ارسال شده توسط م.رضوی در 89/6/10
و من خطبة له (ع)رُوِیَ عَنْهُ أَنَّهُقالَهُعِنْدَ دَفْنِ سَیِّدَةِ النِّساءِ فَاطِمَةَعلیها السلام کَالْمُناجِی بِهِ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و الهعِنْدَ قَبْرِهِ:
خطبه اى از حضرت (ع ) این سخن از آن حضرت روایت شدهکه هنگام به خاک سپردن سیده زنان، فاطمه (علیهما السلام ) بر سر قبر رسول اللّه (ص )، چنانکهگویى با او راز مى گوید، بیان داشته است:
السَّلامُعَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ عَنِّی وَ عَنِ ابْنَتِکَ النَّازِلَةِ فِی جِوارِکَ،وَالسَّرِیعَةِ اللَّحاقِ بِکَ
سلام بر تو، اى پیامبر خدا. سلام من و دخترت که اکنون در کنار تو فرودآمده و چه زود به تو پیوست.
قَلَّ یا رَسُولَ اللَّهِعَنْ صَفِیَّتِکَ صَبْرِی ، وَرَقَّعَنْها تَجَلُّدِی ، إِلا أنَّ لِی فِی التَّأسِّی بِعَظِیمِ فُرْقَتِکَ، وَفادِحِ مُصِیبَتِکَ مَوْضِعَ تَعَزِّ.
اى رسول خدا، بر مرگ دخت برگزیده تو، شکیبایى من اندک است و طاقت و توانم از دسترفته ولى مرا، که اندوه عظیم فرقت تو را دیده ام و رنج مصیبت تو را چشیده ام، جاى شکیبایى است.
فَلَقَدْ وَسَّدْتُکَ فِی مَلْحُودَةِقَبْرِکَ، وَفاضَتْ بَیْنَ نَحْرِی وَ صَدْرِی نَفْسُکَ. اِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.
من خود تو را بهدست خود در قبر خواباندم و هنگامى که سر بر سینه من داشتى ، جان به جان آفرینتسلیم نمودى. «انا لله و انا الیه راجعون»
فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِالْوَدِیعَةُ، وَ اءُخِذَتِ الرَّهِینَةُ.أمَّا حُزْنِی فَسَرْمَدٌ، وَ أمَّا لَیْلِی فَمُسَهَّدٌ إِلَى أنْیَخْتارَ اللَّهُ لِی دارَکَ الَّتِی انْتَ بِها مُقِیمٌ.
آن ودیعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسید. و اندوه مراپایانى نیست. همه شب خواب بهچشمم نرود تا آنگاه که خداوند براى من سرایى را که تو در آن جاى گرفته اى،اختیار کند.
وَ سَتُنَبِّئُکَابْنَتُکَ بِتَضافُرِ اءُمَّتِکَ عَلَى هَضْمِها، فَأحْفِها السُّؤالَ،وَاسْتَخْبِرْها الْحالَ؛ هذا وَ لَمْ یَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْ یَخْلُمِنْکَ الذِّکْرُ.
بزودى، دخترت تو را خبر دهد که چگونه امتت گرد آمدند و بر او ستم کردند. همه سرگذشت را از اوبپرس و خبر حال ما از او بخواه. اینها در زمانى بود که از مرگ تو دیرى نگذشته بود و تو از یادها نرفته بودى.
وَالسَّلامُ عَلَیْکُمَا سَلامَ مُوَدِّعٍ لا قالٍ وَ لا سَئِمٍ، فَإنْانْصَرِفْ فَلا عَنْ مَلالَةٍ، وَ إِنْ اُقِمْ فَلا عَنْ سُوءِ ظَنِّ بِماوَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِینَ.
بدرود تو را و دخترت را. بدرودکسى که وداع مى کند، نه بدرود کسى که رنجیده و ملول است. اگر از اینجا بازمىگردم نه از روىملالت است و اگر درنگ مى کنم نه به سبب آن است که به وعده اى که خدا به صابرانداده است بدگمان شده ام.*
*خطبه 93 نهج البلاغه
پ.ن. چند روزی است از قرآن ننوشته ام. بهانه ی ظاهریش پروژه های عقب افتاده است و دلیل حقیقی اش بی توفیقی. شرمنده از دوستانی که سر می زنند و آیه ای برای پذیرایی نیست.
