سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی دور، خیلی نزدیک

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/10


کلّ نفس ذائقة الموت
ونبلوکم بالشرّ و الخیر فتنة
و الینا ترجعون

مرگی میان حیات

 هر نفسى چشنده‏ى مرگ است،
و شما را با خیر و شر مى‏آزماییم آزمونى [ویژه‏]،
و به سوى ما بازگردانده مى‏شوید.*

*سوره مبارکه انبیاء، آیه 35

پ.ن. داشتم عکس های قدیمی م را می دیدم که رسیدم به این. تا به حال دقت نکرده بودم به مرگی که میانِ این همه حیاتِ عکس نفوذ کرده است...


آیات

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/4


چقدر خسته بودی آیات. و تکرار آیه ی «الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان»*.
 سه ماه تاب شکنجه آوردن، آن هم برای یک زن جوان، کم نیست...

فیلم اعتراف آیات القرمزی در برنامه‌ی «حوار مفتوح»

آیات القرمزی را وادار به اعتراف تلویزیونی کردند. (+)

* سوره مبارکه نحل، آیه 106
در شان نزول آیه گفته اند که در آغاز اسلام کفار مکّه، پدر و مادر عمّار یاسر را بخاطر اسلام آوردن با شکنجه شهید کردند. همین که نوبت شکنجه به عمّار رسید، او کلماتى که کفار مى‏خواستند به زبان جارى کرد و جان خود را نجات داد. این خبر در میان مسلمانان پیچید. بعضى عمار را محکوم کردند و گفتند: عمار از اسلام بیرون رفته و کافر شده، پیامبر (ص) فرمود: «ان عمارا ملاء ایمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الایمان بلحمه و دمه؛ چنین نیست، عمار از فرق تا قدم مملو از ایمان است و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است.» چیزى نگذشت که عمّار گریه‏کنان نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله آمد. پیامبر (ص) با دست مبارکش اشک از چشمان عمار پاک فرمود و گفت: اگر باز تو را تحت فشار قرار دادند، آنچه مى خواهند بگو (و جان خود را از خطر رهائى بخش).

پ.ن. برای چندمین بار، فیلم شعرخوانی ات (+) را می بینم و از معرفی شجاعانه ی خودت، لحن حماسی ات، اشکم درمی آید...


قله ی قاف هم که باشد...

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/4/3


دخترک گم شده بود. نه فقط گم شده بود که –انگار ضربه خورده باشد به سرش- اصلاً یادش نمی‌آمد کی و کجا از جاده جدا شده بود. همین‌طور نشسته بود و گیج و منگ نگاه می‌کرد به این دشت بی‌انتها.1
خورشید داشت می‌رسید وسط آسمان. تشنگی بلندش کرد. خواست همان کوره‌راهِ آمده را بگیرد و برگردد جاده‌ی اصلی، اما منصرف شد؛ «بگذار اول از این اطراف آبی پیدا کنم.»...­­

***

درد عشق را باید چشیده باشی تا حال مرا بفهمی. می‌دانم به حرف‌هایم پوزخند می‌زنی؛ وقتی می‌گویم «دیگر طاقت ندارم، قله‌ی قاف هم که باشد، می‌روم ببینمش»...2

***

دیگر رسماً ظهر شده بود. هربار که پاهای تاول‌زده از رفتن بازش می‌داشت، عطش بلندش می‌کرد. از این سراب به آن سراب، این از این خیالِ سایه، به آن خیالِ سایه...3

***

فدایش بشوم، چطور وصفش کنم؟ مدحش کنم؟ خلاصه‌ی خوبی‌هاست... چه می‌گویم، خلاصه نه، سرچشمه‌ی خوبی‌هاست...4

***

سرخیِ غروب داشت به سیاهی می‌زد. از آفتاب، فقط تشنگی مانده بود برایش. کم‌کم ترس از تاریکی هم به دردهایش اضافه می‌شد.
ظلمات نشده بود هنوز، که از دور چیزی دید. انگار که برکه ای باشد. این یکی دیگر سراب نبود...

