ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/5
باغ مخفی (the secret garden )
نوشته ی فرانسس هاچسن برنت ( Frances Hodgson Burnett )
انتشارات قدیانی (کتابهای بنفشه)
چاپ اول: 1375
280 صفحه
روی جلد کتابش نوشته رمان نوجوانان. ولی چند روز پیش که انگلیسی اش را پیدا کردم، حتی بیشتر از دوران نوجوانی از خواندنش لذت بردم!
بریده ای از کتاب:
"Do you believe in Magic?" asked Colin after he had explained about Indian fakirs. "I do hope you do."
"That I do, lad," she answered. "I never knowed it by that name but what does th" name matter? I warrant they call it a different name i" France an" a different one i" Germany. Th" same thing as set th" seeds swellin" an" th" sun shinin" made thee a well lad an" it"s th" Good Thing. It isn"t like us poor fools as think it matters if us is called out of our names. Th" Big Good Thing doesn"t stop to worrit, bless thee. It goes on makin" worlds by th" million-worlds like us. Never thee stop believin" in th" Big Good Thing an" knowin" th" world"s full of it-an" call it what tha" likes. Tha" wert singin" to it when I come into th" garden."
(Chapter 26)
پ.ن. اختلاف فرهنگ قدیم و جدید غرب، از کتابهایشان پیداست. تعجب برانگیز است؛ این همه تغییر فقط با گذشت یک قرن...
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/4
کاری ندارم که دلایلتان برای فیلتر کردن سایت ها و وبلاگ ها موجه است یا غیرموجه؛ اما خواهشا صفحه اول پیوندها دعا و حدیث و عکس شهدا و آقا نگذارید. خوب راستش ما هم که فدایی نظام هستیم، با دیدن ناگهانی این صفحه عصبانی می شویم، چه برسد به کسی که اندک انتقادی هم به جمهوری اسلامیِ ما داشته باشد. بعد تصور کنید که در این اوج عصبانیت، یکهو چشممان به عکسِ مثلا شهید همت بیفتد. روانشناس نیستم، ولی این همزمانی روی ناخودآگاهِ ملت تاثیر می گذارد؛ قبول ندارید؟
می توانید به جای آن صفحه ی کذا با لینکهای بسیارش، پرچم آمریکا و عکس بوش و نتانیاهو را بگذارید تا اگر احیانا کسی خواست بد و بیراهی زیر لب بگوید، نصیب آن ملعونین شود. به گمانم کار فرهنگی تری باشد!
پ.ن. امروز از روی بیکاری (!) وبگذر شراب ناب را نگاه می کردم. ظاهرا این وبلاگ هم رفته در لیست پیوندها! نکنید این کارها را لطفا!
کلمات کلیدی : روزانه نوشت
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/3
«سرمای کردستان زیر 20 درجه بود. بدون امکانات گرمایشی! گاهی آنقدر سرد بود که به اسلحه دست می زدیم دستمان می چسبید بهش و حتی تاول می زد.
کفش کوه نداشتیم. چکمه های لاستیکی -که برای شستشو استفاده می شود- می پوشیدیم. چون خیلی نازک بود، سرما سریع نفوذ می کرد. نهایتش این بود که یک جوراب پشمی هم پایمان کنیم.
هیچ وقت هیچ کس در مدتی که در منطقه بود –مثلا سه هفته- این چکمه ها را از پایش در نیاورد. یعنی آنقدر پاها باد می کرد نمی توانستیم چکمه ها را دربیاوریم. وقتی برمی گشتیم پاهایمان را دراز می کردیم، بچه ها با تیغ چکمه ها را می بریدند. در آن سه هفته روی برف تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
ارتفاع برف به دو سه متر می رسید. برای ایجاد سنگر برفها را می کندیم تا به زمین برسیم. دیوارهای سنگر از برف بود و سقفش از چند پتوی سربازی. همین سنگرها محل گرم کردن ما بودند.
عکس از وبلاگ تا شهدا با شهدا (+)
بعد از عملیات بیت المقدس برای حفظ مناطق باید در قله ها پست می دادیم. پست ها نوبتی بود، دو نفرمان را سر ساعت از سنگر بیدار می کردند، 30-40 متر می رفتیم تا به قله برسیم. نفرات قبلیمان بعد از دو ساعت سر پست یخ می زدند و دیگر قدرت حرکت نداشتند. دو نفر مامور بودند اسلحه ها را ازشان بگیرند، بدهند به ما و بعد تا سنگر هلشان بدهند پایین.
