز منی، شمس من. همه چیز من تو بودی؛ که رفتی. بی خبر رفتی…  

پیش از آمدنت، طلوعت، من همه چیز بودم، شمس من...
آمدی تا بدانم "هیچ"ام. رفتی تا بدانم "هیچ"ی.
بعد از تو ماندم. ماندم تا فنا شوم؛ رهاتر از قبل، بی"خود"، بی"تو"، بدون تعلقی.
می دانی، آتش عشق او سوزانتر از نور تو بود، شمس من. سوزانتر از آن بود که از من، خاکستری حتی بماند. از آن "مولانا"یی که در حضور تو "خاموش" شده بود، در آخر چه ماند جز "دود پراکنده"؟
"گفت که تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی     جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم"

 خواستم برایت نامه ای بنویسم؛ نامه ای از "من" به "تو". اما "من"ای نبود.
نه فقط منی نبود که "تو"یی هم وجود نداشت. همه اش "او" بود و ما "هیچ". 

پ.ن.1. در مقابل تعالیم سرشار از اسرار بلند که مولانا در مثنوی و در غزلیات خویش آنها را به صورت شعر سرود، زندگی او هم در یک سلوک روحانی مستمر که از همان سال های کودکی وی آغاز شد، شعری بود که مولانا آن را نسرود، آن را ورزید، تحقق داد و به پایان برد.
(پله پله تا ملاقات خدا از دکتر عبدالحسین زرینکوب)

پ.ن.2. هشتم مهر، روز بزرگداشت مولوی...





بازدید امروز: 87 ، بازدید دیروز: 24 ، کل بازدیدها: 396523
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