***

همه‌ی هستی‌ام به فداش! نام بردنش هم شیرین است. می دانی؟ اگر می‌شناختیش می‌فهمیدی که اصلاً دوست داشتنش واجب است!...5

***

تا برسد به برکه، چیزی از نور نمانده بود. نفهمید کی پا گذاشت تویش. اولین قدم، آخرین قدم بود. چیزی، نیرویی، می‌کشیدش پایین؛ «پس باتلاق که می گویند این است؟»...

***

هروقت می‌بینمش همه‌ی غصه‌هایم فراموشم می‌شود. بهتر بگویم، مشکلی نمی‌ماند که بخواهم غصه‌اش را بخورم...6

***

بی‌حرکت می‌ماند، فرو می‌رفت. دست و پا می‌زد، بیشتر غرق می‌شد. آن هم توی آن تاریکیِ غلیظ‌تر از باتلاق، که خودش را هم حتی نمی‌دید...7

***

همان‌جا بود که اولین‌بار دیدمش. تا گردن فرو رفته بودم، که فکر فریاد کشیدن زد به سرم. می‌دانستم توی این برهوت کسی پیدا نمی‌شود، اما می‌دانی که، آدمِ در آستانه‌ی هلاکت به طناب نامرئی هم چنگ می‌زند.
نفهمیدم از کجا پیدایش شد، از کجا پیدایم کرد، انگار تمام روز را دنبالم آمده باشد. اول فانوسش را دیدم؛ از آن فانوس‌های پرنور که شب را روز می‌کند. بعد دستش را، که چسبید به دستم و تا وقتی پایم نرسیده بود به زمینِ سفت، رهایم نکرد.8
فکرش را بکن، بدون آنکه به کثافت‌های چسبیده به لباسم اخم کند، حتی نگاه کند، آب ریخت روی سرم. پاک شدم. پاکِ پاک.9
بعد هم با همان فانوسش افتاد جلو. راه معلوم بود. فضای اطراف هم. اما برای من دیدن خودش کفایت می‌کرد. همین قدر نور، که جاپایش را ببینم و بتوانم پایم را فرو کنم تویشان.10
زیاد نبود. مسیر را می‌گویم. شاید میانبر زده بود، یا زمان برای منِ سرخوش زود می‌گذشت؛ نمی دانم. هر چند وقت یک بار هم برمی‌گشت عقب، نگاهم می‌کرد. نگران بود تاول پاهایم جلوی راه رفتنم را بگیرد. طول می‌کشید تا مرهمی که داده بود بهم، اثر کند.
زود رسیدیم. مسیر زیاد نبود. وقتی رسیدیم، و وقتی رفت و دیگر ندیدمش، عطش باز آمد سراغم. باور می‌کنی از لحظه‌ی دیدنش تشنگی یادم رفته بود؟!

حالا تو بگو، انصاف بده، حق ندارم عاشقش باشم و بگویم قله‌ی قاف هم که باشد، می‌خواهم بروم ببینمش؟!

پ.ن. تعبیرهای متن را از جامعه کبیره گرفته‌ام. زیارتنامه‌ای که هرچه بیشتر می‌خوانمش، کمتر می‌فهمم. دعاهای ماه رجب هم دست کمی از جامعه ندارد، آنجا که می‌گوید: «لا فرق بینک و بینها الّا انّهم عبادک».  

پ.ن.2. دلم برای مشهد تنگ است...

ادامه مطلب...

بقیه بگن، تو چرا می گی؟!

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/3/31


- می گن مشایی احمدی نژاد رو سحر کرده!
نگاهش کردم.
- مگه انجام سحر، فعل حرام نیست؟
- چرا!
- مگه مشایی –خوب یا بد- مسلمون نیست؟
- چرا!
- الان تو یقین داری مشایی سحر می کنه؟ یعنی ازت بخوام قسم جلاله بخوری سرش، می خوری؟
- نه، قسم که نه... ولی همه می گن ها!!
- ...
- ...
- عزیز من، آدم عاقل به خاطر اثبات انحراف یه آدم معلوم الحال، گناه تهمت رو به بار گناهاش اضافه نمی کنه که!

