ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/14
"فارالتّنّور"
در وصف ماست
که چشمه ی اشکمان
از عمق قلب های آتش گرفته
می جوشد
قلب زمین
آتش گرفته است، و اشک داغ
از چشمه ها
فواره می زند؛
فردا
که این توفان
سیاره ی زمین را
در خود گرفت،
این کشتی، خواهد راند
تا بر"جودی"
بنشیند
بر آن منزل مبارک؛
آنگاه،
هنگام استجابتِ دعای نوح
خواهد رسید، اگر چه
او خود
دیگر در میان ما نیست.
رَبِّ اَنزِلنی مُنزَلاً مُبارَکاً
و اَنتَ خَیرُ المُنزِلینَ.
از کتاب "امام (ره) و حیات باطنی انسان"، نوشته شهید آوینی، صفحه 45
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/5
گزیده ای از سخنرانی حجت الاسلام پناهیان (هشتمین اجتماع بزرگ حزب الله سایبر، سینما فلسطین تهران)
"در سوره یس خداوند متعال یک قاعده ی مهم تاریخی را بیان میکند.
«یا حسرهً علی العباد، ما یأتیهم مِن رسولٍ الّا کانوا به یستهزئون»؛ ای وای بر مردم که هر پیامبری را که فرستادیم به سخره گرفتند!
خداوند به عنوان یک رویه ی تاریخی میفرماید همه این 124 هزار پیامبر استهزا شده اند. خداوند هیچ گاه مبالغه نمیکند. او توجه ما را به این نکته جلب میکند که هر کس در راه قرار گیرد، نباید بهراسد. گویا استهزا شدن یک میراث است و باید افتخار کند که مانند آنها استهزا شده است. لذا ترس از تمسخر نباید ما را بازدارد. بسیاری از کسانی که در جبهه ی حق هستند و کم میگذارند، به دلیل ترس از تمسخر است.
خیلی ها هستند -به ویژه در عرصه هنر- از ترس اینکه مبادا مورد تمسخر قرار بگیرند، به خوبی از حق دفاع نمیکنند و من آنها را در قبیله کسانی که مسخره میکنند میدانم. اینها همان یاران پنهان آنهایند. برخی از ترس تمسخر از دفاع از حق کم میگذارند. ما از این دسته هم دل پری داریم.
درس دیگر این آیه این است که شما نمی توانید حق را به گونه ای بیان کنید که تمسخر نشوید. از حق کم نگذاریم، حق را تقلیل ندهیم، یا باطل را با حق در نیامیزیم که از تمسخر مصون بماند. قطعا حق تمسخر میشود.
تنها راهِ پایین کشیدن مقدسات، مسخره کردن است. وقتی دین با منطق از خودش دفاع میکند، کسی در رابطه با آن منطق دیگری ندارد و به تمسخر دست میزند. اگر مهمترین افراد دین را سربه دار کنیم نابود نمیشود، اما اگر موفق به تمسخر آنان شدی، می توانی به نتیجه کارت امیدوار باشی.
به پیامبر بعد از فتح مکه گفتند: «وحشی -قاتل حمزه- مسلمان شده است.» پیامبر هم گفتند: «او آزاد است.» اما چندنفری را که با اشعار خود پیامبر را هجو می کردند، امان ندادند و فرمودند: «حتی اگر به کعبه آویخته اند، همانجا آنها را بکشید.» حکم تمسخر کننده در تمام مذاهب اسلامی اعدام است.
اما پیام مثبتی که این آیه میدهد این است که وقتی دشمن میبیند با منطق نمیتواند مبارزه کند، رو به تمسخر میآورد و این علامت ضعف دشمن است."
متن کامل سخنرانی در خبرنامه دانشجویان ایران
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/3
روز ترسناکی است. روزی که کارنامه ی یک عمر زندگی را می دهند دستمان. حالا ترسِ اینکه با این کارنامه کجا می توانیم برویم به کنار، هولِ "تبلی السرائر" 1 بودنش را چه می شود کرد؟
وقتی می خوانم بعضی ها آن روز صدا می زنند: "هاؤم اقرؤوا کتابیه"2 حسودیم می شود! فکر کن در نامه ی اعمالی که "لا یغادر صغیره و لا کبیره الا احصاها"3، حتی یک نقطه ی سیاه هم ندارند که شرمگینشان کند!
***
می شود بر وزن "یا من فی القبور عبرته"4، این روزها گفت: "ای پروردگاری که روز اعلام نتایج کنکور را عبرتگاه خود قرار دادهای!"
