سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قابهای دوست داشتنی

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/15

 

نمی دانم بعد از تمام شدن دوران دانشجویی، دلم برای کدام لحظاتش بیشتر از همه تنگ شود. اما گمان کنم یکی از دلتنگی ها، برای ظهرهای دانشگاه باشد. وقتی که صدای اذان بلند است و جمعیت، با قدم های تند شده، سمت مسجد می روند.


قاصد

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/2/4

 

 پنجشنبه عصر است و از دانشگاه برمی گردم خانه. گوشه مترو، روی زمین نشسته ام و ام پی تری گوش می دهم. بغل دستی م می زند بهم:

- توی ام پی تری ت دعای عهد داری؟

برمی گردم. اولین چیزی که می بینم رژ لب غلیظ قرمز است و بعد نگاهم می رود به چشمها و ابروهای رنگ شده اش و بعد موهای قرمزی که از زیر مقنعه مشکی بیرون زده است.

 - آره، دارم.

 - می تونی بلوتوث کنی؟

- بلوتوث نداره... ببخشید!

توضیح می دهد که اهل کتاب دعا دست گرفتن نیستم. قبلا توی گوشیم دعای عهد داشتم و صبح ها که می خواستم بروم سر کار، بین راه گوش می دادم. حالا از گوشیم پاک شده و کسی از اطرافیانم اهل این چیزها نیست که ازش بگیرم. چند بار از اینترنت دانلود کردم، ولی صداش مثل قبلی نبود.

ام پی تری م را می دهم دستش و دعای عهد را می گذارم.

- ببین همینه؟

خوشحال می گوید که همین است.

- سرچ کن دعای عهد با صدای فرهمند، پیدا می کنی!

***

صبح جمعه است. بعد از مدتها، عهد می خوانم. و فکر می کنم خدا گاهی چقدر قشنگ موعظه می کند. چقدر به موقع پتک می کوبد توی سرم. زمانی که فکرش را نمی کنم. از کسی که انتظارش را ندارم.


زیارت

ارسال شده توسط م.رضوی در 93/1/9


وسط یک کاروان دانشجوی دختر تهرانی، با چادرهای مشکی اتو کشیده و چفیه های سفیدِ روی صورت (برای جلوگیری از آفتاب سوختگی!) توجه م را جلب کرده بود. چادر طوسی گل گلی سرش بود و تند و کوتاه قدم برمی داشت. انگار که عجله داشته باشد، اما پادرد اجازه ی حرکتِ تندتر ندهد.

طلائیه بودیم. قبل از سه راهی شهادت. هر ده قدم یک بار، عکس رزمنده ها را بزرگ زده بودند در حاشیه ی راه.

پیرزن از حاشیه می رفت. به هر کدام از عکسها که می رسید، بهشان دست می کشید و گاهی می بوسیدشان. انگار درهای حرم امام رضا علیه السلام باشد.

شلمچه

این عکس البته برای شلمچه است؛ نزدیک غروب.


پسرخاله وودرو

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/11/11

 

"- تو از ته دل چی می خواهی، جیپسی؟

- تا حالا هیچ وقت چیزی را که از ته دل می خواهم، به زبان نیاورده ام. اگر مامانم بشنود، سکته می کند. تازه، چه فایده دارد آدم چیزی را بخواهد که نمی تواند داشته باشد! من خیلی دلم می خواهد موهایم را کوتاهِ کوتاه کنم.

- ولی چرا؟ موهایت خیلی قشنگ اند، هیچ کس موهایی به قشنگی موهای تو ندارد، جیپسی.

- آره، همین طوره. راستی می خواهی بدانی چرا کسی را نمی بینی که موهایش تا کمرش باشد؟ چون خیلی دردسر دارد. همه ی کارم این شده که به موهایم برسم. دیگه حالم به هم می خورد!

وودرو گفت: «اوه.»

ادامه دادم: «اما همه اش این نیست. گاهی... گاهی احساس می کنم نامرئی هستم. انگار زیر این همه مو کسی نمی تواند مرا ببیند. آنها درباره ی موهایم حرف می زنند، اما شده هیچ وقت ببینند زیر این موها چیه؟ متوجه منظورم می شوی؟»

وودرو گفت: «نه زیاد... .»

- گاهی وقت ها می خواهم بگویم: «هی، یک آدم اینجاست!» ولی این حرف به نظر احمقانه می آید، حتی به نظر خودم.

وودرو چیزی نگفت و من آه بلندی کشیدم. به گمانم نتوانسته بودم منظورم را درست توضیح بدهم."

