سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حق کار

ارسال شده توسط م.رضوی در 94/5/31


از دوستان خانوادگی است و همسن و سال من. بعد از لیسانس ش چند سال در یک شرکت به صورت تمام وقت مشغول به کار بوده. ارشد که قبول شده، استعفا داده و الان هم دارد کارهای دفاعش را انجام می دهد.

یک ماه پیش عقد کرده است. تعریف می کند که رفته بودند محضر. قبل عقد خانم منشی ازش می پرسد که نمی خواهی حق تحصیل بگیری؟ می گوید همین ارشدم را هم با زور و زحمت دارم تمام می کنم! خانم منشیِ دلسوز باز می پرسد حق کار هم نمی خواهی؟ با خنده جواب می دهد که ترجیح می دهم اصلاً اجازه کار بهم ندهد!

آنقدر از نظر اعتقادی و فرهنگی و اخلاقی، اختلاف من و دوستم زیاد است که به ندرت پیش می آید در مورد مسئله ای نظرمان به هم نزدیک باشد... اما این حسِ الان ش را خوب درک می کنم.


ضعفِ دوست داشتنی

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/11

 

به نظرم خدا به زن ها یک لطفی کرده که به مردها نکرده است؛ اینکه مدام می بینند چقدر توان جسمی شان از توان جسمی برادر، همسر یا حتی پدرشان کمتر است و درنتیجه یادشان می افتد ضعیف اند و دچار غرور نمی شوند. بعد راحت تر زبان به مناجات باز می کنند که «انا عبدک الضعیف الذلیل».


پسرخاله وودرو

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/11/11

 

"- تو از ته دل چی می خواهی، جیپسی؟

- تا حالا هیچ وقت چیزی را که از ته دل می خواهم، به زبان نیاورده ام. اگر مامانم بشنود، سکته می کند. تازه، چه فایده دارد آدم چیزی را بخواهد که نمی تواند داشته باشد! من خیلی دلم می خواهد موهایم را کوتاهِ کوتاه کنم.

- ولی چرا؟ موهایت خیلی قشنگ اند، هیچ کس موهایی به قشنگی موهای تو ندارد، جیپسی.

- آره، همین طوره. راستی می خواهی بدانی چرا کسی را نمی بینی که موهایش تا کمرش باشد؟ چون خیلی دردسر دارد. همه ی کارم این شده که به موهایم برسم. دیگه حالم به هم می خورد!

وودرو گفت: «اوه.»

ادامه دادم: «اما همه اش این نیست. گاهی... گاهی احساس می کنم نامرئی هستم. انگار زیر این همه مو کسی نمی تواند مرا ببیند. آنها درباره ی موهایم حرف می زنند، اما شده هیچ وقت ببینند زیر این موها چیه؟ متوجه منظورم می شوی؟»

وودرو گفت: «نه زیاد... .»

- گاهی وقت ها می خواهم بگویم: «هی، یک آدم اینجاست!» ولی این حرف به نظر احمقانه می آید، حتی به نظر خودم.

وودرو چیزی نگفت و من آه بلندی کشیدم. به گمانم نتوانسته بودم منظورم را درست توضیح بدهم."

از کتاب «پسرخاله وودرو»، نوشته «روت وایت»، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق، صفحه 72


آخوندِ خانم

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/4/29

 

دیشب برنامه «راز» می دیدم. با موضوع تبلیغ دین درعصرحاضر (+). یکی از مسائلی که دکتر فیاض مطرح کرد، این بود که روحانیون (به تعبیر ایشان آخوندها) در قم جمع شده اند و در شهرهای مختلف (حتی تهران) پخش نمی شوند.

داشتم فکر می کردم حتی اگر مسجد محله مان یک امام جماعتِ مردمی داشت (با همه ی آن خصوصیاتِ خوبی که دکتر فیض از امام جماعت محله شان مثال می آورد)، باز هم منِ دخترِ جوان نمی توانستم خیلی راحت بروم پیشش و سوال شرعی بپرسم. یا مثلاً اگر در زندگی به مشکلی برخوردم، ازش راهنمایی بخواهم. یا حتی در کلاس قرآنش شرکت کنم و بی پرده از دغدغه های ذهنیم حرف بزنم.

به گمانم الان در حوزه های علمیه مان، طلبه ی خانم کم نباشد. نمی دانم ساز و کاری برای حضور این خانم ها در جامعه تعریف شده یا نه، و اگز تعریف شده چقدر عملی می شود.
شخصاً گاهی خیلی احساس نیاز می کنم که با شخصی آشنا به مسائل دینی، یک آخوندِ خانم، ارتباط مستقیم داشته باشم. کسی که هم من او را از نزدیک بشناسم و بتوانم بهش اطمینان کنم، و هم او شرایط زندگی مرا بداند.