1- روزى که رازها فاش گردد. (سوره مبارکه طارق، آیه 9)
2- امّا کسى که کارنامهاش به دست راستش داده شود، گوید: بیایید و نامه مرا بخوانید. (سوره مبارکه الحاقه، آیه 19)
3- و کارنامهها را در میان گذارند، آنگاه مجرمان را از آنچه در آن است هراسان بینى، و گویند: اى واى بر ما! این چه کارنامهاى است که هیچ [کار] کوچک و بزرگى را وانگذاشته مگر این که آن را برشمرده است! (سوره مبارکه کهف، آیه 49)
4- از دعای جوشن کبیر
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/3/1
پیش-خوان: به بهانه روز بزرگداشت ملاصدرا
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار...
از همان ابتدا کینه اش را به دل گرفتند. از همان جوانیش که تازه به پایتخت آن زمان -قزوین- آمده بود. با سوال هایی فراوان. آمده بود در جستجوی آبی برای عطش سیراب ناشدنی ذهنش، اما در هیچ مدرسه ای دانشی بیش از آنچه می دانست، نیافت. و دیری نپایید که در مدرسه های قزوین همه از طلبه ی جوانی سخن می گفتند که از شیراز آمده بود و استادان حریف سوال هایش نمی شدند. عطش او حتی عظیم تر از شیخ بهایی و میرداماد بود.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، دشمنانی که هر بدیعی را بدعت می خوانند.
جوان بود هنوز، وقتی بر هر کوی و بامی پیچیده بود او سخنان تازه ای می گوید و نظریاتی؛ که با سخنان و نظریات هیچ کس جور در نمی آید.
-"حرکت، شکل موجودیت حیات است -و نه فقط شکل موجودیت ماده- و این حرکت، که ذاتی است و گوهرین، حیات را هم کمال می بخشد."
-"وجود حقیقتی است واحد، لیکن دارای مراتب شدت و ضعف، به این معنی که از واجب الوجود تا انسان، تا جامد، یکی بیش نیست اما مراتب گوناگونی از وجود دارد. وجود حقیقتی است اصیل که ماهیت، تابع آن است. ماهیت، اصولا، واقعیت و حقیقتی مستقل از وجود یا مقدم بر آن ندارد."
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، به خصوص اگر آن بزرگ را با شاه و درباریان کاری نباشد.
یک بار در حضور شاه از اعتبار تقیه در اسلام سخن گفت و اینکه تقیه "انکار به خاطر حفظ جان" نیست، بلکه "انکار به خاطر حفظ جان و حفظ جان به خاطر حفظ آرمان" است. بنابراین همه ی کسانی که جهت زنده ماندن -و فقط زنده ماندن- تقیه می کنند ریاکارند و مشرک. اما آنها که حفظ تن و جان می کنند تا بتوانند بعدها، آن تن و جان را جهت حفظ دین و هدف و خدمت به خدا و خلق خدا به کار گیرند، تقیه شان درست است و مشروع.
شاه در برابر بیانش و نفوذ کلام بی مانندش به گریه افتاد و زارزار گریست و حاضران را گفت: شما جملگی از تقیه کنندگان نوع اولید و نه گونه ی دوم.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار، و دربرابر این دشمنان بی شمار، چاره ای و اندیشه ای باید.
میرداماد و شیخ بهایی لقب صدرالمتألهین دادندش، تا بلکه از از شر حسودان و بداندیشان خلاصی یابد. اما نفوذ علمای به ظاهر عالم به دربار، بیش از آن بود.
تکفیرش کردند و گفتند دیگر نباید تدریس کند. به تدریس نکردنش هم قانع نشدند و از شاه عباس خواستند تبعیدش کند. حتی راضی به تبعیدش از شهر هم نشدند و گفتند باید جایی برود دور از همه ی شهرها.
قبل از تبعیدش گفتند نظریه هایش را پس بگیرد تا شاه عباس او را به اصفهان برگرداند. گفت: "نمی توانم آنچه را که برایم علم الیقین است نقض کنم و بگویم اشتباه کرده ام، هرچند بدانم به هلاکت خواهم رسید. اگر آنچه را که حقیقت می دانم از بیم جان انکار کنم چگونه می توانم از خویش انتظار داشته باشم دینم را که به راستیش ایمان دارم، هنگام خطر حفظ کنم."
به کهک رفت، روستایی دورافتاده در نزدیکی قم. در میان کویر. کویری که شب هایش سرشار از خداست...