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/6/5
موسای ما دیر کرده است. نه چهل روز، نه چهل ماه و نه حتی چهل سال... موسای ما قرنهاست دیر کرده است.
قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَکَ مِن بَعْدِکَ وَأَضَلَّهُمُ السَّامِرِیُّ.
گفت : ما قوم تو را پس از تو آزمایش کردیم و سامری گمراهشان ساخت.
فَرَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفًا
پس موسى خشمگین و اندوهناک به سوى قوم خود بازگشت،
قَالَ یَا قَوْمِ أَلَمْ یَعِدْکُمْ رَبُّکُمْ وَعْدًا حَسَنًا
گفت: اى قوم من! آیاپروردگارتان به شما وعدهى نیکو نداده بود؟
أَفَطَالَعَلَیْکُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدتُّمْ أَن یَحِلَّ عَلَیْکُمْ غَضَبٌ مِّنرَّبِّکُمْ فَأَخْلَفْتُم مَّوْعِدِی
آیا مدت قرار [و درنگ من در کوه طور] بر شما طولانی شد؟ یا خواستید خشمى از پروردگارتان بر شما فرود آید که وعده ی مرا خلاف کردید؟
... وَلَقَدْ قَالَ لَهُمْ هَارُونُ مِن قَبْلُ یَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنتُم بِهِ وَإِنَّ رَبَّکُمُ الرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِی وَأَطِیعُوا أَمْرِی
و پیش از آن هارون نیز با تأکید به آنها گفته بود: اى قوم من! جز این نیست که شما با این گوساله امتحان شدهاید و بىتردید پروردگار حقیقى شما خداى رحمان است، پس پیرو من باشید و فرمان مرا اطاعت کنید.*
تصویر از معبر سایبری
موسای ما دیر کرده، اما وعدهی برگشتش از یادمان نرفته است.
بگذار "سامری"ها به جای یک گوساله، انواع و اقسام گوسالهها را بسازند برای عبادت.
ما مطیع "هارون"ش میمانیم تا موسایمان هنگام بازگشت، "غضبان اسفا" نباشد...
*سوره مبارکه طه، آیات 85 و 86 و 90
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/31
یک پارچهی سیاه نیمدایره است. چادرم را میگویم.
ظاهرِ چادر من یک پارچهی سیاه نیمدایره است، اما وقتی میآید روی سرم، میشود پرچمی که هویت من –یک زن مسلمان ایرانی- را فریاد میکند.
پرچم من، یک تکه پارچه نیست که آن را بر سر هر کس و ناکسی بگذارید.
ابزار نیست، که به وسیلهی پوشش مجرمان تبدیلش کنید.
بازیچه نیست، که هر روز برای جذابتر شدن بازی، به یک رنگ و طرح دربیاوریدش.
به پرچم من، که میراث مادرم زهراست و پاسدار خون شهدا، بیوضو نباید دست زد.
آن را با یک پارچهی ساده اشتباه نگیرید!
این پست اجابتی است به دعوت گلدختر برای اعتراض: چادرم را لگد نکنید!
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/30
یا مقلب القلوب!
وَإِن یُرِیدُواْ أَن یَخْدَعُوکَ فَإِنَّ حَسْبَکَ اللّهُ
و اگر بخواهند تو را بفریبند خداوند تو را بس است.
هُوَ الَّذِیَ أَیَّدَکَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِینَ
او کسی است که تو را به نصرت خویش و به مؤمنان نیرو بخشید.
وَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ
و دلهایشان را الفت داد،
لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً مَّا أَلَّفَتْ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ
اگر تو دارایی زمین را یکجا هزینه میکردی نمیتوانستی دلهایشان را الفت دهی،
وَلَکِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ
و این خدا بود که میان آنان الفت انداخت،
إِنَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ
او شکستناپذیر حکیم است.
یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللّهُ وَمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ
ای پیامبر! خداوند و مؤمنانی که تو را پیروی کردهاند تو را بس است.*
پیامبر من! پاک کن از صورتت گرد نگرانی را! نقشههای دشمنانت راه به جایی نمیبرد. حسبک الله؛ خدا تو را کافی است، همان خدایی که با بندگان مؤمنش یاریت میکند.
میدانی این الفت بین مؤمنین از کجاست؟ این الفت را من گذاشتهام بین قلبهایشان، تا وسیلهی یاری کردن تو باشد.