خواستم بگویم اگر کسی، نهادی، سازمانی، در فکر حل مسأله ی ارتباط گیری جامعه با آخوندها بود، لطفاً به مسأله ی آخوندهای خانم هم فکر کند!

پ.ن. برنامه راز، به کارگردانی آقای طالب زاده، در شبهای ماه رمضان (ساعت 11:30) پخش می شود. پیشنهاد می کنم از دستش ندهید! 


نقش مولد محبت

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/3/23

 

"نظام سرمایه داری به زنان صرفا به عنوان یک نیروی کار نگاه می کنند، که باید از او حداکثر استفاده را بکنند.
ما به زن ضمن اینکه به نقش مجاهدانه اش، نقش انقلابی اش و آن حضور موثرش در اجتماع در همه عرصه ها تاکید داریم، اما می گوییم به زن نباید اینطور نگاه بشود.

این زن چه عناوینی دارد؟ یا دختر است یا همسر است یا مادر است یا خواهر است، این یک نقش مولد محبت دارد در مهمترین کانون جامعه که ما می گوییم خانواده است.
این نقش هر چقدر تقویت بشود شما ببینید ماهیت خانواده چقدر ارتقاء پیدا می کند و بعد به تبعش چه جامعه پرنشاط تری خواهید داشت. این نه که نافی سایر نقش های او باشد، اما اهمیت اساسی دارد."

صحبتهای دکتر جلیلی در شبکه سه (+)

پ.ن. چون این نگاه را می پسندم، این متن را گذاشتم. فارغ از بحث های سیاسی:)


مردواره کردن زن

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/2/22

 

« گفتمان غربى در مورد زن اجزاء گوناگونى دارد، لکن دو جزء در آن برجسته است: یکى مردواره کردن زن، یعنى زن را متشبّه به مرد قرار دادن، این یک بخش مهمّ از این گفتمان است؛ یک بخش دیگر هم زن را وسیله‌ى راحتى براى التذاذ جنسى مرد قرار دادن، حالا التذاذ چشمى یا مراحل بدتر و بعدتر از التذاذ چشمى، این هم یک بخش دیگر از گفتمان غربى است در مورد زن. این مسئله‌ى فمینیسم و این چیزهایى که امروز در دنیا رایج شده، همه در واقع فراورده‌هاى آن گفتمان غربى است که در نهایت کار به اینجاها میرسد.

 مردواره کردن زن؛ یعنى به دنبال این بودند که مشاغل گوناگونى که با ساخت جسمى و عصبى و فکرى مرد سازگارتر است را بکشانند به سمت بانوان و زنان، و این را یک افتخار براى زن و یک امتیاز براى زن قرار بدهند.

ما در مقابل این دچار انفعال شدیم، یعنى دوْر خوردیم؛ ما هم نادانسته، ناخواسته، این گفتمان را قبول کردیم. مى‌بینید ما الان افتخار میکنیم که فلان تعداد زن، در فلان بخشهاى اجرایى کشور داریم. اشتباه نشود، از اینکه این بانوان در این مناصب اجرایى باشند من هیچ مشکلى ندارم؛ یعنى منع نمیکنم، نفى نمیکنم، ایرادى هم برایش قائل نیستم - فرض کنید وزیر بهداشت ما یک خانم بود، یا معاونین رئیس‌جمهور مثلاً یا بخشهاى مختلف در بینشان بانوان هستند، این از نظر من اشکالى ندارد - آنچه اشکال دارد، افتخار به این است؛ که ما به رخ دنیا بکشیم که ببینید، ما در بخشهاى اجرایى اینقدر زن داریم! این همان دوْر خوردن است، این همان منفعل شدن است؛ این افتخارى ندارد. خیلى خب، یک خانمى است، ارزشهایى داشته، توانایى‌هایى پیدا کرده، مناسبِ این مقام شده؛ خیلى خب، بگذارند، خلاف قانون هم که نبوده؛ امّا اینکه ما به این افتخار بکنیم که ببینید، ما این تعداد خانمِ مسئولِ در بخشهاى اجرایى داریم، این غلط است. اگر ما افتخار کنیم که این تعداد خانم روشنفکر، خانم تحصیلکرده داریم، این خوب است، این جا دارد؛ اگر بگوییم این مقدار خانم نویسنده، خانم فعّال فرهنگى یا فعّال سیاسى داریم، اشکالى ندارد؛ اگر بگوییم این مقدار خانم شهادت‌طلب و مجاهده‌کار در میدانهاى گوناگون داریم، این خوب است؛ اگر بگوییم این مقدار خانمى که در عرصه‌هاى سیاسىِ انقلابى فعّالند - گوینده‌اند، نویسنده‌اند - داریم، این خوب است؛ افتخار به اینها خوب است؛ امّا افتخار به اینکه ما این تعداد وزیر زن، این تعداد نماینده‌ى زن، این تعداد معاونِ بخشهاى مختلفِ زن، این تعداد رئیس مؤسّساتِ تجارى زن داریم، افتخار به این غلط است؛ این انفعال در مقابل آنها است. مگر بنا بوده ما کارهاى مردانه را به زنها بدهیم؟ نه، جایگاه زن و هویّت و شخصیّت زن، در جنس خود زن یک هویّت بسیار بالا و با کرامتى است، از بعضى جهات از مردها بالاتر است.  