پنج سال هیچ ننوشت، هیچ تدریس نکرد. در ریاضت بود و خلوت و عبادت و تنها با خدای کویر... و این سال ها تعبّد محض، پدیدآورنده ی جریان عظیم و جوشان و تمام ناشدنی افکار فلسفی اش شد. آرا و افکارش نه از استاد، که از ریاضتش سرچشمه گرفت و حکمتی که خود "حکمت متعالیه" می نامیدش، نه از ذهن، که از قلبش جوشید.
بعد از پنچ سال تنهاییش، "اسفار اربعه" ای نوشت که فلسفه ی اسلامی را دگرگون کرد. "اشراق" و "مشاء" و جویبارهای قرون گذشته، در ملاصدرا به یکدیگر رسیدند و رود جدیدی جریان یافت که در چهار قرن گذشته سرزمین فکری ایران را آبیاری کرده است.
هر بزرگ نواندیشی را دوستانی است و دشمنانی بسیار. آن بزرگان می مانند، تا همیشه ی روزگار، و از دشمنان حتی نامی هم نمی ماند.
*عبارات داخل گیومه از کتاب مردی در تبعید ابدی (نوشته نادر ابراهیمی) انتخاب شده اند.
پ.ن. از نوشته های خیلی قدیمی م است!
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/22
نویسنده: رسول ایمانی نسب
سازمان بسیج دانشجویی
نوبت چاپ سوم: پاییز 1390
قیمت: 3000 تومان
216 صفحه
در غرفه ی بسیج دانشجویی نمایشگاه، کتاب "13 روز مانده بود به انتخابات" توجهم را جلب کرد. طرح جلد خیلی آشنا به نظر می آمد، با این که مطمئن بودم نخواندمش. نام طراح (آقای دوئل) را که دیدم، دلیل این آشنا بودن را فهمیدم. تورقی کردم و آخرِ سر خریدم؛ بیشتر به خاطر همان طرح جلد!
رمان است. درباره ی یک جوان دانشجوی بسیجی که بیشتر از مردم عادی درگیر حوادث انتخابات می شود.
داستان پردازی خوبی دارد. با شخصیتهای ملموس. شروع و پایان مناسب. تحلیل های دقیق و به جا در قالب گفت و گو میان شخصیت ها.
اما نقطه ضعف کتاب، تاثیرپذیری بیش از حدّّ نویسنده است؛ تاثیرپذیری از همه ی فیلم ها و کتاب هایی که می تواند برای یک جوان مذهبی دهه شصتی تاثیرگذار باشد. قسمتی از داستان مرا یاد فیلم "خداحافظ رفیق" انداخت، بعضی عبارتها یاد "بی وتن" امیرخانی، یک جمله یاد کتاب "سلام بر ابراهیم". حتی چند سطر عینا از "امام و حیات باطنی انسان"ِ شهید آوینی کپی پِیست شده بود! و این آش شله قلمکار شدن، توی ذوق می زد!
با وجود این ضعف عمده، به خاطر همان درون مایه اش، خواندنی بود. نویسنده –که احتمالا خودش هم در روزهای فتنه جوان دانشجوی بسیجی بوده- خوب توانسته بود آن روزها را به تصویر بکشد و خاطراتِ منِ نوعیِ خواننده را برایم زنده کند.
خلاصه اینکه اگر کتاب را جایی دیدید بخوانید! احتمالا شما هم با شخصیت اصلی داستان هم ذات پنداری خواهید کرد!
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/21
«یک جنبهى مهمتر دیگر، حفظ قرآن است. برادران! شماها چرا قرآن را حفظ نمىکنید؟ شماها جوانید. واللَّه مکرر اتفاق افتاده که با خودم فکر کردهام و گفتهام که اگر ممکن باشد، هرچه دارم، بدهم و حفظ قرآن را بگیرم؛ ولى افسوس که ممکن نیست. در این سن، من دیگر نمىتوانم قرآن را حفظ کنم؛ اما شما جوانید، شما بچهاید و مىتوانید حفظ کنید. حافظهى شما، حافظهى جوانى است. سنین بیستوپنجساله و سىساله و زیر سى سال - که غالب قرّاء ما بحمداللَّه در این سن هستند - سنین حفظ قرآن است. کلام خدا و آیات کریمهى الهیه را حفظ کنید و از حفظ بخوانید.»
بیانات رهبر در دیدار قاریان قرآن (1370/1/22)
پ.ن. پستهای مربتط (+ و + و +)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/20
"معذرت خواهی مثل خانه تکانی بهاری است. اول دلت نمی خواهد آن را انجام بدهی، ولی یک چیزی درون تو هست یا کسی بیرون از وجودت، که دست به کمر بالاسرت ایستاده است و می گوید: «وقتش است به وضعیت این جا رسیدگی بشود.» و دیگر هیچ راه فراری در کار نیست.
