از خواص زندگی در تهران
ارسال شده توسط م.رضوی در 92/8/7
هفته ای یک بار (و در فصل سرما دو بار) مانتو و روسری و چادرت را بشویی و باز هم همیشه بوی دود بدهی!
پ.ن. یک بار که از خرید در مرکز شهر به خانه برگشتم، مادرم ازم پرسید: «مریم سیگار کشیدی؟!» D:
هفته ای یک بار (و در فصل سرما دو بار) مانتو و روسری و چادرت را بشویی و باز هم همیشه بوی دود بدهی!
پ.ن. یک بار که از خرید در مرکز شهر به خانه برگشتم، مادرم ازم پرسید: «مریم سیگار کشیدی؟!» D:
روزهای آرام –به تعریف من- روزهایی ست که آخر شب نیم ساعت وقت و فکر آزاد برایم مانده باشد، تا با خودم و دفتر خاطراتم تنها باشم.
و داشتن چنین روزهایی تا حدی تابع شرایط است، اما قسمت بیشترش تابع همت خودم.
تعریف روزهای خیلی آرام، می شود روزهایی که آخر شب بتوانم با خودم و خدا و دفتر محاسبه نفس تنها باشم. کم پیش آمده از این روزها متاسفانه. خدا زیادش کند!
کسی ازم پرسید: «علت موفقیتت در کنکور چه بود؟»
خواستم بگویم: «هذا من فضل ربّی لِیَبْلُوَنی أَأَشکُرُ أَم أَکفُر.»* (+) دیدم حرف دلم نیست.
ته دلم می گفت: «إنّما أُوتیتُهُ على علمٍ عندی.»** و قسمت ترسناکترش اینجا بود که حتی «انّما»ی اول جمله را نمی انداخت!
*جمله ای که حضرت سلیمان علیه السلام گفت، وقتی فرمان داد و تخت بلقیس جلوی چشمش ظاهر شد؛ «این از فضل پروردگار من است، تا مرا بیازماید که آیا سپاس می گزارم یا ناسپاسى می کنم.» (سوره مبارکه نمل، آیه 40)
**ادّعایی که قارون داشت، پیش از آنکه زمین فرو ببلعدش؛ «من اینها را از روى علمى که نزد من است یافته ام.» انّما یعنی فقط. (سوره مبارکه قصص، آیه 78)
یک عمر خوانده بودیم: «السلام على من الإجابةُ تحت قُبّته»*.
حالا زیر قبّه بودم
و زبانم بند آمده بود...
پ.ن. در و دیوار دانشگاه پر شده است: ثبت نام پیاده روی نجف تا کربلا. بار اولی نیست که نمی توانم بروم، اما اولین بار است که اینقدر عطش دارم.
*از زیارت ناحیه مقدسه
یک وقت هایی در طول دوران زندگیم بوده، که خودم را در دریای کتاب غرق کرده ام. انواع کتاب های اعتقادی و اخلاقی و سیاسی و خلاصه همه چی!
و یک وقت هایی هم بوده که اصلا فرصت کتاب خواندن نداشتم. فقط خودم را ملزم کرده بودم روزی یک صفحه نهج البلاغه یا صحیفه سجادیه بخوانم.
آن روزهایی که با نهج البلاغه و صحیفه انس داشتم، خیلی آدم تر بودم از آن روزهای پر از کتابِ بدون نهج البلاغه و صحیفه...
اعتراف می کنم که مدتی است نزدیک بین شده ام! وسط قفسِ روزمرگی ها، آرمان هایم را فراموش کرده ام. ازشان فاصله گرفته ام. حتی گاهی به خودم می قبولانم که اینقدر سخت گیری هم لازم نیست؛ تو که داری وظیفه ی درس خواندن و مثلاً (!!) جهاد علمی کردنت را انجام می دهی، دیگر چه کار داری وقت بگذاری تا بفهمی چرا فلان جای دنیا دارند توی سر و کله ی هم می زنند و برادرکشی راه انداخته اند!
اعتراف می کنم که مدتی است یادم می رود باید مدام سر بلند کنم و افق های دور را، چشم انداز آینده را، مقصد نهایی را، ببینم.
این شبهای ماه رمضان، یک برنامه هست که یادم می آورد کجای زمین و در کدام مقطع حساس تاریخی ایستاده ام. ممنون آقای طالب زاده، از برنامه ی خوبِ رازتان!
ساعت یازده و نیم شب، از شبکه ی چهار سیما.
تازه از دانشگاه برگشته ام. خسته و بی حوصله. می روم توی حیاط، زیر درخت توت، با یک چوب دراز در دستم!
عطر توت ها و صدای تاپ تاپ افتادنشان، سرخوشم می کند. و به این فکر می کنم که زندگی قشنگ است. حتی در روزهای امتحانات!