در مجموع هم که نگاه کنیم، زن و مرد فرقى ندارند؛ از لحاظ خلقت، از لحاظ خصوصیّاتِ کیان طبیعى‌شان که خداى متعال خلق کرده، یک امتیازاتى جانب زنانه دارد، یک امتیازاتى جانب مردانه دارد؛ خداى متعال یک مقدار خصوصیّاتى را به این جنس داده، یک مقدار خصوصیّاتى را به آن جنس داده؛ یک برجستگى‌ها و ارزشهایى این دارد، یک برجستگى‌ها و ارزشهایى آن دارد؛ لذا است که با همدیگر از لحاظ آنچه که مربوط به انسانیّت است هیچ فرقى ندارند، هیچ تفاوتى ندارند؛ در آن چیزهایى که خداى متعال براى انسان قرار میدهد - از لحاظ حقوق انسانى، از لحاظ حقوق اجتماعى، از لحاظ ارزشهاى معنوى و سیر تکامل معنوى - هیچ فرقى ندارند؛ یعنى یک مردى مثل علىّ‌بن‌ابى‌طالب میشود، یک زنى مثل فاطمه‌ى زهرا میشود؛ یک مردى مثل عیسى میشود، یک زنى مثل مریم میشود؛ تفاوتى ندارند با همدیگر.  

پس این نگاهْ درست است که ما زن را در جنسیّت خودش - همان‌جور که هست، زن واقعى، مؤنّث واقعى - بشناسیم، و ببینیم چه ارزشهایى میتواند این فرد متعلّق به این جنس را یا این جامعه‌ى این جنسیّت را رشد بدهد و تعالى ببخشد؛ این نگاه، نگاه درست است. ما نباید در مقابل نگاه غرب دچار این انفعال میشدیم که متأسّفانه شدیم.»

بیانات رهبر در دیدار جمعى از بانوان فرهیخته‌ى حوزوى و دانشگاهى، 21/2/1392

کاملش را بخوانید (+) یا بشنوید (+).


به خاطر خودت میگویم!

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/4/9

 

هر آیه‌ی قرآن را وقتی کنار آیاتِ قبل و بعدش می‌خوانیم، بیشتر به دل می‌نشیند. مثل این آیه‌ی معروفِ «یدنین علیهنّ من جلابیبهنّ».

إِنّ الّذین یُؤْذُونَ اللَّهَ و رسولَه لَعَنَهمُ اللّهُ فِی الدّنیا و الآخرةِ و أَعَدَّ لهم عذابًا مُّهِینًا
و الّذین
یُؤْذُونَ المُؤمنین و المؤمناتِ بِغَیْرِ ما اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلوا بُهتانًا و إِثمًا مُّبینًا
یا أَیّها النَّبیُّ قل لِّأَزْواجِکَ و بَناتِکَ و نساء الْمؤمنینَ یُدنینَ علیهنَّ مِن جَلَابیبِهِنَّ
ذلک أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ
فلا یُؤْذَیْنَ
و کان اللَّهُ غفورًا رَّحیمًا

بى‏گمان، کسانى که خدا و پیامبرِ او را آزار مى‏دهند، خدا آنها را در دنیا و آخرت لعنت کرده و برایشان عذابى خفت‏بار آماده کرده است.
و کسانى که مردان و زنان مؤمن را با [نسبت دادن‏] گناهى که نکرده‏اند آزار مى‏دهند، قطعا تهمت و گناه آشکارى را به گردن گرفته‏اند.
اى پیامبر! به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو پوشش‏هاى خود را بر خود بپیچند.
این براى آن که [به عفیف بودن‏] شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند نزدیک‏تر است،
و خدا آمرزنده و مهربان است.*

