سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حق کار

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/31


از دوستان خانوادگی است و همسن و سال من. بعد از لیسانس ش چند سال در یک شرکت به صورت تمام وقت مشغول به کار بوده. ارشد که قبول شده، استعفا داده و الان هم دارد کارهای دفاعش را انجام می دهد.

یک ماه پیش عقد کرده است. تعریف می کند که رفته بودند محضر. قبل عقد خانم منشی ازش می پرسد که نمی خواهی حق تحصیل بگیری؟ می گوید همین ارشدم را هم با زور و زحمت دارم تمام می کنم! خانم منشیِ دلسوز باز می پرسد حق کار هم نمی خواهی؟ با خنده جواب می دهد که ترجیح می دهم اصلاً اجازه کار بهم ندهد!

آنقدر از نظر اعتقادی و فرهنگی و اخلاقی، اختلاف من و دوستم زیاد است که به ندرت پیش می آید در مورد مسئله ای نظرمان به هم نزدیک باشد... اما این حسِ الان ش را خوب درک می کنم.


مثلاً دیروز

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/15


در خیابان راه می روم. کارتِ خانمی که چند قدم جلوتر است، از کیفش می افتد. عجله دارد و حواسش نیست و کارت را نمی بیند. برش می دارم و می دوم دنبالش؛ «خانم کارتتون افتاد». برمی گردد و با دیدن کارت در دستم، لبخند پهنی تحویلم می دهد.

***

به ایستگاه تاکسی می رسم. یک تاکسی آماده حرکت است، با یک مسافر آقا در صندلی جلو و دو مسافر آقا پشت. طبق عادت کمی آن طرف تر می ایستم تا تاکسی بعدی بیاید. مسافر صندلی جلو، از آینه بغل مرا می بیند و پیاده می شود: «شما بفرمایید جلو خانم». اولین بار نیست که چنین اتفاقی می افتد، اما باز هم متعجبم می کند.

***

در تاکسی نشسته ام. آقای راننده آه عمیقی می کشد. انتظار دارم شروع کند به شکایت کردن یا لااقل تعریف یک ماجرای ناراحت کننده. ولی فقط زیر لب می گوید: «شکر».

***

ماهیتابه با روغن داغ روی گاز است. چند قطره آب از دست خیسم می افتد تویش. جلز و ولزش بلند می شود و قطره ای روغن می پاشد به صورتم، دقیقا کنار چشمم. کمی آن طرف تر می پاشید چه بلایی سر چشمم می آمد؟ یادم باشد صدقه بدهم.

***

بوته گل رز سفید حیاطمان، مدتهاست که فقط بوته است، بدون گل رز سفید. حالا بالاخره برگ های کوچکِ قرمز-سبز درآورده. یعنی که گل های جدید در راهند.

***

...

***

گاهی همین اتفاقاتِ خوبِ کوچکند که یک روز معمولیِ کسل کننده را، به روزی شیرین تبدیل می کنند.


دندان پزشکی و آشپزی

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/9


با مامان رفته بودیم دندانپزشکی، دندانش را پر کند. من هم ایستادم بالای سر مامان و دکتر، از روی کنجکاوی، که ببینم فرایند پر کردن دندان چگونه است. دکتر که کنجکاوی ام را دید، شروع کرد به توضیح دادن که در هر مرحله ای دارد چه کار می کند. اولش که با الماس کمی روی دندان پوسیده را تراشید، از تراشیده شدن دندان و دیدن سوراخی که درست شد، لرزیدم. بعدتر که کمی از لثه خون آمد، ضعف کردم. مرحله پر کردن با مواد که شروع شد، دیگر نتوانستم بایستم و روی صندلی گوشه مطب نشستم. دکتر حواسش به کارش بود و حال مرا نمی دید و همه مراحل را با خونسردی توضیح می داد. همان قدر خونسرد که انگار دارد طرز پخت قورمه سبزی را آموزش می دهد.

چقدر خوب است که آدم ها با هم متفاوتند و چقدر خوب است که همه مثل من با دیدن کمی خون و کمی جراحت، غش و ضعف نمی کنند! :)


مادرِ مادرِ مادرم

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/7


مادربزرگ مادرم فوت کرد. در 94 سالگی. توی روستایی در تبریز زندگی می کرد و فقط گاهی زمستان ها می آمد تهران، خانه بچه هایش. تا چند ماه پیش سرِ پا بود. آنقدر که کارهای روزمره خانه اش را خودش انجام می داد و حتی از مهمان هایش هم خودش پذیرایی می کرد.

***

توی روستا باغ میوه داشتند و از بیست سال پیش که همسرش فوت کرده بود، درآمدش از همانجا بود.

