ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/12
از دیالوگ های کتابِ دوست داشتنیِ "سیاه زیبا"
"All very well for you religious chaps to talk so," said Larry; "but I"ll turn a shilling when I can. I don"t believe in religion, for I don"t see that your religious people are any better than the rest ."
"If they are not better," put in Jerry, "it is because they are not religious. You might as well say that our country"s laws are not good because some people break them. If a man gives way to his temper, and speaks evil of his neighbor, and does not pay his debts, he is not religious, I don"t care how much he goes to church. If some men are shams and humbugs, that does not make religion untrue. Real religion is the best and truest thing in the world, and the only thing that can make a man really happy or make the world we live in any better."
(Chapter 36, page 156)
*نوشته ی آنا سیویل، رمانی درباره زندگی مردمِ انگلیس در قرن 19.
کلمات کلیدی : معرفی کتاب، دین
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/20
نوشته ی معصومه رامهرمزی
انتشارات سوره مهر
چاپ اول: 1385
218 صفحه
یکشنبه آخر خاطرات خانم رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر 14 ساله ی آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد.
بریده ای از کتاب:
در شب جمعه ای مجروحی 19 ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.
به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.
گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم...
(صفحه 122)
پ.ن. دانلود نرم افزار تقویم 91 (+)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/5
باغ مخفی (the secret garden )
نوشته ی فرانسس هاچسن برنت ( Frances Hodgson Burnett )
انتشارات قدیانی (کتابهای بنفشه)
چاپ اول: 1375
280 صفحه
روی جلد کتابش نوشته رمان نوجوانان. ولی چند روز پیش که انگلیسی اش را پیدا کردم، حتی بیشتر از دوران نوجوانی از خواندنش لذت بردم!
بریده ای از کتاب:
"Do you believe in Magic?" asked Colin after he had explained about Indian fakirs. "I do hope you do."
"That I do, lad," she answered. "I never knowed it by that name but what does th" name matter? I warrant they call it a different name i" France an" a different one i" Germany. Th" same thing as set th" seeds swellin" an" th" sun shinin" made thee a well lad an" it"s th" Good Thing. It isn"t like us poor fools as think it matters if us is called out of our names. Th" Big Good Thing doesn"t stop to worrit, bless thee. It goes on makin" worlds by th" million-worlds like us. Never thee stop believin" in th" Big Good Thing an" knowin" th" world"s full of it-an" call it what tha" likes. Tha" wert singin" to it when I come into th" garden."
(Chapter 26)
پ.ن. اختلاف فرهنگ قدیم و جدید غرب، از کتابهایشان پیداست. تعجب برانگیز است؛ این همه تغییر فقط با گذشت یک قرن...
ارسال شده توسط م.رضوی در 90/3/13
سه دیدار، با مردی که از فراسوی باور ما میآمد
براساس داستان زندگی امام روح الله خمینی (ره)
نوشته ی نادر ابراهیمی
انتشارات سوره مهر
جلد اول: رجعت به ریشه ها
جلد دوم: در میانه ی میدان
جلد سوم: حرکت به اوج (هنوز چاپ نشده است.)
دیدار اول عقاید امام را -به صورت بحثهای منطقی و فلسفی بین مراد و مریدین- شرح می دهد.
دیدار دوم شرح کودکی های امام است و دیدار سوم از جوانی های امام و ورودش به عرصه ی سیاست آغاز می شود.
بریده ای از دیدار اول
... پس تک تک، به پیرِ پُرشکوهِ ما پیوستند تا گروهی پدید آمد و باز میپیوستند.
و حرکت، جمعی شد-
جذاب و تماشاطلب
و صدا پیچید...
و پژواک صدا...
...
خبر، پیشاپیش میرفت
- با شتابی بسیار بیش از شتابِ گامهای گروه-
و مُراد و مُریدان، هرجا که میرسیدند
خیل خیل مردمان، در دو سوی راه به تماشا ایستاده بودند؛ زمزمهکُنان که:
این اوست... او که آمده است تا با اتّکای به قدیم، همه «چیز» را جدید کند.
و با توسل به کهنههای به اعتقادِ او کهنهناشدنی، همه چیز را نو کند.
او برای غبارروبی آمده است...
بریده ای از دیدار دوم
- تو، روحالله جان، نمیدانم چرا غالباً تبدارت میبینم؛ در تقلّا، در سوختن، کلافه بودن، درد داشتن، و زبانم لال، پرپر زدن.
من محبّتم را بین بچههایم به تساوی تقسیم میکنم؛ اما نگرانیهایم را، نه... بیشترش برای توست. تو یک طاغی خاموش در روح خود داری. روحالله، نورالدّین راست میگوید. معلّمهایت راست میگویند. قلبم هم راست میگوید.
- درست است مادر، حق با شماست. خوب دانستهیید. روح من تب دارد، و این تب تند است و سوزاننده. یک لحظه به من امانِ آسایش نمیدهد. شاید شهادت پدر، آنگونه که حکایت کردهاند، مرا گرفتار کرده باشد...
- نه... این فقط شهادت پدرت نیست که تبِ کینخواهی را در تو باقی نگه میدارد. تو، یادم نرفته هنوز، که وقتی یازده سالت بود و به عبدالله گفتی که دیگر نباید جواد را بزند، بخشی از سرنوشتت را رقم زدی؛ خودت را وکیل همهی کتکخوردگان دانستی و همین هم آتش را به روحت انداخت، و آن بیقراری را در دل من...