ترجمه‌ی خودمانی‌ش این طوری می‌شود:
کسانی هستند که خدا و پیامبر را اذیت می‌کنند. و مؤمنین و مؤمنات را هم. خدا به موقع‌ش به حساب این مردم آزارها می رسد!
اما تو ای زنِ باایمان! پوشیده‌تر بیرون بیا تا نتوانند اذیت‌ت کنند. به خاطر خودت می‌گویم عزیز دلم!

*سوره مبارکه احزاب، آیات 57-59


همان که خودش خواست...

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

[ادامه از پست قبل]

برادرم اسماعیل بچه ی خیلی شر و شیطان و بلایی بود. اما در اثر چیزهایی که در جنگ دیده بود، روز به روز بیشتر تغییر شخصیت می داد. جنگ همین است، پدیده ای است که خیلی زود آدم ها را به هم می ریزد. نگاهمان را به زندگی تغییر می دهد.
یک روز آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرده بودند. اسماعیل و دوستانش رفته بودند آنجا که مجروحان را کمک کنند. دیدند هیچ مجروحی نیست. همه تکه تکه شده اند.

قبل از اینکه بیایم اینجا یکی از بچه ها سوال می کرد چرا به نسبتِ جنگی که در خرمشهر بوده و اتفاقاتی که افتاده، گلزار شهدایش زیاد بزرگ نیست یا زیاد شهید ندارد. گفتم این قبرهایی که می بینی نوشته شهدای گمنام، شاید   بیست نفر در این قبرها باشند. یک بقچه می آوردند پر از گوشت، می گفتند یک خانواده ی ده-دوازده نفره است که در بمباران شهید شده اند.

اسماعیل روزی که رفته بود برای انتقال مجروحین، وقتی برگشت خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانی! فقط من و جواد و داریوش کیسه گرفته بودیم دستمان، گوشتها را جمع می کردیم. یک انگشت افتاده بود یک طرف، یک تکه پا طرف دیگر... مسئولین آموزش و پرورش جلسه داشتند، همه تکه تکه شده بودند. از آن همه کارمند و مدیر که به ما گفته بودند جلسه دارند، هیچی نمانده بود. فقط یک کیسه گوشت شد.
به جواد گفتم من هم آرزو دارم شهید شوم اما می دانم اینقدر لیاقت ندارم تکه تکه شوم. اما دعا می کنم فقط با یک قطره خون گناهانم پاک شود.»
آن شب احساس کردم برادرم خیلی تغییر کرده.

بعد از آن جریان ما باز هم اهواز می رفتیم. هیچ وقت هم برادرم را نمی دیدم. تا روز 27 مهر. صبح اسماعیل که بیدار شد از مادرم اجازه گرفت آب بردارد. (شبها یک ساعت آب توی لوله ها می آمد. مادرم در ظرفها آب جمع می کرد تا شب بعد.) اسماعیل به مادرم گفت: «اشکال ندارد یکی از سطل هایت را مصرف کنم؟» مادرم پرسید: «برای چه؟» گفت: «می خواهم حمام کنم.» رفت غسل شهادت کرد. چیزهایی که درباره مردم می گویند و گاهی باورنکردنی به نظر می رسد، ما که باهاشان مواجه شده ایم باور می کنیم. انگار خدا به مومن می گوید که کی قرار است برود تا با آمادگی کامل برود.
رفت غسل شهادت کرد و با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادرم نگران شد، اما به روی خودش نمی آورد. راه افتاد رفت.

من هم رفتم بیمارستان. یک روز قبل از عید قربان بود. از صبح تا ظهر غذاها را تقسیم کردیم. اذان که شد رفتیم مسجد جامع خرمشهر نماز بخوانیم. از وانت دیدم اسماعیل هم با یک جیپ لندروور آمده. همدیگر را دیدیم و بغل کردیم و بوسیدیم. گروهبانی که همراهمان بود پرسید: «چند وقت است برادرت را ندیده ای؟» گفتم: «از صبح تا حالا!» گفت: «چقدر شما جنوبی ها گرمید! انگار صد سال است همدیگر را ندیده اید!»