پیامبر من! حسبک الله و من اتبعک من المؤمنین؛ خدا و مؤمنان تابعت تو را کافی است...
*سوره مبارکه انفال، آیات 62-64
پ.ن. خدای مقلب القلوب بر الفت ستارهها در یاری حضرت ماه بیفزاید!
کلمات کلیدی : قرآن، 62-64انفال
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/26
و آنگاه که موسی به قوم خود گفت: ای قوم من! نعمت خدا را بر خود یاد کنید، آنگاه که در میان شما پیامبرانی قرار داد و شما را حاکم و صاحب اختیار خود کرد و به شما چیزهایی داد که به هیچکس از جهانیان نداده است.
ای قوم من! به سرزمین مقدسی که خدا برای شما مقرر داشته وارد شوید و به عقب بازنگردید که زیانکار میگردید.
گفتند: ای موسی! همانا در آنجا قومی زورمند و ستمگرند و تا آنها از آنجا بیرون نروند ما هرگز داخل آن نمیشویم؛ اگر از آنجا بیرون روند ما وارد خواهیم شد.
دو نفر از مردانی که از خدا میترسیدند و خدایشان به آنها نعمت {عقل و ایمان} داده بود، گفتند: از آن دروازه بر آنها وارد شوید، که اگر از آنجا وارد شدید، قطعاً پیروز خواهید بود، و بر خدا توکل کنید اگر ایمان دارید.
{بنی اسرائیل} گفتند: ای موسی! تا وقتی که آنها در آن {سرزمین} هستند ما هرگز پای در آن ننهیم، پس تو و پروردگارت بروید و بجنگید که ما همینجا نشستهایم.
{موسی} گفت: پروردگارا! من جز اختیار خود و برادر خویش را ندارم؛ پس میان ما و این قوم نافرمان جدایی افکن.
{خدا} فرمود: این سرزمین {مقدس} تا چهل سال بر آنها ممنوع شد. آنها در این سرزمین سرگردان خواهند ماند؛ پس تو بر این قوم نافرمان اندوه مخور.*
میدانی، بنی اسرائیل نه اینکه نخواهند وارد سرزمین مقدس شوند، نه، فقط حوصلهی جهاد نداشتند.
و نه اینکه منتظر آزاد شدن سرزمین مقدس نباشند، نه، فقط به انتظار، "نشسته" بودند. نشسته بودند تا موسی و خدایش بروند و بجنگند و آنها هم راحت! بروند در سرزمین مقدس زندگی کنند...
و نتیجهی این نافرمانی چهل سال سرگردانی بود.
داستان تلخی است... اما تلختر، قصهی خودِ ماست.
که 1171 سال است به انتظار "نشسته"ایم...
و 1171 سال است که در سرزمینِ غیبت، سرگردانیم...
* آیات 20-26 سوره مبارکه مائده، ترجمه استاد بهرامپور
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/25
نماز میخواند، روزه میگیرد، خمسش را سر سال میدهد، حجّش را هم رفته است... حالا گیریم یککم ولایتپذیر نباشد و موقع اطاعت چون و چرا بیاورد... از خوب بودنش که کم نمیشود!
فَلاَ وَرَبِّکَ لاَ یُؤْمِنُونَ (پس نه، به پروردگارت سوگند،ایمان نیاوردهاند)
حَتَّىَ یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ (مگر اینکه در اختلافی که دارند تو را داور کنند)
ثُمَّ لاَ یَجِدُواْ فِی أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَیْتَ (و آنگاه در دلشان از حکمی که کردهای ملالی نیابند)
وَیُسَلِّمُواْ تَسْلِیمًا (و بیچون و چرا تسلیم شوند.)*
خدای قرآن، الکی هرجایی قسم نمیخورد. حالا وقتی این خدایی که قسمهایش را بیخود خرج نمیکند، بگوید: "و ربّک"، یعنی: "میدانم باور نمیکنید، ولی به خودم –که «پرورد»گار شما هستم و بهتر از خودتان میشناسمتان- قسم..."!
خودِ خدا هم میداند حتی قبول اینکه "از خوب بودنش کم نمیشود" برایمان سخت است. چه برسد به اینکه قبول کنیم اصلاً ایمانِ طرف –با همان یک ذره "حرج"- زیر سؤال میرود!
***
امام خمینی (ره): ولایت فقیه همان ولایت رسول الله (ص) است.
این جمله هم برای اینکه آیه را منحصر به زمان پیامبر ندانیم!
