سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اللهم فکّ کلّ اسیر

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/24


آیات القرمزی آزاد شد. (+)

آیات القرمزی


جوانی

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/22

 

هر شعبانی که می آید، این فراز مناجات شعبانیه را بیشتر می فهمم:

إلهی
و قد أَفْنَیْتُ عمرِی فی شِرَّةِ السَّهوِ عنک
و أَبْلَیْتُ شَبابی فی سَکْرَةِ التَّباعُدِ منک

معبودا،
عمرم را در بی‌خبری از تو سپری کردم
و جوانی‌ام را در سرمستیِ دوری از تو فرسودم!

پ.ن. ولادت حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبارک!


باور کنید سخت نیست!

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/15

 

بیانات دیروز آقا در دیدار با حافظان و قاریان قرآن (+):

آنچه من حالا در این جلسه میخواهم به طور خاص به قرآنى‌هاى عزیز کشورمان بگویم این است که به سمت حفظ قرآن بیشتر بروید. حفظ، وسیله است البته؛ حفظ وسیله است. حفظ، هدف نیست. حفظ قرآن، وسیله است؛ وسیله است براى این که انسان، آسان بخواند، آسان تکرار کند و امکان تدبر پیدا کند. جوانها بروند از استعدادشان، از حافظه‌شان استفاده کنند؛ بچه‌ها را، جوانها را بکشانید به سمت حفظ قرآن. البته امروز با گذشته‌ى ما قابل مقایسه نیست، خیلى جلو هستیم؛ اما کم است. آنچه که الان در کشور ما وجود دارد، کم است. بروند به سمت حفظ قرآن. وقتى که حفظ شد، حفظ حاصل شد، آن وقت توان و فرصت براى تدبر بیشتر پیدا خواهد شد و همین تدبر است که کلید است. کلید اصلى، همین تدبر در قرآن و فکر کردن در قرآن است.

پ.ن. اگر وقت کلاس حفظ رفتن ندارید یا دور و برتان پیدا نمی‌شود، مؤسسه‌ای هست برای حفظ غیر حضوری؛ مؤسسه قرآن و نهج‌البلاغه قم (+).
هفته‌ای یک، دو یا سه روز در ساعتی که برایتان مشخص کرده‌اند، تماس می‌گیرید و در مدت ده دقیقه محفوظاتتان را ارائه می‌دهید.
بزرگترین مزیت مؤسسه این است که برنامه‌ی حفظ کاملاً انعطاف‌پذیر و طبق شرایط شماست. یعنی میزان حفظ بستگی به خودتان دارد. هرگاه وقتتان آزادتر است –مثل ایام تابستان- می‌توانید با سرعت بیشتری حفظ کنید و هرگاه وقت کمتری دارید –مثل زمان امتحانات- با سرعت کمتری.
البته برنامه‌ی معمول مؤسسه این است که هفته‌ای سه بار تماس بگیرید و هر بار یک صفحه حفظ کنید، که با این شرایط طی چهار سال حافظ کل می‌شوید.
هر صفحه حفظ، اگر تجربه نداشته باشید، حداکثر یک ساعت وقت می‌گیرد. اگر هم باتجربه باشید، حداکثر ده دقیقه! (البته دوره کردن محفوظات تلافی آن 50 دقیقه را درمی‌آورد!) و در مجموع برای پیش رفتن با برنامه‌ی معمول مؤسسه، روزی یک تا دو ساعت وقت لازم است.


خیلی دور، خیلی نزدیک

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/10


کلّ نفس ذائقة الموت
ونبلوکم بالشرّ و الخیر فتنة
و الینا ترجعون

مرگی میان حیات

 هر نفسى چشنده‏ى مرگ است،
و شما را با خیر و شر مى‏آزماییم آزمونى [ویژه‏]،
و به سوى ما بازگردانده مى‏شوید.*

*سوره مبارکه انبیاء، آیه 35

پ.ن. داشتم عکس های قدیمی م را می دیدم که رسیدم به این. تا به حال دقت نکرده بودم به مرگی که میانِ این همه حیاتِ عکس نفوذ کرده است...


آیات

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/4


چقدر خسته بودی آیات. و تکرار آیه ی «الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان»*.
 سه ماه تاب شکنجه آوردن، آن هم برای یک زن جوان، کم نیست...

فیلم اعتراف آیات القرمزی در برنامه‌ی «حوار مفتوح»

آیات القرمزی را وادار به اعتراف تلویزیونی کردند. (+)

* سوره مبارکه نحل، آیه 106
در شان نزول آیه گفته اند که در آغاز اسلام کفار مکّه، پدر و مادر عمّار یاسر را بخاطر اسلام آوردن با شکنجه شهید کردند. همین که نوبت شکنجه به عمّار رسید، او کلماتى که کفار مى‏خواستند به زبان جارى کرد و جان خود را نجات داد. این خبر در میان مسلمانان پیچید. بعضى عمار را محکوم کردند و گفتند: عمار از اسلام بیرون رفته و کافر شده، پیامبر (ص) فرمود: «ان عمارا ملاء ایمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الایمان بلحمه و دمه؛ چنین نیست، عمار از فرق تا قدم مملو از ایمان است و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است.» چیزى نگذشت که عمّار گریه‏کنان نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله آمد. پیامبر (ص) با دست مبارکش اشک از چشمان عمار پاک فرمود و گفت: اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند، آنچه مى خواهند بگو (و جان خود را از خطر رهائى بخش).