با این حال، همین که دست به کار بشوی، می بینی که نمی توانی فقط یکی از اتاق ها را تمیز کنی و فکر کنی کارت تمام شده است؛ تو باید کل خانه را تر و تمیز کنی، وگرنه گرد و خاک را از یک طرف به طرف دیگر می بری. خب، کم کم به نظر می آید که خیلی کار دارد، و تو هم دلت می خواهد حتی بیشتر از عید کریسمس از خانه تکانی دست بکشی، اما همان فرد یا چیز دوباره بهت می گوید: «ادامه بده. کارت تقریبا رو به اتمام است. حق نداری بکشی کنار.»
آن وقت یک دفعه می بینی کارت تمام شده است. چه اوقات وحشتناکی بود، و تو هرگز دلت نمی خواهد دوباره در طول زندگی ات باز هم آن کار را انجام بدهی. اما به هر حال از این که می بینی همه چیز تمیز است و سر جای خودش، لذت می بری."
از کتاب "آیدابی" نوشته کاترین هانیگان، ترجمه ی شقایق قندهاری، صفحه 169
پ.ن. هنوز هم از خواندن کتاب داستان های نوجوانان لذت می برم؛ حتی بیشتر از ده-پانزده سال پیش! نمی دانم چیز خوبی است یا نه! :دی
برای انتخاب کتاب پیش از آنکه به ظاهر و نویسنده اش نگاه کنم، نام مترجمش را می بینم. کتابهایی که شقایق قندهاری یا مرحوم حسین ابراهیمی (الوند) مترجمشان باشند، ارزش خواندن دارند!
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/12
از دیالوگ های کتابِ دوست داشتنیِ "سیاه زیبا"
"All very well for you religious chaps to talk so," said Larry; "but I"ll turn a shilling when I can. I don"t believe in religion, for I don"t see that your religious people are any better than the rest ."
"If they are not better," put in Jerry, "it is because they are not religious. You might as well say that our country"s laws are not good because some people break them. If a man gives way to his temper, and speaks evil of his neighbor, and does not pay his debts, he is not religious, I don"t care how much he goes to church. If some men are shams and humbugs, that does not make religion untrue. Real religion is the best and truest thing in the world, and the only thing that can make a man really happy or make the world we live in any better."
(Chapter 36, page 156)
*نوشته ی آنا سیویل، رمانی درباره زندگی مردمِ انگلیس در قرن 19.
کلمات کلیدی : معرفی کتاب، دین
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3
«قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. فقط شهید سعید یزدان پرست و حاج احمد متوسلیان در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید. تا دیشب که اتفاقی داشتیم با بچه ها صحبت می کردیم. نمی دانستم شهید سید محمدرضا غربتیان دانشجوی علم و صنعت بوده. زندگی مرا این شهید عوض کرد.
اولین بار که می خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی کردند. دوازده-سیزده ساله م بود. چند استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: «از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر.» این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.
بین راه سید محمدرضا سوار شد و کنار من نشست. صحبت کردیم، گفتم دارم می روم دانشگاه جبهه. گفت: «شما این دانشگاه بروید، ما هم می رویم یک دانشگاه دیگر.» متوجه شد همین طوری دارم می روم، گفت: «بیا ورامین فردا بچه ها اعزام می شوند.» آن موقع زمان منافقین بود و شهرها امنیت نداشت، نمی توانستم به او اعتماد کنم. ولی نمی دانم چه شد که همراهش در ورامین پیاده شدم. گفتم: «می آیم ولی به شرطی که بروم مسافرخانه.» حالا 60 تومان هم بیشتر نداشتم! رسیدیم جلوی خانه سیدمحمدرضا، گفت: «اینجا هم مثل مسافرخانه...» خلاصه رفتیم تو. فردایش رفتیم سپاه، ورامین هم نشد اعزام شوم، رفتیم تهران و از آنجا دوکوهه.
این استارتی شد برای دوستی ما. هرچه جلوتر می رفتیم دوستیمان با سید محمدرضا بیشتر می شد. یعنی ثانیه ای نبود که یاد هم نباشیم. هفتگی برای هم نامه می نوشتیم. نامه های سید محمدرضا را هنوز دارم.