با هم حرف زدیم و از هم خداحافظی کردیم. به محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره شصت اصابت کرد روبه روی مسجد جامع. همه جا را گرد و خاک و دود گرفت. صدای ترکش ها شنیده می شد. (خمپاره که می افتد، منهدم می شود و ترکش های سنگین و داغ به زمین می خورد.) کمی که گرد و خاک نشست و توانستیم فضای اطراف را ببینیم، دیدم دوست اسماعیل، اسماعیل را بغل کرده سوار ماشین کرده ببرد سمت بیمارستان. اسماعیل سالم بود. من هم با خیال راحت سوار وانت خودمان شدم، فکر کردم نهایتا مجروح شده. رفتیم بیمارستان طالقانی. دیدم دوست اسماعیل در پارکینگ بیمارستان دارد گریه می کند، فریاد می زند، سرش را می کوبد به دیوار. گفتم: «مگر چه شده؟» گفت: «اسماعیل شهید شده.» گفتم: «اسماعیل که سالم بود!» گفت: «نه، همان که خودش خواست.» من که رفتم سردخانه دیدم آره، فقط یک ترکش کوچک خورده به قلبش. به اندازه ی یک قطره ی خون پاشیده به صورتش. عادت داشت وقتی می خوابید چشم هایش نیمه باز بود. در شهادتش هم همین طور بود. انگار که خوابیده باشد. اصلا باور نمی کردم.
حالا ناباوری از اینکه اسماعیل شهید شده یک طرف، فکر اینکه چطور به مادرم خبر دهیم از طرف دیگر. من که اصلا جرات نمی کردم بگویم. می دانستم مادرم نسبت به ما چه احساسی دارد.

وضعیت شهر طوری بود، آن قدر شهید زیاد بود، هرکه شهید می شد بلافاصله باید دفنش می کردیم. اصلا نمی توانستیم نگه داریم. شب سگ های هار که در اثر بوی خون وحشی شده بودند به سردخانه ها حمله می کردند. بچه ها شب با چوب و چماق نگهبانی می دادند تا سگها نیایند شهدایی را که شب شهید شده بودند، تکه پاره کنند. باید هر که در روز شهید می شد، بلافاصله دفنش می کردیم.
جنازه ی اسماعیل را برداشتیم و با یکی از همسایه ها رفتیم سمت گلزار شهدای آبادان. به یکی از همسایه ها گفتم: «شما بروید به مادرم بگویید.»

اسماعیل اذان ظهر شهید شد. نزدیک 3 بعد از ظهر دفنش کردیم. در تمام تشییع و به خاک سپاری اش هم دوازده نفر بودیم. خیلی مظلومانه، خیلی غریب... نه فقط برادر من، همه ی برادرها و پدرها...
مادرم سر مزار فریاد می زد، گریه می کرد، خاک روی سرش می ریخت، می گفت: «من کاری به جنگ ندارم، کاری به صدام ندارم، مرگ بر صدام، من بچه م را می خواهم...» یعنی دیگر اصلا نمی دانست چه بگوید.

مادرمان را برگرداندیم سنگر. مادرم آن شب تا صبح بیدار بود. برای خودش مرثیه می خواند، حرف می زد، گریه می کرد. من الان که مادر شدم می فهمم آن شب چه کشید. آن موقع اصلا نمی فهمیدم. برای همین الان هرجا که صحبت می کنم می گویم کار اصلی را در جنگ، مادران شهدا کردند. ما که امدادگر بودیم یا جنگیدیم نکردیم. گذشتن از این چیزها سخت بود نه جنگیدن.

در سنگر نشسته بود، تعریف خاطرات دوران کودکی اسماعیل را می کرد؛ «دو سالش بود مریض بود. چهار سالش بود برایش یک بلوز راه راه آبی خریدم. از همه بچه هام قشنگ تر بود. بردمش پیش یک دکتر ارمنی. دکتر عاشق اسماعیل شد. پرسید: «شوهرت کجا کار می کند؟» گفتم: «پالایشگاه.» گفت: «چند تا بچه داری؟» گفتم: «این بچه ی پنجمم است.» گفت: «ازت می خرم، زندگیت را زیر و رو می کنم، من بچه دار نمی شوم، این را بده به من. عاشقش شدم.» من بچه را بغل کردم، از درمانگاه شرکت نفت فقط می دویدم، تا خانه گریه می کردم، نکند این زن تعقیبم کند بیاید بچه م را بگیرد...»
همه ی اتفاقهایی که در دوران کودکی برای اسماعیل افتاده بود تا صبح برای ما تعریف کرد. هرکاری می کردیم: «مامان بخواب!» می گفت: «بچه م زیر خاک است، من بخوابم؟؟»

واقعا صحنه های تلخی بود.
یکی از بچه ها پرسید جنگ شود شما چه کار می کنید؟ گفتم امیدوارم هیچ وقت جنگ نشود. نه ایران و نه در هیچ جای دنیا. ولی خوب، ظالم ها زیادند. کسانی که جنگ را تحمیل می کنند. اگر بشود باز هم می جنگیم اما امیدوارم کار به این جاها نکشد.
خیلی لحظات دشوار و سختی برای همه ما گذشت.