از سه ماه قبل قرار بود جمعه 13 اردیبهشت، بروم آزمون قرآن. دقیقه نود –یعنی ساعت 11 پنجشنبه شب- به دلایلی از رفتن منصرف شدم. مامان پیشنهاد کردند حالا که نمی روی آزمون، بیا برویم کوه، تپه نورالشهدا. من هم از خدا خواسته...!
صبح جمعه، هوای گرگ و میش پارک جمشیدیه، غوغای صبحگاهی بلبلها و گنجشکها، بوی خاک نم خورده، یک لیوان چای داغ در ایستگاه یک، ، ندبه خواندنِ توی راه، درختان اقاقیای سبز و بنفش، آدم های سحرخیز و سرحال و شاد، طلوع آفتاب و آبیِ کم نظیر آسمان، لاله های کوهیِ کنار راه، چند شقایق سرخ در درّه، شکوفه های گیلاس، دعای عهد و سخنرانی حاج آقا پناهیان در حسینیه ی کنار مزار شهدای گمنام، هلیم با دارچین و شکر، فاتحه و زیارت عاشورا برای شهدا، آفتاب بهاری، ذکر صلوات گرفتن در راه برگشت، ریواس های تازه درآمده، برگهای خوش رنگ بیدهای کنار جوی، چشمه و رودخانه ی پارک...
جایتان خالی؛ خیلی چسبید!
هیئت عهد آدینه، صبح های جمعه در تپه نورالشهدا (کولکچال) برنامه دارد. دعای عهد و سخنرانی و بنابه مناسبت مداحی یا مولادی و آخر سر هم صبحانه.
سرویس های هیئت حدود 6-7 صبح در تجریش (میدان قدس) هستند و تا ایستگاه سه می برند. از آنجا تا نورالشهدا حدود نیم ساعت کوهپیمایی دارد.
اگر هم مثل من هوس کوهپیمایی حسابی (!) کرده باشید، می توانید از پارک جمشیدیه حرکت کنید. تقریبا دو ساعته می شود از پارک تا نورالشهدا را طی کرد.
برنامه دقیق تر هیئت را می توانید در سایتش ببینید.
توی فیلم ها و قصه ها، آدم ها یک دفعه ای متحول می شوند. «آدم بَده» ی داستان، ناگهان در اثر اتفاقی، تلنگری، سرزنشی، راهِ کجش را صاف می کند. بعد هم قصه تمام می شود. یعنی که این آدم قرار است تا آخرش همین طوری بماند.
اما در واقعیت... خب، معمولا این طوری نیست. حتی اتفاق مهمی مثل یک ماه روزه داریِ رمضان، نهایت تا چند هفته رو به راهمان کند. بعدش اگر مواظب خودمان نباشیم، می شویم همان آدم قبلی، یا حتی بدتر.
×××
چند سال پیش به یک کاری عادت کرده بودم که طبق عقل و شرع، کار خوبی نبود. می دانستم کار خوبی نیست، ولی شیطانِ نفسم قوی تر از آن بود که بگذارد برای همیشه ترکش کنم. ماه رمضان، عرفه، محرم، ایام فاطمیه، مشهد، قم، راهیان نور، ... بهانه های بزرگی بودند برای تصمیمِ کبری گرفتن؛ «این دیگر آخرین بار است. قول می دهم!» قرار می گذاشتم و مدتی بعد می زدم زیرش. این روندِ قول دادن و شکستن، نمی دانم چند بار تکرار شد. شاید دو-سه سال. شده بودم مثل کوهنوردی که ده متر بالا می رود، و نُه متر به پایین سُر می خورد. خودم را دلداری می دادم: «صبر داشته باش، بالاخره تمام می شود. هرچند تدریجی، هرچند دیر. می دانی که، معجزه ای در کار نیست!*»
تمام شد. نمی دانم چطور. حتی الان که فکر می کنم یادم نیست آخرین باری که قول دادم و پایش ماندم، کی بود.
×××
ایده آل این است که درخت کاج باشیم. همیشه سبز، همیشه درحال رشد. اما همه ی درختها کاج نیستند. و همه ی آدم ها هم! درخت های «زنده» ی معمولی، بعد از بهار، زمستان دارند. اما آخرش، در طول سال های عمرشان، بزرگ می شوند. مثل چنارهای گردن کلفتِ کنار خیابان های قدیمی!
*«معجزه ای در کار نیست»؛ جمله ای که مرحوم نادر ابراهیمی در کتاب «یک عاشقانه آرام»ش، زیاد به کار برده است.
«ما أصابَکَ مِن حسنةٍ فَمِنَ الله. و ما أصابَک من سیئة فمن نفسک.»*
برای همین است که در این روزهای تلخ هم، ذکرِ «أَنّی احبّک»** گرفته ام...
*هر خیرى به تو رسد از جانب خداست و هر بدى به تو رسد از خود توست. (سوره مبارکه نساء، آیه 79)
**و إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ. و اگر مرا به آتشم اندرسازی، به دوزخیان گویم که: منم دوستدار تو! (فرازی از مناجات شعبانیه)