* آیه 65 سوره مبارکه نساء
پ.ن. آیات 58-70 سوره مبارکه نساء، مختص بحث ولایت است. توضیح مختصری از این آیات را میتوانید در جلسهی هشتم از "اسرار ولایت" حاج آقا پناهیان بشنوید.
پ.ن.2. این حدیث را زیاد شنیدهایم، ولی بازشنیدنش هم خالی از لطف نیست:
امام صادق علیه السلام فرمود: «بنی الاسلام علی خمس: علی الصلوة و الزکاة والصوم والحج والولایة و لم ینادی بشی ء کما نودی بالولایة فاخذ الناس باربع و ترکوا هذه یعنی الولایة...»
اسلام بر پنج پایه استوار شده است: نماز، زکات، روزه، حج و ولایت. و به هیچ چیز به اندازه ولایت ندا نشده است. پس مردم چهارتا را میگیرند و این-یعنی ولایت- را ترک میکنند.
(اصول کافی، ج 2، ح 3)
کلمات کلیدی : قرآن، 65نساء، ولایت
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/24
لاَ یَغُرَّنَّکَ تَقَلُّبُالَّذِینَ کَفَرُواْ فِی الْبِلاَدِ(گشت و گذار کافران در شهرها تو را نفریبد.)
مَتَاعٌقَلِیلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمِهَادُ(این بهرهی ناچیزی است و سپس جایگاهشان جهنم است که بدجایگاهی است.)
لَکِنِ الَّذِینَ اتَّقَوْاْ رَبَّهُمْ (ولی آنان که تقوای الهی پیش گرفتند،)
لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنتَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا (برایشان باغهایی است که از پای درختانش نهرها جاری است و جاودانه در آن میمانند،)
نُزُلاً مِّنْ عِندِ اللّهِ (که {این} پذیرایی از جانب خداست)
وَمَا عِندَاللّهِ خَیْرٌ لِّلأَبْرَارِ(و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است.)1
مشرکان مکه از راه تجارت، ثروت قابل ملاحظهای به دست میآوردند و یهودیان مدینه با توجه به مهارتی که در امور تجارت داشتند، در رفاه زندگی میکردند. ولی مسلمانان به دلیل شرایط خاصّ سیاسی و محاصرهی اقتصادی از جانب دشمنان نیرومند، در وضعیت مادّی نامناسبی به سر میبردند. لذا این سؤال پیش میآمد که چرا افراد بیایمان در رفاه ولی مؤمنان در رنج به سر میبرند. آیهی فوق نازل شد و به این سؤال پاسخ داد.2
1- آیات 196 تا 198 سوره مبارکه آل عمران
2- تفسیر المیزان، ج4، ص96
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/20
دمدمای غروب بود. با وجود لبخند سرخ خورشید، سوز سردی میاومد. هیچچیز، حتی صدای ظرف شستن مامان تو حوض کوچیک خونه، سکوت هوا رو نمیشکست.
و من نشسته بودم تو حیاط، با یه کاسه آش داغِ داغ تو دستم و فکر میکردم چرا سرمای دستم تو گرمای آش حل نمیشه.
نشسته بودم تو حیاط، با یه کاسه آش داغ داغ تو دستم، که صدای گریهای از روی تک درخت خشکیدهی باغچه، سکوت رو شکست. از جایی که یه سار، تنهای تنها نشسته بود و با خودش حرف میزد. صدای حرفهاش نمیاومد. آخه بینمون یه عالم فاصله بود. اون رو بالاترین شاخهی درخت نشسته بود و من ته ته حیاط.
رفتم جلو. فکر کردم تشنه ست حتماً. صدای پام رو شنید. اونقدر نزدیک شدم که صدای گریهش تو صدای قلب لرزونم گم شد. برگشت و بهم زل زد. نگاهمون به هم گره خورد. خندید. خندیدم. و گرمای آش، قلبم رو سوزوند. تشنه بود. به اندازهی خودم. تشنهی...
صدای تیر اومد. برگشتم. سر پسر همسایه پشت دیوار ناپدید شد. سار از درخت پرید. آش سرد شد. زدم زیر گریه: «مامان، آشم سرد شد.» مامان به گریهم خندید. «چیزی نشده که مامان جون، برات گرمش میکنم.» ولی من همچنان گریه میکردم. میدونستم که دیگه هیچ آشی گرم نیست...