بریده ای از دیدار سوم
حاجآقا روحالله، آرام و کُند و باوقار، از نیمهی درِ گشوده شده برای او پا به درون اتاق کار شاه گذاشت؛ که به اندازهی یک باغ بود.
آقای خمینی، محسوساً، منبابِ احتیاط، کوشید که بدنش و عبایش به جایی ساییده نشود. پس ایستاد و آرام و باوقار گفت: سلامٌ علیکم!
- سلام. خوش آمدید آقا. بنشینید. روی همان صندلی بنشینید.
- ایستاده آسودهام آقا! این عریضه را حضرت آیتالله العظما بروجردی، مرجع تقلید شیعیان و سرپرست حوزهی علمیهی قم، حضورتان تقدیم داشتند و به بنده فرمودند به عرضتان برسانم که اگر اوامری هست، یا مکتوبی، بنده حامل آن خواهم بود، و اگر پرسشهایی در زمینهی مسائل شرعی و فقهی مطرح است، که در حدّ توان بنده باشد، حضوراً پاسخ خواهم داد.
شاه، به شیوهی خود، مدّتی به حاجآقا روحالله، که چشم به زیر انداخته بود، نگاه کرد؛ مدتی طولانی، و بعد، با صدایی که در آن تَهلرزشی حس میشد گفت: رسم است که همهی مردم ایران، با هر مقام و منزلتی، بنا به سنّت، مرا «اعلیحضرت» بنامند. شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟
- در نظر ما طُلّابِ حقیر حوزههای علمیه، «محضر اعلاء»، تنها و تنها، محضر ذات حق تبارک و تعالی است، و بزگواری سلاطین و خدّام ایشان میتواند این رسم را، که شاه مملکت را «اعلیحضرت» بنامند، دگرگون کند تا حُرمت مقام حق محفوظ بماند – همچنان که اعتبار مقام شاه.
شاه باز هم سکوت کرد. او هرگز این ظرفیت را به دست نیاورده بود که کسی، جُز بیگانه، در برابرش بایستد و حرفش را نپذیرد. مصدّق هم این را میدانست. و آنوقتها که بود، هیچگاه، از روبهرو با شاه به مقابلهی لفظی برنمیخاست.
پ.ن. نقدهایی به کتاب وارد است، به خصوص در دیدار اول، که عقاید امام را گاهی ناقص و گاهی حتی اشتباه بیان می کند. اما به نظرم با در نظر گرفتن این نکته که نادر ابراهیمی یک نویسنده است و نه مورخ و روحانی، می شود از لغزش های کتاب چشم پوشی کرد.
ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/31
پیش خوان: این روایت را زیاد دوست دارم، از کتاب "خدا خانه دارد"، نوشته فاطمه شهیدی.
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
...
...
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
- با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!
ادامه مطلب...
ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/27
بعد از یکی دو هفته ی پرکار، که نه فرصت کارهای متفرقه داشتم و نه چندان حوصله اش را، یک روز مریضی نعمتی بود! از ظهر تا شب ولو شدم روی کاناپه ی پذیرایی و "جانستان کابلستان" را -که خواهرم از نمایشگاه به سفارش برایم خریده بود- تمام کردم.
"ارمیا" -اولین کتاب رضا امیرخانی- را اول راهنمایی در سرویس مدرسه خواندم؛ تقریبا از اول تا آخرش را با گریه! و البته سال های بعد و بعدترش، به گمانم به دلیل سنگدلی ناشی از کهولت سن(!) بود که اشکی نریختم موقع خواندن دوباره و چندباره!!
کتاب های دیگرش، "منِ او" و "از به" و "داستان سیستان" را در دبیرستان و "نشت نشا" و "بی وتن" را در دانشگاه خواندم، و هرکدام چندبار!
اعتراف می کنم آنچه وادارم می کند کتابهایش را –حتی قبل از آنکه تعریفی ازشان بشنوم- بخرم و چندباره بخوانم، پیش از محتوایشان، قلم امیرخانی است؛ قلم روان و اغلب طنزآلودش. و البته مسلما این حرفم به معنای بی محتوایی کتابهایش نیست!!
"جانستان کابلستان" بعد از "داستان سیستان" بیشتر از همه به دلم نشست. نگاه تازه ای بود به افغانستان؛ و برای منِ تقریبا بی خبر از این کشور همسایه، روایت نویی.
جالب ترین نکته ای که موقع خواندن به ذهنم می آمد، این بود که دیده هایش از افغانستان –همه ی خوب و بدش را- شرح داده بود؛ اما بدی ها را گفته بود و گذشته بود، و خوبی ها را گفته بود و تاکید کرده بود و پررنگ کرده بود. مثل جمله ی پرتکرارِ «جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار...» آنقدر که به گمانم بتواند ذهنیت منفی پیش ساخته ی اغلب ماها را از افغانستان به هم بریزد...
خواستم قسمتی از کتاب را بنویسم، دیدم بهترین جملات برای معرفی اش همان است که پشت جلد آمده:
«هربار وقتی از سفری به ایران برمی گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمین م بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره ای از تن م را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی. خطوط «مید این بریطانیای کبیر»! پاره ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...»
نشر افق
چاپ اول، 1390
352 صفحه
6500 تومان
پ.ن. موقع گذاشتن این پست سری زدم به سایتش و دیدم یا للعجب!! ظاهرا کتابی هم دارد به نام "سرلوحه ها" که تا به حال نشنیده بودم!
پ.ن.2. به نظرم بدترین نوع نگاه به آدمها، تقسیم بندی آنهاست به سیاه و سفید، آن هم با عینک سیاسی!