مثل من
ارسال شده توسط م.رضوی در 94/2/29
مربی شنا می گفت تا وقتی به آب اعتماد نداشته باشی، شناگر نمی شوی. اگر مدام دلهره غرق شدن داشته باشی، بیشتر دست و پا می زنی و بیشتر توی آب فرو می روی.
مربی شنا می گفت تا وقتی به آب اعتماد نداشته باشی، شناگر نمی شوی. اگر مدام دلهره غرق شدن داشته باشی، بیشتر دست و پا می زنی و بیشتر توی آب فرو می روی.
خانه مان از مسجد محل فاصله دارد و صدای اذان نمی رسد. صبح ها از آواز بلبل خرماهای روی درختهای حیاط است که می فهمم وقت نماز شده است.
عشق تو به آتش زیر خاکستر می ماند. اغلب اثری از آن در زندگیم نیست، اما هر وقت بیمِ خاموش شدنش می رود، بهم رحم می کنی و طوفانی می فرستی وسط زندگیم. خاکسترها کنار می روند و همه وجودم از شعله های حب تو گُر می گیرد.
تیتر از دعای جوشن کبیر است؛ «ای که تنها او بماند و هر چیز دیگر فانی گردد.»
دو پسر دارد که عروسی هر دویشان چند ماه دیگر است. دارد تعریف می کند که عروس کوچکتر چند وقت است خیلی عصبی شده، در حدی که مشکلات جسمی هم پیدا کرده است. ظاهراً یکی از دلایل اصلی عصبی شدنش این است که عروس بزرگتر وضع مالی بهتری دارد و عروس کوچکتر ناراحت است که چرا مارک وسایل جهیزیه اش به خوبی او نیست.
همیشه سعی می کنم خودم را جای آدم های دیگر بگذارم، شرایطشان را درک کنم و با آنها همدردی کنم. اما راستش را بخواهید، گاهی حقیقتاً در درک افکار دیگران کم می آورم!
شبها عطر یاس امین الدوله از حیاطِ خانه توی اتاق می پیچد و همه ی نگرانی ها و ناراحتی هایم را محو می کند. چقدر راست می گوید که شب را مایه آرامش قرار داده است*.
* سوره مبارکه نمل، آیه 86؛ «انا جعلنا الیل لیسکنوا فیه».
مورچه ها کنار ظرفشویی خانه مان لانه کرده اند. قبل از شستن هر ظرف کوچکی، یک عملیات امداد و نجات انجام می شود، اما باز هم هر بار چندتایشان غرق می شوند... فوتشان می کنم تا در مسیر آب نباشند، خودشان را سفت به زمین می چسبانند. دستم را می گیرم جلویشان تا بیایند روی دستم و بتوانم منتقلشان کنم، دستم را دور می زنند. مانع جلویشان می گذارم که آب بهشان نرسد، با سختی زیاد از موانع عبور می کنند. و فکر می کنم در تمام این مدت به آدمهای مزاحمی که جلوی رفت و آمدشان را گرفته اند، بد و بیراه می گویند!
***
خدایا بهم رحم کن. حتی اگر به اندازه این مورچه ها نزدیک بین و بی فکر و سرسخت باشم.
پ.ن. رحمان بیانگر رحمت عام و فراگیر خداست که مومن و کافر را در بر می گیرد.
می دانم. از حجم دلشوره ای که این روزها گرفته ام پیداست که چقدر پای توکلم می لنگد.
از آن بچه شرها ست که تمام مدت، کلاس را می گذارد روی سرش و راستش را بخواهید من هم هر چه می کنم از پسش برنمی آیم. وسط درس تیکه می اندازد، بلند بلند با بغل دستی ش حرف می زند و می خندد، آلوچه (!) می خورد، و حتی از سر تا ته کلاس راه می رود!
آخر جلسه امروز، وقتی داشتم درباره امتحان میان ترم هفته آینده توضیح می دادم، از ته کلاس آمد جلو و در گوشم گفت که هفته دیگر اعتکاف است و نمی تواند امتحان بدهد و اگر می شود تاریخ امتحان را جابجا کنم. نمی شد تاریخ را جابجا کرد، اما گفتم که می تواند هفته بعدش امتحان بدهد.
بعد کلاس یادم افتاد فراموش کردم بهش بگویم برای من هم دعا کند.
از خاطرات خوب دو سال ارشدم، مسیر دو سه ساعته ی رفت و برگشت است. مسیر رفت، نوبت حفظ قرآن بود و مسیر برگشت، نوبت گوش دادن به ترتیل و دعا و مداحی و سخنرانی های آقا و کتابهای صوتی. گاهی هم که خسته بودم می خوابیدم و آن چرت های نیم ساعته ی نِشسته، عجیب می چسبید!
حالا دیگر آن رفت و آمدهای روزانه تمام شده، اما همچنان پنجشنبه ها را مهمان دانشگاه م و از ساعات خوب هفته ام، دو ساعتی است که شبهای جمعه در مترو و تاکسی و اتوبوس می گذرانم. به چیزهایی که آن روز شنیده ام فکر می کنم و گاهی با خودم حرف می زنم، می خندم و حتی گریه می کنم. بی خیالِ متروی شلوغ و آدم های اطرافم که احتمالاً فکر می کنند با یک دیوانه مواجه شده اند!
این هفته ای چند ساعت فکر کردن را مدیون ترافیک تهران م. اصلاً کی گفته همین پدیده ای که موضوع شکایت همیشگی ست، نمی تواند موهبت باشد؟
پ.ن. کنجکاو شدید کسی که شش ماه پیش دفاع کرده پنجشنبه ها تا شب در دانشگاه چه می کند؟ خب، اینجا هستم :)
- درس ت تموم شد؟
- آره، شهریور دفاع کردم.
- برای دکترا می خونی؟
- امسال که کنکور ندادم، سال دیگه رو نمی دونم، شاید بخونم شایدم نه.
- سر کار می ری؟
- نه.
و بعد نگاه متعجب و همراه با شماتتِ مخاطبم را می بینم که یعنی «پس داری چی کار می کنی؟!»
پ.ن. گاهی به دخترهای قدیمی حسودی م می شود؛ مؤاخذه نمی شدند که چرا بین دو گزینه «دانشجو بودن» و «سر کار رفتن» هیچ کدام را انتخاب نکرده اند.