پ.ن. برای چندمین بار، فیلم شعرخوانی ات (+) را می بینم و از معرفی شجاعانه ی خودت، لحن حماسی ات، اشکم درمی آید...


قله ی قاف هم که باشد...

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/3


دخترک گم شده بود. نه فقط گم شده بود که –انگار ضربه خورده باشد به سرش- اصلاً یادش نمی‌آمد کی و کجا از جاده جدا شده بود. همین‌طور نشسته بود و گیج و منگ نگاه می‌کرد به این دشت بی‌انتها.1
خورشید داشت می‌رسید وسط آسمان. تشنگی بلندش کرد. خواست همان کوره‌راهِ آمده را بگیرد و برگردد جاده‌ی اصلی، اما منصرف شد؛ «بگذار اول از این اطراف آبی پیدا کنم.»...­­

***

درد عشق را باید چشیده باشی تا حال مرا بفهمی. می‌دانم به حرف‌هایم پوزخند می‌زنی؛ وقتی می‌گویم «دیگر طاقت ندارم، قله‌ی قاف هم که باشد، می‌روم ببینمش»...2

***

دیگر رسماً ظهر شده بود. هربار که پاهای تاول‌زده از رفتن بازش می‌داشت، عطش بلندش می‌کرد. از این سراب به آن سراب، این از این خیالِ سایه، به آن خیالِ سایه...3

***

فدایش بشوم، چطور وصفش کنم؟ مدحش کنم؟ خلاصه‌ی خوبی‌هاست... چه می‌گویم، خلاصه نه، سرچشمه‌ی خوبی‌هاست...4

***

سرخیِ غروب داشت به سیاهی می‌زد. از آفتاب، فقط تشنگی مانده بود برایش. کم‌کم ترس از تاریکی هم به دردهایش اضافه می‌شد.
ظلمات نشده بود هنوز، که از دور چیزی دید. انگار که برکه ای باشد. این یکی دیگر سراب نبود...

***

همه‌ی هستی‌ام به فداش! نام بردنش هم شیرین است. می دانی؟ اگر می‌شناختیش می‌فهمیدی که اصلاً دوست داشتنش واجب است!...5

***

تا برسد به برکه، چیزی از نور نمانده بود. نفهمید کی پا گذاشت تویش. اولین قدم، آخرین قدم بود. چیزی، نیرویی، می‌کشیدش پایین؛ «پس باتلاق که می گویند این است؟»...

***

هروقت می‌بینمش همه‌ی غصه‌هایم فراموشم می‌شود. بهتر بگویم، مشکلی نمی‌ماند که بخواهم غصه‌اش را بخورم...6

***

بی‌حرکت می‌ماند، فرو می‌رفت. دست و پا می‌زد، بیشتر غرق می‌شد. آن هم توی آن تاریکیِ غلیظ‌تر از باتلاق، که خودش را هم حتی نمی‌دید...7

***

همان‌جا بود که اولین‌بار دیدمش. تا گردن فرو رفته بودم، که فکر فریاد کشیدن زد به سرم. می‌دانستم توی این برهوت کسی پیدا نمی‌شود، اما می‌دانی که، آدمِ در آستانه‌ی هلاکت به طناب نامرئی هم چنگ می‌زند.
نفهمیدم از کجا پیدایش شد، از کجا پیدایم کرد، انگار تمام روز را دنبالم آمده باشد. اول فانوسش را دیدم؛ از آن فانوس‌های پرنور که شب را روز می‌کند. بعد دستش را، که چسبید به دستم و تا وقتی پایم نرسیده بود به زمینِ سفت، رهایم نکرد.8
فکرش را بکن، بدون آنکه به کثافت‌های چسبیده به لباسم اخم کند، حتی نگاه کند، آب ریخت روی سرم. پاک شدم. پاکِ پاک.9
بعد هم با همان فانوسش افتاد جلو. راه معلوم بود. فضای اطراف هم. اما برای من دیدن خودش کفایت می‌کرد. همین قدر نور، که جاپایش را ببینم و بتوانم پایم را فرو کنم تویشان.10
زیاد نبود. مسیر را می‌گویم. شاید میانبر زده بود، یا زمان برای منِ سرخوش زود می‌گذشت؛ نمی دانم. هر چند وقت یک بار هم برمی‌گشت عقب، نگاهم می‌کرد. نگران بود تاول پاهایم جلوی راه رفتنم را بگیرد. طول می‌کشید تا مرهمی که داده بود بهم، اثر کند.
زود رسیدیم. مسیر زیاد نبود. وقتی رسیدیم، و وقتی رفت و دیگر ندیدمش، عطش باز آمد سراغم. باور می‌کنی از لحظه‌ی دیدنش تشنگی یادم رفته بود؟!

حالا تو بگو، انصاف بده، حق ندارم عاشقش باشم و بگویم قله‌ی قاف هم که باشد، می‌خواهم بروم ببینمش؟!

پ.ن. تعبیرهای متن را از جامعه کبیره گرفته‌ام. زیارتنامه‌ای که هرچه بیشتر می‌خوانمش، کمتر می‌فهمم. دعاهای ماه رجب هم دست کمی از جامعه ندارد، آنجا که می‌گوید: «لا فرق بینک و بینها الّا انّهم عبادک».  

پ.ن.2. دلم برای مشهد تنگ است...

ادامه مطلب...

<      1   2      



بازدید امروز: 62 ، بازدید دیروز: 46 ، کل بازدیدها: 388120
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