"سار از درخت پرید، آش سرد شد"
این موضوع انشایی بود که معلم انشای خوش ذوق دبیرستانمون داده بود. و متنی که خوندید، انشای هفت سال پیش من!
اون جلسه، بعد از خوندن انشاهامون، متنی از کتاب "اتاق آبی" سهراب سپهری برامون خوند:
"آن روز، سر من در کتاب بود. مثل همهی بچهها. ولی درس حاضر نمیکردم. از بر بودم:
سار از درخت پرید
آش سرد شد
... تا آخر. میان عبارات کتاب هیچ رابطهای نبود. کتاب، آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز. و چنین بود همهی کتاب درسی ما. ولی ذهن من میان دو جملهی پیدرپی رابطهای میجست. میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعر رابطه میرسید: در خانهی ما، روبروی اطاق ظرفها یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سایهاش نهار میخوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم میپیوست. جان میگرفت. عینی میشد: کاسهی آش داغ زیر درخت اقاقیاست. سار از روی درخت میپرد. به هم خوردن بالهایش آش را خنک میکند."
یادش به خیر! این انشا رو چند روز پیش از لابهلای ورقهای سیاه شدهی دفتر خاطرات نوجوونیم پیدا کردم...
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/19
عجب آفتاب سوزانی است امروز! خدا رحم کند به دوپاهای این برهوت که باز سرگردان میشوند...
چرا میگویم دوپا؟ چون دوپا دارند دیگر!...
نه جانم، منظورم آدم نیست، منظورم همان موجودات دوپاست. آدمها که هر چه آفتاب سوزانتر شود، به نفعشان است. خواب رفته باشند هم، با چنین آفتابی بیدار میشوند و میآیند سراغ اینجا...
دوپاها؟ هیچی! بیشتر خودشان را میزنند به خواب تا آفتاب یادشان برود...
ببین این دوپاها موجودات عجیبی هستند. حتماً تا حالا از نزدیک ندیدیشان، وگرنه اینقدر از من سؤال نمیکردی...
نه اشکالی ندارد، من هم حوصلهم سر رفته از بس تنها مانده بودم...
چه میگفتم؟ آهان! ببین، کارهای عجیبی میکنند. یکیش همین است که خودشان را میزنند به خواب! نه که فکر کنی خوابشان هم میبرد ها! عمراً اگر یک لحظه بتوانند استراحت کنند! اما نمیدانم چه مرضی است که زیر این آفتاب دراز به دراز بیفتند و به همه عالم و آدم پز بدهند که بله! ما بلدیم زیر آفتاب هم بخوابیم...
میخندی؟ تازه کارهای عجیبترشان را ندیدهای! بعضیهایشان زحمت بلند شدن به خودشان میدهند، اما به جای اینکه مثل آدم راهِ راست را بگیرند و بیایند اینجا، هِی دور خودشان میچرخند...
نه، تمثیل نمیزنم، واقعاً دور خودشان میچرخند! یعنی یک دایره میکشند روی زمین، و شروع میکنند رویش راه رفتن. حالا گیریم شعاع دایرهی یکی، یک متر باشد، دیگری صد متر. دایره، دایره است دیگر! راه به جایی نمیبرد که! البته دایرهی بعضیهاشان هم دایره نیست. شکل حلزون است. باز خدا پدرشان را بیامرزد که حین چرخیدن چند قدمی هم جلو میآیند...
چی؟ نمیفهمند؟ نه عزیز من! اگر نمیفهمیدند که کارشان عجیب نبود! عجیبی کارشان به همین است که هم راه را بلدند، هم دو چشم به چه گندگی دارند برای دیدن! البته گفته باشم که چشمهای بعضیهاشان هم نمیبیند...
نه، تقصیر خدا نیست، از اول اینطوری نبودند که، همهش زیر سر خودشان است. برمیدارند یک پارچهی سیاه میبندند به چشمهایشان که راه را نبینند. بعضیهاشان که دیگر آخرِ عقلند! از این چنگال بزرگها دیدهای؟ از آنها که دو تا دندانه دارد...
نه بزرگند، الآن دیگر همه دارند، تو چطور ندیدهای؟...
آهان، آفرین، همانها را میگویم! از همانها برمیدارند میکنند توی چشمهاشان!...
