مادربزرگ مادرم فوت کرد. در 94 سالگی. توی روستایی در تبریز زندگی می کرد و فقط گاهی زمستان ها می آمد تهران، خانه بچه هایش. تا چند ماه پیش سرِ پا بود. آنقدر که کارهای روزمره خانه اش را خودش انجام می داد و حتی از مهمان هایش هم خودش پذیرایی می کرد.
***
توی روستا باغ میوه داشتند و از بیست سال پیش که همسرش فوت کرده بود، درآمدش از همانجا بود.
طب سنتی می دانست و برای هرکس که مریض می شد، نسخه می پیچید. توی حیاط بزرگ خانه شان، سبزی می کاشت و می چید و خشک می کرد و به بچه ها و نوه هایش می داد. گاهی تابستان ها برای بچه ها و نوه هایی که تهران بودند، گردو می آورد. هر کدام از نوه ها و نتیجه ها که ازدواج می کردند یا بچه دار می شدند، برایشان لحاف می دوخت. عیدها اگر تهران بود و می رفتیم دیدنش، به همه مان عیدی می داد، به همه بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش! خلاصه اینکه تا سال های آخر هم نه تنها خودش از پسِ کارهای خودش برمی آمد و نیازی به مراقبت نداشت، کارهای دیگران را هم راه می انداخت.
هروقت می دیدمش، به زندگی ساده روستایی اش –با وجود همه سختی هایی که داشت- غبطه می خوردم.
***
قبل از فوتش کفنش را گذاشته بود کنار و سفارش کرده بود با همان دفنش کنند. کفنی که با خودش کربلا و مکه برده بود. روز تدفین، کفن را برده بودند دم غسالخانه و تحویل داده بودند و کلی سفارش، که با همین کفنش کنند، ولی نمی دانم چرا آخرِ سر از آن کفن استفاده نکرده بودند.
گاهی آدم حتی کفن خودش را هم نمی تواند با خودش ببرد توی قبر.
***
موقع دفن، وقتی می خواستند بالای کفن را باز کنند تا بچه هایش ببینندش، مداحی که پشت بلندگو صحبت می کرد گفت نامحرمها عقب بایستند. به کسانی که دور قبر را گرفته بودند نگاه کردم؛ بیست سی مردی که ایستاده بودند همه مَحرم بودند؛ پسرها و نوه ها و دامادها.
کسی که بچه نداشته باشد، کی می گذاردش توی قبر؟
***
همیشه لحظه ای که میت را می گذارند توی قبر، برایم ترسناک است و اشکم را در می آورد. نه برای کسی که دارد می رود زیر خاک، برای خودم... فمالی لا ابکی... أبکی لخروج نفسی... ابکی لظلمة قبری... أبکی لضیق لحدی...*
***
در شلوغی بهشت زهرا، دنبال مامان می گشتم. مردی از دور طرفم آمد و مرا به اسم کوچک مامان صدا کرد. برگشتم و با لبخند گفتم که دخترش هستم نه خودش! دایی مامان بود که سالها بود تهران نیامده بود و ندیده بودیمش.
در مراسم بیشتر آدمهایی که می دیدم شبیه هم بودند. دختری با چهره دخترخاله ام، پسری که طرز صحبتش مثل پسرخاله کوچکم بود، مرد مسنی که صدایش عین صدای دایی ام بود، پیرمردی که چشم هایش با چشم های پدربزرگم مو نمی زد...
این شباهت ها را همیشه با اعجاب نگاه می کنم. و راستش کمی هم می ترسم وقتی می بینم این شباهت ها محدود به ظاهر نمی شود. خصوصیات اخلاقی هم نسل به نسل منتقل می شود و فکرِ اینکه ممکن است خصوصیتِ ناپسندی از آدم تا مدتها در نسلشان بماند، تکان دهنده است.
***
نمی دانم همه شهرها هم همین رسم را دارند یا نه، ولی در تهران (آنهایی که من دیده ام) میت را قبل از ظهر دفن می کنند و بعدش تشییع کننده ها به دعوتِ صاحب عزا می روند یکی از تالارهای اطراف بهشت زهرا برای صرف ناهار. ناهار دادنش خوب است، اما اشکال اینجاست که صاحب عزا برای هماهنگ کردن تالار بلافاصله بعد از دفن می رود و تشییع کننده ها هم که دلیلی برای ماندن ندارند، به دنبالشان. نتیجه اش این است که میت خیلی زود تنها می ماند. کسی نیست بالای سرش، فاتحه ای، قرآنی، بخواند.
رسم بدی است، اما نمی دانم چطور می شود اصلاحش کرد.
***
نزدیک اذان ظهر بود که رسیدیم به تالار غذاخوری. نمازخانه کوچکی داشت و نوبتی نماز خواندیم. یاد دوستی افتادم که آلمان زندگی می کرد و می گفت یکی از مشکلاتم این است که اگر خانه یا محل کار نباشم، به سختی جایی برای نماز خواندن (حتی آخر وقت!) پیدا می کنم.
***
در مراسم ختم شب سوم، از در مسجد که وارد می شدیم چندین تاج گل بزرگ پشت هم ردیف کرده بودند که هر کدام چند صد هزار تومانی قیمت داشت. از آن رسم هایی است که نمی توانم درکش کنم. نه اینکه نفسِ گل خریدن چیز بدی باشد (خودم از آنهایی هستم که چند وقت یک بار برای نزدیکانم یا حتی خودم (!) گل می خرم)، اما گلی که فقط در یکی دو ساعتِ مراسم دیده می شود و به نسبتِ قیمتش زیبایی چندانی هم ندارد، به چه کاری می آید؟!
آدم ها گاهی فقط به خاطر «حرف مردم» کارهای نامعقولی می کنند!
***
اگر توانستید، فاتحه ای برایشان بخوانید.
* فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی؛ «پس چرا گریه نکنم؟! گریه می کنم برای جان دادنم. گریه می کنم برای تاریکی قبرم. گریه می کنم برای تنگی لحدم.»