سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و از سینه هایشان هر کینه اى که باشد می زداییم*

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/13


شب آخر در کاظمین کسی آمده بود، می خواست ما را به زور ببرد خانه شان و خیلی محبت می کرد. فارسی را هم خیلی خوب صحبت می کرد. ازش پرسیدم چطور اینقدر خوب صحبت می کنی؟ گفت من 16 سال در زندان های شما اسیر بودم.

*تیتر آیه 43 سوره مبارکه اعراف است، در وصف بهشتیان. «و نزعنا ما فی صدورهم من غلّ».

پ.ن. استادمان این خاطره را نقل می کرد؛ از پیاده روی اربعین امسال.


اخوّت

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/10/1


در طول یک هفته ای که زائر بودیم، غیر از یک دست لباسی که تنمان بود، بقیه چیزهای لازم برای زنده ماندن را مردم عراق بهمان می دادند. از آب و غذا گرفته تا جای خواب. و آنقدر کریمانه و با روی گشاده وسایل لازم را برایمان تهیه می کردند که یک بار هم حس نکردیم عزتمان جریحه دار می شود. چون حقیقتش اصلاً کاری را برای شخص ما انجام نمی دادند، طرف معامله آنها کس دیگری بود.

کمک به زائر، مختص خادم ها نبود، زائران هم از کمک به همدیگر دریغ نمی کردند؛ انگار که همه خودشان را عضوی از یک خانواده بزرگ بدانند. مثلاً یک زن ایرانی در یکی از موکب های بین راه نشسته بود و داشت آجیل می خورد (که مشخص بود از شهر خودش آورده و از آجیلهای بین راه نیست). زن عراقی بغل دستی ش اشاره کرد که به من هم بده؛ آنقدر عادی که انگار سر یک سفره مشترک نشسته اند و می گوید آن آجیل را که جلوی توست، بگذار جلوی من!

صحنه هایی از این دست بی شمار بود، صحنه هایی که می گفت همه زائرند، همه برای هدفی جمع شده اند، و همه برای رسیدن به هدف هرکاری که می توانند برای خودشان و دیگران می کنند. اصلاً «من» و «تو»یی وجود نداشت. و حتی آن «ما»ی واحد هم در «او» غرق بود.


روضه ها برایم رنگ دیگری گرفته اند

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/29


نمی دانم می توانم دیده هایم را تعمیم بدهم و حکم کلی صادر کنم یا نه؛ اما آنچه در این سفر حس کردم این بود که مردهای عراقی دخترهایشان را طور دیگری تحویل می گیرند. بیشتر بهشان نگاه محبت آمیز می اندازند، بیشتر باهاشان حرف می زنند و بازی می کنند. شاید دلیلش این باشد که پسرهایشان از همان بچگی مرد اند و درنتیجه پدرها محبتشان را به دخترها بیشتر بروز می دهند.

این ابراز محبت مختص دخترهای خودشان هم نیست، کلاً با دختربچه ها خیلی مهربان اند. مثلاً دخترکی در راه گم شده بود. ترسیده بود و داشت با اشک و بغض دور خودش می چرخید و به بالا و پایین جاده نگاه می کرد. فوری چند مرد عراقی دورش را گرفتند و با ناز و نوازش آرامش کردند.


کاش شماها بعد از عاشورا بودید

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/29


دو روز قبل از اربعین می رسیم کربلا. روزها آنقدر شلوغ است که حتی از هتل هم به ندرت خارج می شوم، چه برسد به اینکه بخواهم به حرم رفتن فکر کنم. نیمه شب اما کمی خلوت تر است، در حدی که جمعیت برای رسیدن به حرم به هم تنه نمی زنند.

نیمه شب از هتل می روم بیرون. یک گروه خانم لبنانی پیدا می کنم و پشت سرشان راه می افتم. تا وسط بین الحرمین می رویم. جلوتر راه باریک است و آدمها به هم نزدیکتر. خوف برم می دارد که یک دسته خانم از بین این همه مرد چطور می خواهند رد شوند. هنوز به آن راه باریک نرسیده ایم که چند نفر از مردهای عراقی اطرافمان دستهایشان را باز می کنند و مردهای دیگر را کنار می زنند که «نساء... حریم... حریم...»


زیارت امام حسین (ع)، ملاقات خدا در عرش

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/28


می گفت آن دنیا بهشتی ها هر بار به ملاقات خدا می روند، تا مدتها مدهوش اند.

بهشتی نبودیم، ولی چند روزی به بهشت راهمان دادند. کاش مستی دیدار به این زودی ها از سرمان نرود. 

تیتر یک حدیث است (+).


دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/13

 

می گفت وقتی همه وجودت را خوفِ «نکند ازم قبول نکنند» پر کرده باشد، دیگر جایی برای ترس از سختی سفر نمی ماند. 

*تیتر مصرعی از این شعر (+)

پ.ن. ان شاءالله نایب الزیاره و دعاگوی همه دوستان خواهم بود.


من... بی تو... معاذ الله!

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/8/5

 

می شود گاهی کنار گریه برای سه ساله، از روی ترس گریه کرد... خدایا، یعنی یک آدم می تواند اینقدر شقی شود؟ مگر یک گوشواره چه ارزشی دارد که به خاطرش... خدایا، آن آدم ظاهراً مسلمان و مسلمان زاده بوده.... خدایا، آن آدم کم کم شقی شده، به تدریج راهش را کج کرده... خدایا، هر آدمی ممکن است به چنین جایگاهی تنزل کند... خدایا، یعنی ممکن است... زبانم لال... من...

پ.ن. تیتر مصرعی از مداحی حاج محمود کریمی است.


از برکات محرّم

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/8/5


برای حسین علیه السلام گریه می کنیم

و بزرگ می شویم

و دردهای کوچکمان فراموشمان می شود.


شمّاس شامی

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

[گفتگوی یک کشیش مسیحی با یکی از سربازان سپاه یزید که پس از واقعه ی کربلا از معرکه ی جنگ فرار کرده و به دِیر پناه آورده است.]

"- مالِ باخت رفته، باز می گردد، اما باورِ فروخته شده هرگز بازنمی گردد. در این جنگ من باورم را به معامله گذاشته بودم درحالی که خود نمی دانستم.

- کدام باور؟

- من فکر می کردم، همان طور که دیگر همرزمانم فکر می کردند، شمشیر از پی حق می زدیم. ولی لحظه ای به خود آمدیم دیدیم شمشیر از پی جهل می زدیم.

- ولی چند لحظه ی قبل گفتید به طمع رفته بودید.

- شما نپرسیدید به طمع چی، من هم نگفتم. طمع که فقط سکه و زن نمی شود. بدترین طمع، مفت خریدن بهشت است."

از کتاب شمّاسِ شامی، نوشته مجید قیصری، نشر افق، صفحه 75


به یاد کربلا

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/7/17

 

 یک عمر خوانده بودیم: «السلام على من الإجابةُ تحت قُبّته»*.

حالا زیر قبّه بودم

و زبانم بند آمده بود...

پ.ن. در و دیوار دانشگاه پر شده است: ثبت نام پیاده روی نجف تا کربلا. بار اولی نیست که نمی توانم بروم، اما اولین بار است که اینقدر عطش دارم.

*از زیارت ناحیه مقدسه


<      1   2   3      >



بازدید امروز: 21 ، بازدید دیروز: 22 ، کل بازدیدها: 395755
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