خوب، آنها هم میکنند توی چشمهاشان که کور شوند دیگر! برای اینکه دیگر راه به راه لازم نباشد پارچهی سیاه روی چشمهاشان را سفت کنند!...
ای آقا، حق داری باور نکنی. تا از نزدیک ندیده باشیشان باورت نمیشود...
نه، چیزی نگفتی، ولی پیداست دیگر. یک جوری عاقل اندر سفیه نگاهم میکنی که انگار دارم هذیان میگویم...
نه بابا، معذرتخواهی برای چه، گفتم که حق داری...
باز هم بگویم؟ خوب، بعضیهاشان گاهی قدری عقل و چشمشان را کار میاندازند و میآیند اینجا. اما سیر نشده میروند...
چرا؟ چه میدانم! حس ماجراجوییشان گل میکند! انگار نه انگار که قبل از اینکه بیایند اینجا، همهی عالم را گشتهاند! بعضیها هم که اینجا را با پارک دم خانهشان اشتباه گرفتهاند. میآیند یک استراحتی میکنند و باز برمیگردند به بیابان برهوت. یکی نیست بهشان بگوید بچهی آدم، تو که...
خوب، بچهی آدماند دیگر! گیرم بچهی ناخلفی باشند و شده باشند موجود دوپا! از بچهی آدم بودنشان که چیزی کم نمیشود...
میگفتم، یکی نیست بگوید بچهی آدم، آبت کم بود، نانت کم بود، رفتنت چه بود؟ اولش که میرسند اینجا همچین بساط پهن میکنند که میگویم این دیگر آمده تا خودِ روز قیامت اینجا بماند. اما چند روز نگذشته شروع میکند جول و پلاسش را جمع کردن. باز میزند به بیابان و روز از نو، روزی از نو...
خوب، بله، راه برگشت را که بلدند، اما راستش، زیر این آفتاب سوزان باشی و آن هم تشنه، و چشمهایی داشته باشی منتظر گول خوردن، بعضی جاها را مثل اینجا میبینی...
از کجا فهمیدی؟ نه بابا، انگار تو هم اطلاعات عمومیات بد نیست، رو نمیکنی! بله، بهش میگویند سراب...
نه خوب، نزدیکش که میشوند میفهمند گول خوردند، اما تا این همه راهِ رفته را برگردند میشود یک عمر. بعضیهاشان هم طفلکیها قبل از برگشت عمرشان را میدهند به شما...
میدانم، تقصیر خودشان است، اما دلیل نمیشود دلم برایشان نسوزد. به خصوص یکی را دیروز دیدم که دلم خیلی برایش سوخت. میدانی، بعضیهاشان نمیدانند باید بیایند اینجا کنار چشمه...
نه، تشنه که میشوند. آدم هم که نباشند و موجود دوپا باشند، باز تشنگی حالیشان میشود. فقط آدمها از همان اولش میآیند مینشینند همینجا کنار چشمه و تا آخر جنب نمیخورند. اما دوپاها تا آخر سرگردانند در این بیابان برهوت. حالا بیابانهایشان را عوض میکنند، اما اسم بیابان عوض شود، تشنگی برطرف نمیشود که...
کی چی شد؟ حواس جمعی داری ها! داشتم میگفتم، یکی را دیدم که خیلی دلم برایش سوخت. این یکی آمده بود نشسته بود کنار این چشمه، ولی آب نمیخورد. یعنی سعی میکرد آب بخورد، نمیتوانست...
بگویم باورت نمیشود! بعضی وقتها میمانم این دوپاها عقلی را که خدا داده بود بهشان چه کردهاند...
خیلی خوب، میگویم. میخواست بدون اینکه دستش را مشت کند آب بخورد! یعنی دستش را باز میکرد، ببین اینطوری، بازِ باز، هِی میکرد توی آب و هِی میآورد بالا...
معلوم است که نه! مگر میشود اینطوری آب خورد. آخرش هم از تشنگی مرد. تو بودی دلت نمیسوخت؟...
من که از اول گفتم، این دوپاها موجودات عجیبیاند. ساعتها از عجایبشان بگویم، تمام نمیشود...
ارسال شده توسط م.رضوی در 89/5/16
شاید "دست به قلم" باشم، اما "اهل قلم" نه. -استفاده از این ابزارِ مورد قسم خدا، اهلیت میخواهد.-
و "مسافر" جای برخی نوشتههای کسی است که گاهی ورقی سیاه می کند...
کلمات کلیدی : روزانه نوشت