پ.ن. گناهِ نقل کننده ی تهمت، کم از گناهِ تهمت زننده نیست. این را قرآن یادمان می دهد:
«چرا هنگامى که آن [تهمت‏] را شنیدید، مردان و زنان مؤمن نسبت به خودشان گمان نیک نبردند و نگفتند: این تهمتى آشکار است؟
چرا بر آن [ادعا] چهار شاهد نیاوردند؟ پس حالا که شاهدان را نیاوردند، اینان خود در پیشگاه خدا دروغگویند.
و اگر فضل خدا و رحمتش در دنیا و آخرت شامل شما نمى‏شد، قطعاً به [سزاى‏] بهتانى که وارد آن شدید، به شما عذابى بزرگ مى‏رسید.
آن‏گاه که آن [بهتان‏] را از زبان یکدیگر مى‏گرفتید و خبرى را که بدان علم نداشتید، دهان به دهان مى‏گفتید و مى‏پنداشتید که کارى کوچک و ساده است، در حالى که آن [امر] نزد خدا بسى بزرگ بود.
و [گر نه‏] چرا وقتى آن را شنیدید نگفتید: ما را نشاید که در این باره سخن گوییم، [خداوندا] منزهى تو، این تهمتى بزرگ است.
خدا شما را اندرز مى‏دهد که دیگر هیچ‏گاه، نظیر آن را تکرار نکنید اگر مؤمنید.
و خدا براى شما آیات را بیان مى‏کند و خداى داناى حکیم است.
کسانى که دوست دارند زشتکارى در حق مؤمنان شایع شود، براى آنها در دنیا و آخرت عذابى پردرد خواهد بود، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید.»

(سوره مبارکه نور، آیات 12-19)


مردِ درد

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/3/29


«خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم. آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نموده ای. من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم و خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.»*

همیشه شاگرد اول بود. از همان نوجوانی که برای هم سن و سال هایش کلاس شبانه ی هندسه می گذاشت. و تا جوانی که در رشته ی الکترو مکانیک از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. یک سال بعد هم با بورس تحصیلی شاگردان ممتاز رفت آمریکا.

«ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه ی آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.»

در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا و در معروف ترین دانشگاه آمریکا دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گرفت، اما...

«ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می کند. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می دوند، من از آن می گریزم. با آن که همه مرا خوشبخت تصور می کنند، با آن که به مهم ترین مأموریت ها می روم، با این که باید شاد و خندان باشم، ولی چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را می فشرد و حتی نمی توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم..."*

می رود مصر. دو سال سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را می آموزد. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسی صدر به لبنان می رود، به سرزمین فاجعه و درد.

« برای چنین سفری شخص باید وصیت نامه ی خود را بنویسد و آماده ی مرگ باشد. من نیز چنین کرده ام. ماه هاست که چنین کرده ام و گویا حیات و ممات من یکسان است.»*

با بقیه ی رهبران فرق داشت. تفاوت های زیاد...

« همه جا را بازدید کردم و از نقاطی گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. رزمندگانی که مرا نمی شناختند تعجب می کردند. آن ها انتظار داشتند که من نیز مانند رهبران دیگر در اتاقی پشت میز بنشینم و به گزارش مسئولین گوش دهم و بعد دستور صادر کنم.»*

و فقط یک مبارز جنگنده نبود...

«دوستان مسکینم، از اقصی نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم، و با قلب قوی و اطمینان به نفس روانه ی خانه هاشان کردم.»*

دکتر چمران در میان دانش آموزان موسسه صنعتی جبل عامل

زندگی در لبنان ساده نبود. مبارزه هم...

«فراز و نشیب زندگی را شنیده بودم، ولی تا این حد تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهی که در این حوالی هستم، بیشتر از یک سال پیر شده ام. وقتی از آمریکا خارج شدم موی سفید در صورتم نبود، ولی اکنون فراوان است! وزنم آنقدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده. با این همه صبر و تحملی که داشته و دارم، هیچ بعید نمی دانم که زخم معده گرفته باشم!... راستی آدم از دور خیلی حرف ها می زند و خیلی ادعاها می کند ولی در بوته ی آزمایش، خمیره ها معلوم می گردد.»* 

زندگی در لبنان ساده نبود. باید چمران می بودی تا می آمدی و می ماندی. و آن هم نه ماندن از نوع نشستن، ماندنی که به پیش رفتن بود. او امتحان های سختی داده بود.