[یکی از بچه ها: چرا با این سختی ها در منطقه ماندید؟]
تشخیص ما این بود که بمانیم. می گفتیم وظیفه ی همه این است که بمانند. کسانی که نماندند حتما ظرفیتش را نداشتند. البته در جنگ هم آن قدر فضای سنگینی است که نمی توانی به کسی که نمانده بگویی چرا نماندی. ولی ما می گفتیم اگر برویم یک نفر هم یک نفر است. 

در سال 60 شش ماه از جنگ گذشته بود. خیلی از بچه ها هم شهید شده بودند. خواهر بزرگترم بیمارستان شرکت نفت کار می کرد. آمد بیمارستان طالقانی گفت: «دعوت کرده اند برویم دیدن امام. برای دوازده فرودین سال 60.» من حاضر نبودم حتی دیدن امام بروم. می گفتم: «جنگ است، بقیه بروند امام را ببینند.» گفت: «تو که اینقدر دوست داشتی بروی امام را ببینی، عاشق امامی، حالا دعوتمان کرده اند، کسانی که در خرمشهر مقاومت کردند، خانواده های شهدا، برویم دیدار امام. ما را هم انتخاب کرده اند.» گفتم: «نمی توانم!» گفت: «یعنی تو بیایی، جنگ تعطیل می شود؟» گفتم: «آره، تعطیل می شود!» با هم بگو مگو کردیم، آخر خواهرم دید انگار من خوابم! یک سیلی زد توی صورتم گفت: «بیدار شو! می خواهیم برویم دیدن امام، جنگ هم تمام نمی شود!» خلاصه به زور ما را برد دیدن امام. یعنی ما حتی حاضر نبودیم یک روز از جبهه دور شویم. این قدر احساس می کردیم حضورمان ضروری است.

[یکی از بچه ها: بعد از سقوط خرمشهر هم در جنگ بودید؟]
من تا سال 65 در همه ی عملیات ها در بیمارستان بودم. سال 65 در عملیات والفجر8 باردار بودم، باز هم رفتم. وقتی بچه ام دنیا آمد دیگر نتوانستم بروم بیمارستان، می رفتم هلال احمر. کسی هم نبود بچه را نگه دارد، با خودم می بردم هلال احمر. تا آخر جنگ.

پ.ن. سال جهاد با نفس! (+)


شهادت با مقنعه ی مادر!

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

پیش-خوان: شب اول اردوی راهیان نور (19 اسفند 90) خانم رامهرمزی به محل اسکانمان آمدند و حدود 40 دقیقه برایمان صحبت کردند. با اینکه کتاب "یکشنبه آخر" شان (+) را پیشتر خوانده بودم، شنیدن خاطرات از زبان خودشان لطف دیگری داشت.
به بزرگواری تان ببخشید که پست طولانی است. خواستم مثل پست های قبلی، متن پیاده شده را خلاصه کنم، ولی نشد. یعنی حس و حال صحبت هایشان از بین می رفت.

من با اینکه خودم در جنگ بودم و خیلی از سختی های جنگ را لمس کرده ام و حتی از دست دادن عزیزانم را دیده ام، اما کتاب های جنگ را که می خوانم خیلی متاثر می شوم. احساس می کنم کسان دیگری مثل اسرا و مجروحین بیشتر سختی کشیده اند. می خواهم بگویم یکی از چیزهایی که شما باید متوجه بشوید این است که در این هشت سال چه گذشت، به خصوص شش ماه اول جنگ.
حالا دو خاطره برای شما بگویم تا بخشی از این قضیه را متوجه بشوید. خیلی از کسانی که در آبادان و خرمشهر بودند خاطرات مشابهی دارند.