از کتاب «پسرخاله وودرو»، نوشته «روت وایت»، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق، صفحه 72


روز شیرین

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/10/29

 

کاری که یازده سال قبل شروع کرده بودی، به لطف خدا، تمام شود!


امتحان

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/28

 

این روزها احتمالاً آخرین ایام امتحانات دانشگاهی عمرم باشد. حتی تصور روزهای بدون امتحان ذوق زده ام می کند؛ از بس که در کارشناسی و به خصوص بعدش ارشد، از روندِ "خیلی درس بخوان ولی نمره نگیر!" شکنجه شدم.

توی این روزها همه اش فکر می کنم چقدر خوب است که امتحان های خدا، مثل امتحان های دانشگاه نیست. خدایی امتحان می گیرد و نمره می دهد، که عادل و حتی بالاتر، رحمن و رحیم است. خودش خلقمان کرده و از ضعف هایمان خبر دارد. بصیر است و تلاشمان را می بیند. و می داند که غیر از تلاش ما، کلی مؤلفه ی دیگر –مؤلفه های مستقل از اراده مان- برای نتیجه گرفتن لازم است.

«و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید.»*

*سوره مبارکه ق، آیه 16. (و همانا ما انسان را آفریدیم، و می دانیم که نفس او چه وسوسه اى به او می کند، و ما از رشته رگ ها به او نزدیک تریم.) 


ماه بَندان (2)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

"چند دقیقه ای که با محمد صحبت می کنم به او حق می دهم که از به دست نیاوردن کارت دیدار تا این حد شاکی باشد. محمد تعریف می کند که چطور محرم ها حداقل هر جور شده یک شب خودش را می رساند تهران تا بتواند آقا را در مراسم عزاداری حسینیه ی امام خمینی (ره) ببیند. خدا وکیلی برای کسی که صبح از بجنورد می آمده تهران تا شب در بیت آقا را ببیند و دوباره همان شب راه می افتاده و صبج می رسیده بجنورد، خیلی سخت است که حالا در شهر خودش نتواند رهبرش را از نزدیک ببیند.

محمد خاطره ای از یکی از همین رفت و آمدهایش تعریف می کند که رسماً کم می آورم:

«محرم سال 84 یا 85 بود که از بجنورد رفتم تهران تا در مراسم عزاداری حسینیه امام خمینی (ره) آقا رو ببینم. جمعیت کیپ تا کیپ نشسته بود و من هم جایی بودم که اصلاً آقا رو نمی دیدم. دیدم یه بنده خدایی چسبیده به داربست های جلو و جاش خیلی خوبه. موهاش رو هم چرب کرده بود و تی شرت تنگی به تن داشت و شلوار لی هم پایش بود. رفتم بهش گفتم من از بجنورد اومدم اگر میشه جات رو بده به من که از راه دور اومدم آقا رو دیده باشم. برگشت گفت خب من از بندرعباس اومدم! بهش گفتم بشین و جات رو به هیچ کس هم نده! من هم رفتم همون کنار ستون وایسادم.»

راستش چیزی که محمد گفت را نمی توانم باور کنم. بندرعباس و بجنورد که هیچ، حتی نمی توانم هضم کنم که حتی کسی از اراک و سمنان و زنجان بیاید تهران فقط برای دیدن رهبر از ده بیست متری. با خودم که روراست می شوم می بینم که جدا از نتوانستن، خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم. بالاخره برای منی که سی روز ماه رمضان را می توانم با کمتر از نیم ساعت پیاده روی خودم را برسانم به نماز ظهر و عصر آقا و جز چند تایی بقیه اش را نمی رسانم، باور کردن چنین چیزی یعنی داغون شدن، یعنی کم آوردن، یعنی خیط کاشتن و من مرد اینها نیستم!"

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه129

پ.ن. خیلی هم علاقه ای به این باور کردن ندارم...


ماه بَندان (1)

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22


"می روم وسط میدان تا وقتی ماشین آقا می رسد و مردم هجوم می آورند در فشار ازدحام نمانم. مینی بوس رد می شود و مردم کم کم متفرق می شوند. وسط میدان پیرمردی ایستاده است و همچنان دارد به مسیری که ماشین رهبری رفته است، نگاه می کند. اسمش حاج ابوذر ایذانلو است.

- حاج آقا تونستی چیزی ببینی؟

- یه تصویری از آقا دیدیم!

- چند سالته حاجی؟

- هشتاد!