یک بار سه نیمه شب داشتیم پست می دادیم. وسط پست یک خمپاره زدند کنار ما. برف آنجا کاملا پودری بود. خمپاره که زدند برفها پراکنده شدند، طوری که اصلا نمی توانستیم نفس بکشیم. یک ربعی سرمان را فرو کردیم در یقه مان تا برفها بنشیند. به رفیقم گفتم: «چیزیت نشده محسن؟» گفت: «نه، تو چطور؟» گفتم: «من هم سالمم.»
خلاصه پست تمام شد. دو نفر اسلحه ها را گرفتند دادند به نفرات جدید، ما را هل دادند تا سنگر. ما که نمی توانستیم پتو رویمان بیندازیم، آن دو نفر پاهایمان را کردند در کیسه خواب، زیپش را بستند. دو تا پتو هم دورمان پیچیدند که تا دو ساعت دیگر یخمان کمی باز شود و دوباره برویم سر پست.
صبح نزدیک نماز بیدار شدیم. محسن را صدا کردم که برویم پست. گفت: «یکی دیگر برود، اصلا نمی توانم بلند شوم.» زیپ کیسه خوابش را که باز کردم ترسیدم. پر از خون بود. ترکش خورده بود در سفیدرانش. ترکش در سفیدران خیلی هم خطرناک است، خونش بند نمی آید. ولی از سرما هم خونها یخ زده بود هم آنقدر سِر شده بود که خودش نفهمیده بود. ساعت 3 خمپاره خورده بود تا صبح خوابیده بود. بعدش رفت تهران، یک ماه فقط بیمارستان بستری اش کردند.
یک فرمولی در جبهه بود که با همه ی این سختی ها بچه ها دوست داشتند بمانند. گاهی مثلا دو هفته مرخصی می دادند. خیلی ها که می رفتند سر یک هفته برمی گشتند...»
(صحبتهای آقای عقیقی بعد از فکه، 19 اسفند 90)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/2
«به خاطر کلیدى بودن مسئلهى پیشرفت علم و فناورى، من نسبت به این مسئله حساسم. از راههاى مختلف، کانالهاى مختلف، گزارشهاى متفاوتى را تقریباً به طور مستمر دریافت میکنم و میتوانم به شما قاطعانه عرض کنم که سطح پیشرفتهاى کشور بسیار بیشتر از آن چیزى است که تاکنون به اطلاع مردم رسیده است.»*
*بیانات رهبر در حرم رضوی (+)
پ.ن. دقت آقا در دقیق صحبت کردن همیشه برایم جالب است. مثل اینجا که کلمه ی "تقریبا" را هم اضافه می کنند.
کلمات کلیدی : امام خامنه ای
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/2
این روزهای من متن ندارد، فقط حاشیه است!
1- هنوز چهره ی شهر، سیاه و گرفته است. آسمان دودی و درخت های خشکیده و هوای سرد. اما دلمان خوش است زیر پوستِ این شاخه های به ظاهر مرده، جوانه های سبزی خوابیده اند که برای بیدار شدن فقط زمان می خواهند...
2- کتابهای مرتبط با جنگ و شهدا زیاد خوانده ام. بازدید از مناطق عملیاتی هم کم نرفته ام شکر خدا. اما باز هربار که می روم، روایت های نو می شنوم و خاطرات جدید. و حسرت می خورم چرا این خاطرات –قبل از آنکه غبار فراموشی بنشیند رویشان- جایی ثبت نمی شوند.
هفته ی پیش -جای همه تان خالی- رفته بودم جنوب. صحبت های راویان را تا جایی که توانستم ضبط کردم و دارم پیاده شان می کنم. اگر توانستم سر و سامانی بهشان بدهم، همینجا می گذارمشان انشاءالله.
3- موقع سال تحویل خانه بودم، و دلم خوش بود خانم معلم عزیز به گفته ی خودشان مشهد الرضا (ع) نایب الزیاره مان هستند!
4- لذتش وصف ناپذیر است؛ اینکه روز اول سال بنشینیم جلوی تلویزیون. خیره شویم به چهره ی بشاش رهبر. زیر لب همراه جمعیتِ حاضر در حرم رضوی تکبیر بگوییم. و از شوق و غرور اشک تا روی گونه هامان بیاید...
5- یک توضیح به دوستان مجازی؛ از گوگل ریدر می خوانمتان! اگر کمتر نظر می گذارم عفو بفرمایید! دلیل بر عدم حضور نیست!
6- همین دیگر! سال نوتان هم مبارک!
کلمات کلیدی : روزانه نوشت