تنها راه نجات
ارسال شده توسط م.رضوی در 93/7/27و لا یُنجینی منک،
الا التّضرّعُ الیک و بین یدیک.
و مرا جز زاری به سوی تو و در برابر تو نجات نمی بخشد.
از دعای 48 صحیفه سجادیه (در روز عید قربان و جمعه)
و لا یُنجینی منک،
الا التّضرّعُ الیک و بین یدیک.
و مرا جز زاری به سوی تو و در برابر تو نجات نمی بخشد.
از دعای 48 صحیفه سجادیه (در روز عید قربان و جمعه)
نمی دانم معلم ها و استادهای ما هم همانقدر دوستمان داشتند که من بچه هایم را دوست دارم؟ یا من زیادی احساساتی ام؟
پ.ن. آدم دو دفعه برود سر کلاس درس بدهد، به خاطر همه وقت هایی که معلم هایش را اذیت کرده (از دبستان تا دانشگاه)، توبه می کند!
دارم از بچه ها امتحان می گیرم. کلاس کوچک است و صندلی ها چسبیده به هم. سرشان روی برگه های همدیگر است. بلند می گویم که «مشورت نکنید لطفاً!» بعضی ها نگاه مرا می بینند و سرشان را می اندازند روی برگه های خودشان. اما بعضی ها همچنان به مشورت (!) ادامه می دهند. بروم کنارشان؟ دوباره چیزی بگویم؟ رویم نمی شود. همانجا روی سکوی کلاس می ایستم و تا آخر امتحان لبخند می زنم.
پ.ن. تیتر از دعای ابوحمزه ثمالی است؛ «تا آنجا که گویی از من شرم کرده ای...»
1- فارغ از محتوای فیلم، اگر بچه زیر 12 سال داشتم، نمی بردمش سینما. چرا اینقدر گربه هایش ترسناک بود خب؟!
2- به گمانم اگر فیلم را دوبله کنند و بفرستند جشنواره های خارجی، کسی نتواند حدس بزند که فیلم محصول کدام کشور است. اگر چند تا تابلوی «آجیل تواموش» و «شهرک آتی موش» را هم حذف کنند، رسماً می توانند آن را یک فیلم اروپایی جا بزنند!
3- درباره آن صحنه مست کردن دو تا گربه و رقصیدن دور آتش و رپ خواندن... هیچی! سکوت می کنم!
4- بچه های عزیز، اگر پدر و مادرتان –از روی تجربه- می گویند همه گربه ها بدند، اشتباه می کنند. شما به حرفشان گوش نکنید و حتی جلویشان بایستید، آنها هم به موقعش به اشتباهشان پی می برند.
5- با روندی که فیلم داشت، انتظار داشتم بچه موشها نهایتاً مسئله را با مذاکره با «اسمشو نبر» حل کنند. خیلی خوشحال شدم وقتی تصمیم به جنگ گرفتند!
6- با اینکه زیاد توی سینما حرص خوردم، ولی دوست دارم دوباره بروم ببینمش. فقط به خاطر شخصیت دوست داشتنی کپلک :)
خرید کردن در بازارها و محله های قدیمی لذت بخش است و در مقابل، خرید از پاساژهای پرزرق و برق بالاشهر به شکنجه می ماند. فروشنده های بازارها –با هر تیپ و ظاهر و سنی که باشند- موقع صحبت سرشان را می اندازند پایین و اگر هم گاهی سر بلند کنند، توی چشم های آدم زل نمی زنند. برعکس فروشنده های پاساژها که کسی از جلوی در مغازه شان رد شود، طوری سرتاپایش را برانداز می کنند که کلاً از خرید کردن توبه کند.
توی این دو سال زندگی در دانشگاه، هر روز بیشتر باورم می شد که احمق ترین و تنبل ترین و بی عرضه ترین آدم دنیام .
و امروز بعد از دفاع، حال آن دانشجوهای شریف را که خودکشی کرده بودند، درک می کردم.
پ.ن. خسته ام و حس می کنم که دیگر هیچ وقت آن آدم قبلی نمی شوم. اما... راضی ام. یک خستگی عمیق از خیلی چیزهای دیگر خواستنی تر است.
پ.ن.2. چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده. به اندازه همه فکرهایی که مدتها در سرم چرخ می خورد و فرصت نبود روی کاغذ بیایند.
خوبی دنیا این است که مطمئنی بالاخره تمام می شود.
از پنجره صدای عجیبی می آمد. بلند شدم رفتم توی حیاط. یک کبوتر روی زمین افتاده بود و داشت بال بال می زد. نزدیکش شدم. به پهلو افتاده بود و بال بال زدنش نه به قصد پرواز، که از روی درد بود. انگار به خودش بپیچد. نزدیکتر که رفتم، چشمهای نیمه بازش را چرخاند سمت من. به هم خیره شدیم. نگاهش می گفت: «دردم قابل تحمل نیست، می خواهم زودتر خلاص شوم.» دلم ریش شد. آرزو کردم که فقط زخمی شده باشد. که بتوانیم خوبش کنیم. اما معلوم بود که دیر است.
چند ثانیه بعد از حرکت ایستاد. چشمهایش کاملاً باز شد و بعد از چند ثانیه ی دیگر، کاملاً بی حالت. چند مگس آمدند روی سرش نشستند. خودم دلش را نداشتم بهش دست بزنم. بابا را صدا کردم بیاید جسدش را بردارد و جایی دفن کند.
چند دقیقه بعد که آمدم توی اتاق، صدای کبوترهای روی دیوار حیاط، مثل همیشه، بلند بود.
تازه از اقامت چند ماهه در نیویورک برگشته. دارد برایم تند تند از وفور نعمتِ آنجا تعریف می کند. مثلاً اینکه برای هر سه نفر، یک پلیس دارند.
من فقط بهت زده نگاهش می کنم؛ یعنی اینی که گفتی حُسن است؟!
کنار مزار چند شهید نشسته اند و درد دل می کنند. یکی شان با بغض می گوید: «بچه ی من هنوز تو بیابون هاست...»