- از کی اومدی؟

- چهار صبح بلند شدم، از هفت و نیم اینجام.

- خسته نشدی؟ خب تو خونه می نشستی می دیدی دیگه!

- بالاخره رهبرمونه، مرجع تقلیدمونه، نور زندگیه ایشون!

- نامه نمی خوای بدی؟

- نه!

- نمی خوای کاری برات کنند؟

- کار کردند دیگه، بعد از انقلاب این همه کار کردند.

- مثلاً چی کار کردند؟

نگاهم می کند و تیر خلاص را می زند:

- همین که انقلاب را حفظ کردند!

مگر انقلاب برای حاج ابوذر چه کرده است؟ این انقلاب چه ثمری داشته است برای این پیرمرد بجنوردی؟ او چه دیده است در این انقلاب که حفظ آن ، در برابر چشمانش از هر کاری بزرگتر و مهمتر است؟ شاید خیلی از مجتهدین و فقها دربمانند از درک آن جمله ی امام که فرمود: «حفظ نظام از اوجب واجبات است»، اما حاج ابوذر که شاید سواد درست و حسابی هم نداشته است، با جان و دلش این جمله را فهمیده است."

از کتاب ماه بندان (حاشیه نگاری از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی مهرماه 91)، نوشته محمدرضا شهبازی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه 49


شمّاس شامی

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/22

 

[گفتگوی یک کشیش مسیحی با یکی از سربازان سپاه یزید که پس از واقعه ی کربلا از معرکه ی جنگ فرار کرده و به دِیر پناه آورده است.]

"- مالِ باخت رفته، باز می گردد، اما باورِ فروخته شده هرگز بازنمی گردد. در این جنگ من باورم را به معامله گذاشته بودم درحالی که خود نمی دانستم.

- کدام باور؟

- من فکر می کردم، همان طور که دیگر همرزمانم فکر می کردند، شمشیر از پی حق می زدیم. ولی لحظه ای به خود آمدیم دیدیم شمشیر از پی جهل می زدیم.

- ولی چند لحظه ی قبل گفتید به طمع رفته بودید.

- شما نپرسیدید به طمع چی، من هم نگفتم. طمع که فقط سکه و زن نمی شود. بدترین طمع، مفت خریدن بهشت است."

از کتاب شمّاسِ شامی، نوشته مجید قیصری، نشر افق، صفحه 75


اومانیسم یا همان اعتماد به نفس کاذب آدم ها

ارسال شده توسط م.رضوی در 92/9/18

 

تاریخچه تدوین آیین نامه های طراحی سازه در برابر زلزله را می خوانم. از وقتی اولین آیین نامه نوشته شده، تا حالا، روند تغییرشان این طوری بوده:

یک روش طراحی ابداع می شود و چند سال با همان روش ساختمان ها را می سازند. تا اینکه یک زلزله بزرگ می آید و ساختمان ها خراب می شوند. می فهمند یک جای کار اشتباه کرده اند. می روند روش را اصلاح می کنند و دوباره ساختمان می سازند. باز چند سال بعد با یک زلزله بزرگتر، همان ساختمان های جدید فرو می ریزند.

این سیر آزمون و خطا تا همین امروز ادامه داشته. یعنی اگر الان از بزرگترین مهندس زلزله دنیا بپرسید: «می توانی تضمین بدهی که ساختمانت در اثر هیچ زلزله ای خراب نشود؟» می گوید: «نه! فقط می توانم بگویم با علم امروز بشر احتمال فرو ریختنش کم است.»

دارم فکر می کنم کسانی که نمی توانند یک پدیده فیزیکی را تحلیل کنند و یک ساختمان بسازند، چطور می خواهند از پسِ ساختن یک جامعه آرمانی برای آدم ها بربیایند؟ چطور ادعا می کنند عقل و تجربه خودشان برای به سعادت رساندن بشر کافی است؟ چقدر باید جوامعِ متکی بر مکاتب بشری فرو بریزد تا بالاخره بفهمند دین می خواهند؟!

می گویند از نشانه های عالِم این است که اعتراف کند هیچ چیز نمی داند. بشر –هنوز- عالِم نشده است!

پ.ن. البته بسیاری از تغییرات آیین نامه ها، پیش از زلزله و آسیب دیدن سازه ها بوده، اما معمولاً تغییرات بزرگ، بعد از زلزله های بزرگ رخ داده است.


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >



بازدید امروز: 31 ، بازدید دیروز: 22 ، کل بازدیدها: 395765
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