«در معرکه ی زندگی به امتحان های بسیار سختی برخورد کردم و در اکثر آنها پیروزی های درخشانی کسب کردم. اما اکنون می ترسم که خدای بزرگ، مرا برای امتحان بزرگتری آماده می کند...»*

با پیروزی انقلاب به ایران آمد و به توصیه ی امام در ایران ماند.

«ای مادر بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمی گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکرده ام. خوشحالم ای مادر، نه فقط به خاطر اینکه بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن بازمی گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ی ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.»*

با شروع غائله ی کردستان به آنجا رفت .فاتح پاوه در کردستان شد و بعد از بازگشت به تهران وزیر دفاع و بعدتر نماینده ی مجلس. با شروع جنگ ستاد جنگ های نامنظم را تشکیل داد.

شهید چمران

سی و یک خرداد شصت، دهلاویه، زمان رهایی بود...

«خدایا به شکرانه ی این پیروزی بزرگ [انقلاب اسلامی] خوش دارم که هدیه ای تقدیم کنم، اما چیزی جز جان ندارم. مالی ندارم، ملکی ندارم، فقط قلبی سوزان دارم که آن را تقدیم کرده ام و جانم ناچیزتر از آن است که برای تقدیم آن بخواهم منتی بگذارم - جانم که چیزی نیست...»* 

*از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود، نوشته ی شهید مصطفی چمران.

پ.ن. این متن را چهار سال پیش نوشته بودم؛ برای 31 خرداد، سالگرد شهادت شهید چمران.


سه دیدار

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/3/13


سه دیدار، با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد
براساس داستان زندگی امام روح الله خمینی (ره)
نوشته ی نادر ابراهیمی
انتشارات سوره مهر

براساس زندگی امام خمینی (ره)

جلد اول: رجعت به ریشه ها
جلد دوم: در میانه ی میدان
جلد سوم: حرکت به اوج (هنوز چاپ نشده است.)

دیدار اول عقاید امام را -به صورت بحث‌های منطقی و فلسفی بین مراد و مریدین- شرح می دهد.
دیدار دوم شرح کودکی های امام است و دیدار سوم از جوانی های امام و ورودش به عرصه ی سیاست آغاز می شود.

بریده ای از دیدار اول
... پس تک تک، به پیرِ پُرشکوهِ ما پیوستند تا گروهی پدید آمد و باز می‌پیوستند.
و حرکت، جمعی شد-
                            جذاب و تماشاطلب
و صدا پیچید...
                
و پژواک صدا...
...
خبر، پیشاپیش می‌رفت
- با شتابی بسیار بیش از شتابِ گام‌های گروه-
و مُراد و مُریدان، هرجا که می‌رسیدند
خیل خیل مردمان، در دو سوی راه به تماشا ایستاده بودند؛ زمزمه‌کُنان که:
این اوست... او که آمده است تا با اتّکای به قدیم، همه «چیز» را جدید کند.
و با توسل به کهنه‌های به اعتقادِ او کهنه‌ناشدنی، همه چیز را نو کند.
او برای غبارروبی آمده است... 

بریده ای از دیدار دوم
- تو، روح‌الله جان، نمی‌دانم چرا غالباً تب‌دارت می‌بینم؛ در تقلّا، در سوختن، کلافه بودن، درد داشتن، و زبانم لال، پرپر زدن.
من محبّتم را بین بچه‌هایم به تساوی تقسیم می‌کنم؛ اما نگرانی‌هایم را، نه... بیشترش برای توست. تو یک طاغی خاموش در روح خود داری. روح‌الله، نورالدّین راست می‌گوید. معلّم‌هایت راست می‌گویند. قلبم هم راست می‌گوید.
- درست است مادر، حق با شماست. خوب دانسته‌یید. روح من تب دارد، و این تب تند است و سوزاننده. یک لحظه به من امانِ آسایش نمی‌دهد. شاید شهادت پدر، آن‌گونه که حکایت کرده‌اند، مرا گرفتار کرده باشد...
- نه... این فقط شهادت پدرت نیست که تبِ کین‌خواهی را در تو باقی نگه می‌دارد. تو، یادم نرفته هنوز، که وقتی یازده سالت بود و به عبدالله گفتی که دیگر نباید جواد را بزند، بخشی از سرنوشتت را رقم زدی؛ خودت را وکیل همه‌ی کتک‌خوردگان دانستی و همین هم آتش را به روحت انداخت، و آن بی‌قراری را در دل من... 