من که می آمدم خرمشهر غذا بیاورم، برادرم هم می آمد خرمشهر و مجروح می برد آبادان. ما دیگر نمی توانستیم در آبادان زندگی کنیم. در خیابان سنگر خانوادگی درست کرده بودیم. نه فقط ما، همه ی همسایه ها که مانده بودند. کف سنگر موکت پهن کرده بودیم و برای سقف سنگر ایرانیت گذاشته بودیم. اصلا شده بود یک خانه! بیش از یک ماه ما در سنگر زندگی کردیم. شبها در سنگر می خوابیدیم، روزها ما می آمدیم خرمشهر، مادرم تک و تنها می ماند در سنگرها. همراه همسایه ها می نشستند لبه سنگر، چشم به راه بچه هایشان که تا شب برگردیم. خیلی صحنه های عجیبی بود. صبح که می آمدیم می دیدیم مادرم نشسته دعا می کند و زمزمه می کند تا ما صحیح و سالم برگردیم.

شبی که عراقی ها حمله کردند از ذوالفقاری آبادان، برای اولین بار از رودخانه گذشتند. نمی دانم اسم دریاقلی را شنیده اید یا نه، یک فرد عادی که در بسیج مردمی بود. وقتی متوجه می شود عراقی ها از رودخانه گذشتند سوار دوچرخه می شود و با سرعت خودش را به آبادان و پایگاه های مقاومت و بچه ها ی سپاه و بسیج می رساند، که: «چرا نشسته اید، عراقی ها از رودخانه گذشتند.»

آن شب ما در سنگر بودیم. حالا حساب کنید، شهر جنگی، مردم اکثرا از شهر خارج شده اند، داریم در شهر زندگی می کنیم. برق هم نیست، آب هم نیست، صدای خمپاره و توپ و گلوله و تیر هم همین طور در گوشمان است.
مادر ما هم یک زن خیلی قدیمی و باغیرت، پدرمان هم فوت شده بود و هم پدر بوده هم مادر. یک دفعه یکی از آخر خیابان داد زد: «عراقی ها! عراقی ها آمدند! از ذوالفقاری گذشتند! از اروند گذشتند!»
یادم نمی رود آن شب چقدر ترسیدیم! دست و پایمان می لرزید. ته خیابان های ما رودخانه بود. فکر می کردیم الان...

مادر ما از آن مقنعه های جنوبی –شیله- سر می کرد. یک دفعه درآورد مثل دستمال یزدی گرفت دستش، به من و خواهرم گفت: «بیایید جلو. می خواهم خفه تان کنم، امشب می کشمتان! گفتید می خواهید بمانید؟ حالا عراقی ها آمدند، ناموس من دست عراقی ها بیفتد؟!» از چشم هایش خون می چکید! از آن زن های غیرتیِ مرد بود برای خودش! ما هم بغض کرده بودیم که: «مامان تو رو خدا!!»
می گفت: «نگفتم از شهر برویم بیرون؟ نمی گذارم دست عراقی ها بیفتید!»
مقنعه را در دستش می پیچاند و همین طور به سمت ما می آمد که خفه مان کند...

(آبادانی ها به پدر می گویند آقا. مثلا به پدرِ شهین می گویند آقا شهین.) سنگر بغلی ما خانواده ی آقا شهین بودند. این آقا شهین هم یک مرد سبیل کلفت غیرتی! شهین مجبورش کرده بود بمانند شهر، با ما می آمد فعالیت. رفت یک چاقو آورد این قدر! گفت: «شهین گوش تا گوش می بُرم!» حالا ما همه مرده بودیم از ترس، نمی دانستیم از عراقی ها بترسیم یا از پدر و مادرمان!
برادرم اسماعیل آن موقع هنوز شهید نشده بود. اسلحه داشت. گفت: «مامان به خدا قسم اگر عراقی ها آمدند خودم معصومه و صدیقه را می کشم!!» آقا شهین هم از آن طرف می گفت: «اسماعیل، شهین را هم بکش!»
خلاصه... اسماعیل آنقدر با مادرم صحبت کرد تا آرامَش کرد. اصلا برایشان قابل قبول نبود. حاضر بودند دخترهایشان بمیرند اما دست عراقی ها نیفتند. به خصوص با قضایایی که پیش آمده بود و می دانستند عراقی ها چه نگاهی به ایرانی ها دارند.

