سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رحمان

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/23


مورچه ها کنار ظرفشویی خانه مان لانه کرده اند. قبل از شستن هر ظرف کوچکی، یک عملیات امداد و نجات انجام می شود، اما باز هم هر بار چندتایشان غرق می شوند... فوتشان می کنم تا در مسیر آب نباشند، خودشان را سفت به زمین می چسبانند. دستم را می گیرم جلویشان تا بیایند روی دستم و بتوانم منتقلشان کنم، دستم را دور می زنند. مانع جلویشان می گذارم که آب بهشان نرسد، با سختی زیاد از موانع عبور می کنند. و فکر می کنم در تمام این مدت به آدمهای مزاحمی که جلوی رفت و آمدشان را گرفته اند، بد و بیراه می گویند!

***

خدایا بهم رحم کن. حتی اگر به اندازه این مورچه ها نزدیک بین و بی فکر و سرسخت باشم.

پ.ن. رحمان بیانگر رحمت عام و فراگیر خداست که مومن و کافر را در بر می گیرد.


و علی الله فلیتوکل المومنون

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/22

 

می دانم. از حجم دلشوره ای که این روزها گرفته ام پیداست که چقدر پای توکلم می لنگد.


نمی دانم چرا اینقدر دوستش دارم

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/8


از آن بچه شرها ست که تمام مدت، کلاس را می گذارد روی سرش و راستش را بخواهید من هم هر چه می کنم از پسش برنمی آیم. وسط درس تیکه می اندازد، بلند بلند با بغل دستی ش حرف می زند و می خندد، آلوچه (!) می خورد، و حتی از سر تا ته کلاس راه می رود!

آخر جلسه امروز، وقتی داشتم درباره امتحان میان ترم هفته آینده توضیح می دادم، از ته کلاس آمد جلو و در گوشم گفت که هفته دیگر اعتکاف است و نمی تواند امتحان بدهد و اگر می شود تاریخ امتحان را جابجا کنم. نمی شد تاریخ را جابجا کرد، اما گفتم که می تواند هفته بعدش امتحان بدهد.

بعد کلاس یادم افتاد فراموش کردم بهش بگویم برای من هم دعا کند.


نعمت ترافیک

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/7


از خاطرات خوب دو سال ارشدم، مسیر دو سه ساعته ی رفت و برگشت است. مسیر رفت، نوبت حفظ قرآن بود و مسیر برگشت، نوبت گوش دادن به ترتیل و دعا و مداحی و سخنرانی های آقا و کتابهای صوتی. گاهی هم که خسته بودم می خوابیدم و آن چرت های نیم ساعته ی نِشسته، عجیب می چسبید!

حالا دیگر آن رفت و آمدهای روزانه تمام شده، اما همچنان پنجشنبه ها را مهمان دانشگاه م و از ساعات خوب هفته ام، دو ساعتی است که شبهای جمعه در مترو و تاکسی و اتوبوس می گذرانم. به چیزهایی که آن روز شنیده ام فکر می کنم و گاهی با خودم حرف می زنم، می خندم و حتی گریه می کنم. بی خیالِ متروی شلوغ و آدم های اطرافم که احتمالاً فکر می کنند با یک دیوانه مواجه شده اند!

این هفته ای چند ساعت فکر کردن را مدیون ترافیک تهران م. اصلاً کی گفته همین پدیده ای که موضوع شکایت همیشگی ست، نمی تواند موهبت باشد؟

پ.ن. کنجکاو شدید کسی که شش ماه پیش دفاع کرده پنجشنبه ها تا شب در دانشگاه چه می کند؟ خب، اینجا هستم :)


دیالوگ تکراری این روزهای من

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/4


- درس ت تموم شد؟

- آره، شهریور دفاع کردم.

- برای دکترا می خونی؟

- امسال که کنکور ندادم، سال دیگه رو نمی دونم، شاید بخونم شایدم نه.

- سر کار می ری؟

- نه.

و بعد نگاه متعجب و همراه با شماتتِ مخاطبم را می بینم که یعنی «پس داری چی کار می کنی؟!»

پ.ن. گاهی به دخترهای قدیمی حسودی م می شود؛ مؤاخذه نمی شدند که چرا بین دو گزینه «دانشجو بودن» و «سر کار رفتن» هیچ کدام را انتخاب نکرده اند.


<      1   2      



بازدید امروز: 33 ، بازدید دیروز: 81 ، کل بازدیدها: 388795
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