صبحی که رفتیم ورامین می خواستیم اعزام شویم، سید محمدرضا گفت برویم خانه ی یکی از بچه ها سر بزنیم. آقای محمد قبادی از دوستان صمیمی سید محمدرضا بود. زنگ زدیم، آقای قبادی آمد جلوی در. یک جوان حدودا 23 ساله بود. سلام و علیک کردیم، گفت چند دقیقه صبر کنید. پنج دقیقه معطل شدیم تا برویم داخل.
یکی دو هفته بعد از والفجر8 تلگرافی از سید محمدرضا به دستم رسید. نوشته بود برادر محمد قبادی به شهادت رسیده. لباس مشکی پوشیدم، از شاهرود حرکت کردم به سمت ورامین. انتظارم این بود که سید محمدرضا خیلی غمگین باشد، چون خیلی با هم صمیمی بودند. اما دیدم نه، خیلی هم خوشحال و شاد است.
وارد ورامین که شدم دیدم اطلاعیه ای زده اند؛ نوشته اند مراسم شهیدان محمد قبادی، ناصر قبادی، بهروز قبادی. فکر کردم چون مردم بعضی روستاهای کوچک با هم فامیل هستند، فامیلی اینها با محمد قبادی یکی است. سید محمدرضا را که دیدم پرسیدم: «این قبادی های دیگر کی هستند؟» گفت: «برادرهایش هستند.» یعنی محمد سومین شهید خانواده بود. ما یکی دو سال با هم صمیمی بودیم، به ما نگفته بود برادر دو شهید است. بعدا فهمیدم آن پنج دقیقه ای هم که معطل شدیم، می خواسته آثار یا عکسی از برادرهایش هست جمع کند. یعنی در این حد اخلاص در این بچه ها بود.
یکی دو روز ورامین بودیم، بعد اعزام شدیم. در دوکوهه از سید محمدرضا عکس تکی گرفتم. سید محمدرضا رفت در پاتک فاو. من رفتم جزیره مجنون. عراق پاتک زده بود. من همان شب مجروح شدم. شبی که من در جزیره مجنون مجروح شدم، سید محمدرضا در فکه شهید شد. در بیمارستان متوجه شدم شهید شده.
15 روز بعد آوردندش. صورتش پر از رمل بود. آمدم در تشییع جنازه و بعد هم مجلسش. در مجلس فهمیدم سید محمدرضا در بازویش ترکش خورده بود، به من نگفته بود. یعنی در آن روزی که رفتیم عکس گرفتیم مجروح بوده. الان که به عکس ها نگاه می کنم می بینم در عکس پیداست که کتفش بسته شده، ولی من آن موقع دقت نکردم. یادم هست حتی بغلش کردم، چیزی نگفت. بچه ها این چیزها را ریا می دانستند...»
(صحبت های آقای عباسی در راه فکه، 19 اسفند 90)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/30
به بهانه ی دهه بزرگداشت امام علی النقی الهادی (علیه السلام) در فضای مجازی
«حدیثى دربارهى کودکى حضرت هادى است، که وقتى معتصم در سال 218 هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آنوقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند. پس از آنکه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرسوجو کرد و وقتى شنید پسر بزرگ حضرت جواد، علىبنمحمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است؛ ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آنجا کسى را که دشمن اهلبیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد.
از تلخندک
این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام الجُنَیدى، که جزو مخالفترین و دشمنترینِ مردم با اهلبیت علیهمالسّلام بود - در مدینه از این قبیل علما آنوقت بودند - براى این کار پیدا کرد و به او گفت من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدبِ این بچه کنم، تا نگذارى هیچکس با او رفت و آمد کند و او را آنطور که ما مىخواهیم، تربیت کن. اسم این شخص –الجنیدى- در تاریخ ثبت است. حضرت هادى هم -همانطور که گفتم- در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسى مىتوانست در مقابل آن مقاومت کند؟
بعد از چند وقت یکى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچهاى که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسأله از ادب براى او بیان مىکنم، او بابهایى از ادب را براى من بیان مىکند که من استفاده مىکنم! اینها کجا درس خواندهاند؟! گاهى به او، وقتى مىخواهد وارد حجره شود، مىگویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو -مىخواسته اذیت کند- مىپرسد چه سورهاى بخوانم. من به او گفتم سورهى بزرگى؛ مثلاً سورهى آلعمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاى مشکلش را هم براى من معنا کرده است! اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط این کودک -که علىالظاهر کودک است، اما ولىاللَّه است؛ «وآتیناه الحکم صبیّا»- با این استاد مدتى ادامه پیدا کرد و استاد شد یکى از شیعیان مخلص اهلبیت!»
بیانات رهبر در 30/5/1383، به نقل از کتاب انسان 250 ساله