ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/28
می گفت آن دنیا بهشتی ها هر بار به ملاقات خدا می روند، تا مدتها مدهوش اند.
بهشتی نبودیم، ولی چند روزی به بهشت راهمان دادند. کاش مستی دیدار به این زودی ها از سرمان نرود.
تیتر یک حدیث است (+).
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/9/13
می گفت وقتی همه وجودت را خوفِ «نکند ازم قبول نکنند» پر کرده باشد، دیگر جایی برای ترس از سختی سفر نمی ماند.
*تیتر مصرعی از این شعر (+)
پ.ن. ان شاءالله نایب الزیاره و دعاگوی همه دوستان خواهم بود.
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/1/9
وسط یک کاروان دانشجوی دختر تهرانی، با چادرهای مشکی اتو کشیده و چفیه های سفیدِ روی صورت (برای جلوگیری از آفتاب سوختگی!) توجه م را جلب کرده بود. چادر طوسی گل گلی سرش بود و تند و کوتاه قدم برمی داشت. انگار که عجله داشته باشد، اما پادرد اجازه ی حرکتِ تندتر ندهد.
طلائیه بودیم. قبل از سه راهی شهادت. هر ده قدم یک بار، عکس رزمنده ها را بزرگ زده بودند در حاشیه ی راه.
پیرزن از حاشیه می رفت. به هر کدام از عکسها که می رسید، بهشان دست می کشید و گاهی می بوسیدشان. انگار درهای حرم امام رضا علیه السلام باشد.
این عکس البته برای شلمچه است؛ نزدیک غروب.
ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/3
دخترک گم شده بود. نه فقط گم شده بود که –انگار ضربه خورده باشد به سرش- اصلاً یادش نمیآمد کی و کجا از جاده جدا شده بود. همینطور نشسته بود و گیج و منگ نگاه میکرد به این دشت بیانتها.1
خورشید داشت میرسید وسط آسمان. تشنگی بلندش کرد. خواست همان کورهراهِ آمده را بگیرد و برگردد جادهی اصلی، اما منصرف شد؛ «بگذار اول از این اطراف آبی پیدا کنم.»...
***
درد عشق را باید چشیده باشی تا حال مرا بفهمی. میدانم به حرفهایم پوزخند میزنی؛ وقتی میگویم «دیگر طاقت ندارم، قلهی قاف هم که باشد، میروم ببینمش»...2
***
دیگر رسماً ظهر شده بود. هربار که پاهای تاولزده از رفتن بازش میداشت، عطش بلندش میکرد. از این سراب به آن سراب، این از این خیالِ سایه، به آن خیالِ سایه...3
***
فدایش بشوم، چطور وصفش کنم؟ مدحش کنم؟ خلاصهی خوبیهاست... چه میگویم، خلاصه نه، سرچشمهی خوبیهاست...4
***
سرخیِ غروب داشت به سیاهی میزد. از آفتاب، فقط تشنگی مانده بود برایش. کمکم ترس از تاریکی هم به دردهایش اضافه میشد.
ظلمات نشده بود هنوز، که از دور چیزی دید. انگار که برکه ای باشد. این یکی دیگر سراب نبود...
***
همهی هستیام به فداش! نام بردنش هم شیرین است. می دانی؟ اگر میشناختیش میفهمیدی که اصلاً دوست داشتنش واجب است!...5
***
تا برسد به برکه، چیزی از نور نمانده بود. نفهمید کی پا گذاشت تویش. اولین قدم، آخرین قدم بود. چیزی، نیرویی، میکشیدش پایین؛ «پس باتلاق که می گویند این است؟»...
***
هروقت میبینمش همهی غصههایم فراموشم میشود. بهتر بگویم، مشکلی نمیماند که بخواهم غصهاش را بخورم...6
***
بیحرکت میماند، فرو میرفت. دست و پا میزد، بیشتر غرق میشد. آن هم توی آن تاریکیِ غلیظتر از باتلاق، که خودش را هم حتی نمیدید...7
***
همانجا بود که اولینبار دیدمش. تا گردن فرو رفته بودم، که فکر فریاد کشیدن زد به سرم. میدانستم توی این برهوت کسی پیدا نمیشود، اما میدانی که، آدمِ در آستانهی هلاکت به طناب نامرئی هم چنگ میزند.
نفهمیدم از کجا پیدایش شد، از کجا پیدایم کرد، انگار تمام روز را دنبالم آمده باشد. اول فانوسش را دیدم؛ از آن فانوسهای پرنور که شب را روز میکند. بعد دستش را، که چسبید به دستم و تا وقتی پایم نرسیده بود به زمینِ سفت، رهایم نکرد.8
فکرش را بکن، بدون آنکه به کثافتهای چسبیده به لباسم اخم کند، حتی نگاه کند، آب ریخت روی سرم. پاک شدم. پاکِ پاک.9
بعد هم با همان فانوسش افتاد جلو. راه معلوم بود. فضای اطراف هم. اما برای من دیدن خودش کفایت میکرد. همین قدر نور، که جاپایش را ببینم و بتوانم پایم را فرو کنم تویشان.10
زیاد نبود. مسیر را میگویم. شاید میانبر زده بود، یا زمان برای منِ سرخوش زود میگذشت؛ نمی دانم. هر چند وقت یک بار هم برمیگشت عقب، نگاهم میکرد. نگران بود تاول پاهایم جلوی راه رفتنم را بگیرد. طول میکشید تا مرهمی که داده بود بهم، اثر کند.
زود رسیدیم. مسیر زیاد نبود. وقتی رسیدیم، و وقتی رفت و دیگر ندیدمش، عطش باز آمد سراغم. باور میکنی از لحظهی دیدنش تشنگی یادم رفته بود؟!
حالا تو بگو، انصاف بده، حق ندارم عاشقش باشم و بگویم قلهی قاف هم که باشد، میخواهم بروم ببینمش؟!
پ.ن. تعبیرهای متن را از جامعه کبیره گرفتهام. زیارتنامهای که هرچه بیشتر میخوانمش، کمتر میفهمم. دعاهای ماه رجب هم دست کمی از جامعه ندارد، آنجا که میگوید: «لا فرق بینک و بینها الّا انّهم عبادک».
پ.ن.2. دلم برای مشهد تنگ است...
ادامه مطلب...
ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/31
پیش خوان: این روایت را زیاد دوست دارم، از کتاب "خدا خانه دارد"، نوشته فاطمه شهیدی.
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
...
...
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
- با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!
ادامه مطلب...