بریده ای از دیدار سوم
حاج‌آقا روح‌الله، آرام و کُند و باوقار، از نیمه‌ی درِ گشوده شده برای او پا به درون اتاق کار شاه گذاشت؛ که به اندازه‌ی یک باغ بود.
آقای خمینی، محسوساً، من‌بابِ احتیاط، کوشید که بدنش و عبایش به جایی ساییده نشود. پس ایستاد و آرام و باوقار گفت: سلامٌ علیکم!
- سلام. خوش آمدید آقا. بنشینید. روی همان صندلی بنشینید.
- ایستاده آسوده‌ام آقا! این عریضه را حضرت آیت‌الله العظما بروجردی، مرجع تقلید شیعیان و سرپرست حوزه‌ی علمیه‌ی قم، حضورتان تقدیم داشتند و به بنده فرمودند به عرضتان برسانم که اگر اوامری هست، یا مکتوبی، بنده حامل آن خواهم بود، و اگر پرسش‌هایی در زمینه‌ی مسائل شرعی و فقهی مطرح است، که در حدّ توان بنده باشد، حضوراً پاسخ خواهم داد.
شاه، به شیوه‌ی خود، مدّتی به حاج‌آقا روح‌الله، که چشم به زیر انداخته بود، نگاه کرد؛ مدتی طولانی، و بعد، با صدایی که در آن تَه‌لرزشی حس می‌شد گفت: رسم است که همه‌ی مردم ایران، با هر مقام و منزلتی، بنا به سنّت، مرا «اعلی‌حضرت» بنامند. شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟
- در نظر ما طُلّابِ حقیر حوزه‌های علمیه، «محضر اعلاء»، تنها و تنها، محضر ذات حق تبارک و تعالی است، و بزگواری سلاطین و خدّام ایشان می‌تواند این رسم را، که شاه مملکت را «اعلی‌حضرت» بنامند، دگرگون کند تا حُرمت مقام حق محفوظ بماند – همچنان که اعتبار مقام شاه.
شاه باز هم سکوت کرد. او هرگز این ظرفیت را به دست نیاورده بود که کسی، جُز بیگانه، در برابرش بایستد و حرفش را نپذیرد. مصدّق هم این را می‌دانست. و آن‌وقت‌ها که بود، هیچ‌گاه، از روبه‌رو با شاه به مقابله‌ی لفظی برنمی‌خاست.

پ.ن. نقدهایی به کتاب وارد است، به خصوص در دیدار اول، که عقاید امام را گاهی ناقص و گاهی حتی اشتباه بیان می کند. اما به نظرم با در نظر گرفتن این نکته که نادر ابراهیمی یک نویسنده است و نه مورخ و روحانی، می شود از لغزش های کتاب چشم پوشی کرد.


موسیا آداب دانان دیگرانند

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/31


پیش خوان: این روایت را زیاد دوست دارم، از کتاب "خدا خانه دارد"، نوشته فاطمه شهیدی.

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله

...
...

ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند


- با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!

  ادامه مطلب...

جانستان کابلستان

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/27


بعد از یکی دو هفته ی پرکار، که نه فرصت کارهای متفرقه داشتم و نه چندان حوصله اش را، یک روز مریضی نعمتی بود! از ظهر تا شب ولو شدم روی کاناپه ی پذیرایی و "جانستان کابلستان" را -که خواهرم از نمایشگاه به سفارش برایم خریده بود- تمام کردم.