طب سنتی می دانست و برای هرکس که مریض می شد، نسخه می پیچید. توی حیاط بزرگ خانه شان، سبزی می کاشت و می چید و خشک می کرد و به بچه ها و نوه هایش می داد. گاهی تابستان ها برای بچه ها و نوه هایی که تهران بودند، گردو می آورد. هر کدام از نوه ها و نتیجه ها که ازدواج می کردند یا بچه دار می شدند، برایشان لحاف می دوخت. عیدها اگر تهران بود و می رفتیم دیدنش، به همه مان عیدی می داد، به همه بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش! خلاصه اینکه تا سال های آخر هم نه تنها خودش از پسِ کارهای خودش برمی آمد و نیازی به مراقبت نداشت، کارهای دیگران را هم راه می انداخت.

هروقت می دیدمش، به زندگی ساده روستایی اش –با وجود همه سختی هایی که داشت- غبطه می خوردم.

***

قبل از فوتش کفنش را گذاشته بود کنار و سفارش کرده بود با همان دفنش کنند. کفنی که با خودش کربلا و مکه برده بود. روز تدفین، کفن را برده بودند دم غسالخانه و تحویل داده بودند و کلی سفارش، که با همین کفنش کنند، ولی نمی دانم چرا آخرِ سر از آن کفن استفاده نکرده بودند.

گاهی آدم حتی کفن خودش را هم نمی تواند با خودش ببرد توی قبر.

***

موقع دفن، وقتی می خواستند بالای کفن را باز کنند تا بچه هایش ببینندش، مداحی که پشت بلندگو صحبت می کرد گفت نامحرمها عقب بایستند. به کسانی که دور قبر را گرفته بودند نگاه کردم؛ بیست سی مردی که ایستاده بودند همه مَحرم بودند؛ پسرها و نوه ها و دامادها.

کسی که بچه نداشته باشد، کی می گذاردش توی قبر؟

***

همیشه لحظه ای که میت را می گذارند توی قبر، برایم ترسناک است و اشکم را در می آورد. نه برای کسی که دارد می رود زیر خاک، برای خودم... فمالی لا ابکی... أبکی لخروج نفسی... ابکی لظلمة قبری... أبکی لضیق لحدی...*

***

در شلوغی بهشت زهرا، دنبال مامان می گشتم. مردی از دور طرفم آمد و مرا به اسم کوچک مامان صدا کرد. برگشتم و با لبخند گفتم که دخترش هستم نه خودش! دایی مامان بود که سالها بود تهران نیامده بود و ندیده بودیمش.

در مراسم بیشتر آدمهایی که می دیدم شبیه هم بودند. دختری با چهره دخترخاله ام، پسری که طرز صحبتش مثل پسرخاله کوچکم بود، مرد مسنی که صدایش عین صدای دایی ام بود، پیرمردی که چشم هایش با چشم های پدربزرگم مو نمی زد...

این شباهت ها را همیشه با اعجاب نگاه می کنم. و راستش کمی هم می ترسم وقتی می بینم این شباهت ها محدود به ظاهر نمی شود. خصوصیات اخلاقی هم نسل به نسل منتقل می شود و فکرِ اینکه ممکن است خصوصیتِ ناپسندی از آدم تا مدتها در نسلشان بماند، تکان دهنده است.

***

نمی دانم همه شهرها هم همین رسم را دارند یا نه، ولی در تهران (آنهایی که من دیده ام) میت را قبل از ظهر دفن می کنند و بعدش تشییع کننده ها به دعوتِ صاحب عزا می روند یکی از تالارهای اطراف بهشت زهرا برای صرف ناهار. ناهار دادنش خوب است، اما اشکال اینجاست که صاحب عزا برای هماهنگ کردن تالار بلافاصله بعد از دفن می رود و تشییع کننده ها هم که دلیلی برای ماندن ندارند، به دنبالشان. نتیجه اش این است که میت خیلی زود تنها می ماند. کسی نیست بالای سرش، فاتحه ای، قرآنی، بخواند.

رسم بدی است، اما نمی دانم چطور می شود اصلاحش کرد.  

***

نزدیک اذان ظهر بود که رسیدیم به تالار غذاخوری. نمازخانه کوچکی داشت و نوبتی نماز خواندیم. یاد دوستی افتادم که آلمان زندگی می کرد و می گفت یکی از مشکلاتم این است که اگر خانه یا محل کار نباشم، به سختی جایی برای نماز خواندن (حتی آخر وقت!) پیدا می کنم.

***

در مراسم ختم شب سوم، از در مسجد که وارد می شدیم چندین تاج گل بزرگ پشت هم ردیف کرده بودند که هر کدام چند صد هزار تومانی قیمت داشت. از آن رسم هایی است که نمی توانم درکش کنم. نه اینکه نفسِ گل خریدن چیز بدی باشد (خودم از آنهایی هستم که چند وقت یک بار برای نزدیکانم یا حتی خودم (!) گل می خرم)، اما گلی که فقط در یکی دو ساعتِ مراسم دیده می شود و به نسبتِ قیمتش زیبایی چندانی هم ندارد، به چه کاری می آید؟!

آدم ها گاهی فقط به خاطر «حرف مردم» کارهای نامعقولی می کنند!

***

اگر توانستید، فاتحه ای برایشان بخوانید.

* فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی؛ «پس چرا گریه نکنم؟! گریه می کنم برای جان دادنم. گریه می کنم برای تاریکی قبرم. گریه می کنم برای تنگی لحدم.»


دو خط برای آدم شدن

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/26


«کلّا بل تُحِبّون العاجلة،

 و تَذَرون الاخرة.»*

می گویند فرق آدم ها با حیوانات در داشتن اختیار است.

و اختیار آدم همین جاست که معنا پیدا می کند؛ وقتی که باید از یک علاقه ی تجربه شدنیِ سطحی بگذرد، تا به آن علاقه ی پنهانِ عمیقِ فطری برسد.

 

* «ولى نه، [شما دنیاى‏] زود گذر را دوست می دارید، و آخرت را وا می گذارید.» (سوره مبارکه قیامة، آیات 19 و 20)


فاطمه

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/19


توی حیاط مسجد، کمی آن طرف تر از من نشسته بودند. دخترک دو سه ساله بود و کنار مادرش بازی می کرد. مادرش از آن مادرهای جوانِ خوش اخلاقِ عاقل بود که می دانست نباید بگذارد توی این مراسم ها به بچه سخت بگذرد. تا دخترکش می خواست شروع کند به بهانه گیری، با ترفندی سرش را گرم می کرد... «مامان خسته شدم» «بیا اینجا عزیزم رو پاهای مامان بخواب»... «مامان میخوام برم پیش بابا» «الان نمیتونی بری فدات بشم، بابا خودش میاد دنبالمون، حالا بیا با این ماشین ت بازی کن»...

آخرهای مراسم، چراغ ها را که خاموش کردند و روضه شروع شد، فاطمه ی کوچک بی سر و صدا کنار مادرش نشست. تا وقتی که صدای گریه مادرش بلند شد... «مامان گریه نکن، چرا گریه می کنی؟» «برای امام حسین گریه می کنم مامان جون»... چند دقیقه سکوت شد و باز صدای گریه. این بار فاطمه اصرار کرد؛ «مامان گریه نکن... مامان...»

***

دختربچه های سه ساله خیلی ظریف و شکننده و حساس اند. خیلی.


پس قبول کن!

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/15


یا من عَوَّدَ عبادَه قبولَ الانابة*،

خودت عادتمان داده ای، حالا نمی شود که ترک عادت کنیم، می شود؟!

 * «اى کسى که بندگانت را به پذیرفتن توبه عادت داده‏ اى»؛ از دعای 12 صحیفه سجادیه


نه توانگر باشم و نه تهیدست

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/14


و لاتَفْتِنّى بِالسَّعَةِ،

وَامْنِحْنى حُسْنَ الدَّعَةِ،

وَ لاتَجْعَلْ عَیْشى کَدّاً کَدّاً.


و به وسعت روزى آزمایشم مکن،

و از آسایش در زندگى برخوردارم نما،

و معیشتم را دشوار مکن.

 

صحیفه سجادیه، دعای 20 (مکارم الاخلاق)


به انتظار معجزه می نشینیم

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/3


هیچ کدام از تمرین هایش را تحویل نداده. برگه امتحان میان ترمش سفید سفید است. و پایان ترم هم با ارفاق پنج شده. نمره نهایی اش را هشت دادم. حالا ایمیل فرستاده، اصرار و التماس، که پاس شود. دوست دارم بهش بگویم آخر عزیز من، واقعاً خودت انتظار چه نمره ای داشتی؟!

***

از دیروز مدام به خودم می گویم: «لاتکن ممّن یرجو الاخرة بغیر العمل»*  .

*حکمت 150 نهج البلاغه؛ از کسانی مباش که امید آخرت دارند بدون عمل.


عاشق خلاقیت شان شده ام!

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/4/3


دارم برگه امتحان زبان بچه هایم را تصحیح می کنم. یکی از سوالها، ترجمه یک متن انگلیسی است. بعضی ها از هر جمله فقط معنی چند کلمه را می دانند، با همان چند کلمه جمله سازی کرده اند که البته هیچ ارتباطی با جمله اصلی ندارد! اما دو نفرشان خلاقیت را به اوج رسانده اند؛

ما چطور یک متن فارسی را فینگلیش می نویسیم؟ یکی از بچه ها دقیقاً عکسش را انجام داده، یعنی مثلاً در ترجمه «the size of an earthquake is reported in terms of Richter magnitude» نوشته «سایزهایی که هستند رپورتد در ترم ریچر مگنتید»!

یکی دیگر زیر متن انگلیسی که درباره مهندسی زلزله است، یک متن فارسی درباره استاتیک نوشته. حالا اینکه چطور سر جلسه توانسته چنین انشایی بنویسد، من هم متعجب مانده ام!

خلاصه حیف اند این بچه ها. آنهایی هم که زبانشان خوب نیست، سعی کرده اند با قوه ابتکارشان جبران کنند :)





بازدید امروز: 116 ، بازدید دیروز: 24 ، کل بازدیدها: 396552
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