ارسال شده توسط م.رضوی در 95/7/29
اولین روز کلاس فارسی، از بچه هایم خواستم آرزوهایشان را برای کلاس دوم بنویسند؛ دوست دارند امسال چه اتفاق خوبی برایشان بیفتد؟
جمله هایشان همان هایی بود که انتظارش را داشتم؛ دوست داشتند اردو بروند، دوست های خوبی پیدا کنند، درس یاد بگیرند، خوش بگذرانند... اما جمله یکی شان شرمنده ام کرد: «من دوست دارم تا آخر اُمر مسلمان بمانم.»
نمی دانم خودش هم می دانست چه جمله عمیقی نوشته است؟ اینکه به جای آرزو برای یک مقطع کوتاه یک ساله، آرزوی اصلی زندگی اش را گفته؛ مهم نیست کلاس دوم چطور بگذرد، فقط کمکم کند که تا آخرین لحظه مسلمان باشم.
ارسال شده توسط م.رضوی در 95/7/29
وارد کلاس که شدم، فاطمه هشت ساله م مثل ابر بهار گریه می کرد. بچه ها گفتند مقنعه اش گم شده. تعجب کردم؛ فاطمه از معدود (!) بچه هایی است که اصلاً لوس نیست و فکر نمی کردم برای گم شدن چیزی این طور اشک بریزد.
توضیح که داد، فهمیدم ناراحتی اش به خاطر گم شدن یکی از وسایلش نیست.
«آخه خانم، اگه مقنعه ام تا زنگ خونه پیدا نشه، مجبور میشم بدون مقنعه برم خونه. من دوست ندارم مردی موهامو ببینه...»
کلمات کلیدی : حجاب، کربلا، معلمی
ارسال شده توسط م.رضوی در 95/4/7
نمی دانم در طول زندگی ام با چند هزار آدم سروکار داشته ام. خانواده ام -از پدر و مادرم گرفته تا خویشاوندان دورتر-، دوستانم، همه همکلاسی های دوران تحصیلم، همسایه هایمان، معلم ها و استادهایم، و همه کسانی که هر روز در کوچه و خیابان می بینم. هرچقدر هم که همیشه مراقب حق الناس بوده باشم، مگر می شود هیچ وقت به هیچ کدام این آدم ها ظلم نکرده باشم؟
قطعاً حق الناس -کم یا زیاد- به گردنم هست؛ اما دیشب که داشتم به این لیست طویل فکر می کردم، شاگردهایم بیشتر از بقیه نگرانم می کردند. می توانم جوابگوی آن لحظاتی که در کلاس من گذرانده اند باشم؟ همیشه بینشان عدالت را –در نگاه و رفتار و نمره دادن و خلاصه همه چیز- رعایت کرده ام؟ هیچ وقت از گفتار و رفتار ناحق من دلگیر نشده اند؟
***
معلم هایتان را ببخشید. شاید بعضی هایشان مثل من به این بخشش شما محتاج باشند.