"ارمیا" -اولین کتاب رضا امیرخانی- را اول راهنمایی در سرویس مدرسه خواندم؛ تقریبا از اول تا آخرش را با گریه! و البته سال های بعد و بعدترش، به گمانم به دلیل سنگدلی ناشی از کهولت سن(!) بود که اشکی نریختم موقع خواندن دوباره و چندباره!!
کتاب های دیگرش، "منِ او" و "از به" و "داستان سیستان" را در دبیرستان و "نشت نشا" و "بی وتن" را در دانشگاه خواندم، و هرکدام چندبار!

اعتراف می کنم آنچه وادارم می کند کتابهایش را –حتی قبل از آنکه تعریفی ازشان بشنوم- بخرم و چندباره بخوانم، پیش از محتوایشان، قلم امیرخانی است؛ قلم روان و اغلب طنزآلودش. و البته مسلما این حرفم به معنای بی محتوایی کتابهایش نیست!!

"جانستان کابلستان" بعد از "داستان سیستان" بیشتر از همه به دلم نشست. نگاه تازه ای بود به افغانستان؛ و برای منِ تقریبا بی خبر از این کشور همسایه، روایت نویی.
جالب ترین نکته ای که موقع خواندن به ذهنم می آمد، این بود که دیده هایش از افغانستان –همه ی خوب و بدش را- شرح داده بود؛ اما بدی ها را گفته بود و گذشته بود، و خوبی ها را گفته بود و تاکید کرده بود و پررنگ کرده بود. مثل جمله ی پرتکرارِ «جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار...» آنقدر که به گمانم بتواند ذهنیت منفی پیش ساخته ی اغلب ماها را از افغانستان به هم بریزد...

خواستم قسمتی از کتاب را بنویسم، دیدم بهترین جملات برای معرفی اش همان است که پشت جلد آمده:
«هربار وقتی از سفری به ایران برمی گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمین م بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره ای از تن م را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی. خطوط «مید این بریطانیای کبیر»! پاره ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...»

آخرین کتاب رضا امیرخانی
نشر افق
چاپ اول، 1390
352 صفحه
6500 تومان

پ.ن. موقع گذاشتن این پست سری زدم به سایتش و دیدم یا للعجب!! ظاهرا کتابی هم دارد به نام "سرلوحه ها" که تا به حال نشنیده بودم!

پ.ن.2. به نظرم بدترین نوع نگاه به آدمها، تقسیم بندی آنهاست به سیاه و سفید، آن هم با عینک سیاسی!


حق معلم

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/12


اما حق [معلم ، یعنی] کسی که به علم آموزی اداره ات کند، آن است که
او را بزرگ بداری،

و احترام مجلس او را حفظ کنی،

و به گفتارش گوش دهی،

و به او روی آوری [توجه کنی]،

و او را به نفع خود [و برای صلاح خودت] یاری دهی تا بتواند دانشی را که بدان نیاز داری به تو بیاموزد،

بدین صورت که ذهن خود را به طور کامل مصروف او کنی،

و فهمت را در اختیار او بگذاری،

و با دل پاکت به سخن او گوش جان بسپاری،

و چشم خود را با روشنی تمام، با ترک لذت ها و کاستن شهوت ها [و آرزوها و خواسته های دیگر جز تحصیل علم] بر او بگشایی؛

و این که بدانی در هر چه به تو می آموزد باید فرستاده [و نماینده] او باشی که آن را به نادانی برسانی

و بر توست که این رسالت را از سوی او به بهترین شکل به آنان برسانی،

و در رساندن پیام او به وی خیانت نکنی،

چون آن پیام و رسالت را بر عهده گرفتی به نیابت او بپردازی.*

*رساله حقوق امام سجاد (ع)


محمد

ارسال شده توسط م.رضوی در 90/2/12


فقط شش سالش بود...

محمد شش ساله

کوچکترین شهید بحرینی (+)

پ.ن. رونمایی از ماکت میدان لؤلؤ در دانشگاه علم و صنعت (+)


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >



بازدید امروز: 9 ، بازدید دیروز: 17 ، کل بازدیدها: 395885
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