شب عجیبی بود. خیلی ترسیده بودیم. مادر من که تا صبح نخوابید. مرد همسایه مان همین طور. یعنی مردم تا صبح بیدار بودند. واقعا هم عراقی ها عبور کرده بودند از رودخانه، اگر دریاقلی نمی آمد و به بچه ها خبر نمی داد و بچه ها نمی رفتند ذوالفقاری درگیر نمی شدند، چه بسا همان شب آبادان سقوط می کرد. دریاقلی هم همان موقع شهید شد. (فیلمش را آقای احمدزاده ساخته. یک مستند طنز.)
خلاصه ما آن شب قسر دررفتیم! از مقنعه ی مادر و چاقوی آقا شهین... آن شب گذشت اما خیلی سخت گذشت. اگر اسماعیل وساطت نمی کرد چه بسا ما قبل از اینکه عراقی ها برسند شهید می شدیم!

[یکی از بچه ها: واقعا این کار را می کردند؟]
من مطمئنم این کار را می کردند. با شناختی که از خانواده های جنوبی دارم، می دانم در این مسائل کوتاه نمی آیند.  

[یکی از بچه ها: خوب شما که خرمشهر می رفتید از این خطرات بود مسلما...]
خرمشهر هم از این خطرات بود، اما آن شب اصلا یک فضای دیگری بود. مثل اینکه شما در خانه تان نشسته باشید و بگویند دشمن الان پشت در خانه تان است. یعنی شما اصلا نمی توانید با آن مواجه شوید. ما خرمشهر که می رفتیم آگاهانه می رفتیم. یک چیز دیگری هم که بود، -در کتاب یکشنبه آخر هم گفته ام- ما که می رفتیم خرمشهر به مادرمان نمی گفتیم. اسماعیل هم نمی گفت. مادرمان می دانست اما به رویش نمی آورد. یک چیزی بینمان بود. مادرها هم گیر کرده بودند. یکی مثل مادر من بچه هایش خیلی برایش عزیز بود. به خصوص با سختی هایی که بزرگشان کرده بود. اگر دست خودش بود نمی خواست بچه هایش از بین بروند. اما ما می گفتیم: «باید بمانیم، وظیفه مان است، اگر برویم کی بماند»، دچار تعارض وجدانی می شد. از یک طرف نمی خواست ما را از دست بدهد و از طرف دیگر نمی توانست به ما بگوید نروید. یعنی خودش هم مانده بود چه کار کند. طوری که وقتی بقیه اعضای خانواده، خواهر و برادرهای بزرگ می گفتند: «خوب مجبورشان کن از شهر خارج شوند»، نمی توانست بگوید.
اما آن شب وحشت کرده بود. شما تصور کنید همه جا تاریک باشد، صدای توپ و خمپاره هم بیاید، یک دفعه فریاد بزنند دشمن رسید. شما دیگر هیچ کاری نمی توانید بکنید. الان همه اسیر می شوید. دست خالی. مگر تمام کسانی که در سنگرها زندگی می کردند چند تا اسلحه داشتند؟ در سنگر ما دوتا اسلحه بود. در سنگر بغلی که اصلا اسلحه نبود. شاید به تعداد هر ده نفر یک اسلحه بود. پس قطعا هیچ دفاعی وجود نداشت.

برای پاسخ به سوال شما یک خاطره دیگر هم تعریف کنم.
یک روز گفتند عراقی ها وارد منطقه ذوالفقاری شده اند. خواهرم صدیقه تا شنید گفت باید برویم آنجا کمک کنیم. صدیقه نگفت مثلا می خواهم بروم بیمارستان، بعد لیز بخورد برود ذوالفقاری، یک دفعه بلند شد گفت: «یالا ما باید بریم کمک کنیم، مامان ما رفتیم...» مامانم یک آجر برداشت اینقدر! زد توی کمرش که اصلا صدیقه بیچاره افتاد و تا چند روز علیل بود! گفت :«اگر پایت را آنجا گذاشتی! فکر کردی حالا خیلی زور داری؟! مردهای 40-50 ساله وحشت می کنند، دختر 18 ساله بلند شده می گوید می خواهم بروم توی شکم عراقی ها! می خواهم باهاشان بجنگم!» یعنی اگر هم می خواستیم کاری کنیم باید آرام می کردیم.

[ادامه در پست بعد]


یکشنبه آخر

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/20

جلد کتاب یکشنبه آخر
نوشته ی معصومه رامهرمزی
انتشارات سوره مهر
چاپ اول: 1385
218 صفحه

یکشنبه آخر خاطرات خانم رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر 14 ساله ی آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد.

بریده ای از کتاب:

در شب جمعه ای مجروحی 19 ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.

به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.

گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم...

(صفحه 122)

پ.ن. دانلود نرم افزار تقویم 91 (+)


   1   2      >



بازدید امروز: 30 ، بازدید دیروز: 12 ، کل بازدیدها: 396856
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