«خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم. آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نموده ای. من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم و خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.»*
همیشه شاگرد اول بود. از همان نوجوانی که برای هم سن و سال هایش کلاس شبانه ی هندسه می گذاشت. و تا جوانی که در رشته ی الکترو مکانیک از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. یک سال بعد هم با بورس تحصیلی شاگردان ممتاز رفت آمریکا.
«ای خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه ی آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم.»
در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا و در معروف ترین دانشگاه آمریکا دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گرفت، اما...
«ای خدای بزرگ معنی زندگی را نمی فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می کند. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می دوند، من از آن می گریزم. با آن که همه مرا خوشبخت تصور می کنند، با آن که به مهم ترین مأموریت ها می روم، با این که باید شاد و خندان باشم، ولی چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را می فشرد و حتی نمی توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم..."*
می رود مصر. دو سال سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را می آموزد. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسی صدر به لبنان می رود، به سرزمین فاجعه و درد.
« برای چنین سفری شخص باید وصیت نامه ی خود را بنویسد و آماده ی مرگ باشد. من نیز چنین کرده ام. ماه هاست که چنین کرده ام و گویا حیات و ممات من یکسان است.»*
با بقیه ی رهبران فرق داشت. تفاوت های زیاد...
« همه جا را بازدید کردم و از نقاطی گذشتم که خطر مرگ وجود داشت. رزمندگانی که مرا نمی شناختند تعجب می کردند. آن ها انتظار داشتند که من نیز مانند رهبران دیگر در اتاقی پشت میز بنشینم و به گزارش مسئولین گوش دهم و بعد دستور صادر کنم.»*
و فقط یک مبارز جنگنده نبود...
«دوستان مسکینم، از اقصی نقاط پیش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ایمان و توکل به خدا آرام کردم، امید دادم، ایمان بخشیدم، و با قلب قوی و اطمینان به نفس روانه ی خانه هاشان کردم.»*
زندگی در لبنان ساده نبود. مبارزه هم...
«فراز و نشیب زندگی را شنیده بودم، ولی تا این حد تجربه نکرده بودم. در عرض سه ماهی که در این حوالی هستم، بیشتر از یک سال پیر شده ام. وقتی از آمریکا خارج شدم موی سفید در صورتم نبود، ولی اکنون فراوان است! وزنم آنقدر کم شده که تمام لباس ها برایم گشاد شده. با این همه صبر و تحملی که داشته و دارم، هیچ بعید نمی دانم که زخم معده گرفته باشم!... راستی آدم از دور خیلی حرف ها می زند و خیلی ادعاها می کند ولی در بوته ی آزمایش، خمیره ها معلوم می گردد.»*
زندگی در لبنان ساده نبود. باید چمران می بودی تا می آمدی و می ماندی. و آن هم نه ماندن از نوع نشستن، ماندنی که به پیش رفتن بود. او امتحان های سختی داده بود.
«در معرکه ی زندگی به امتحان های بسیار سختی برخورد کردم و در اکثر آنها پیروزی های درخشانی کسب کردم. اما اکنون می ترسم که خدای بزرگ، مرا برای امتحان بزرگتری آماده می کند...»*
با پیروزی انقلاب به ایران آمد و به توصیه ی امام در ایران ماند.
«ای مادر بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمی گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکرده ام. خوشحالم ای مادر، نه فقط به خاطر اینکه بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن بازمی گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ی ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.»*
با شروع غائله ی کردستان به آنجا رفت .فاتح پاوه در کردستان شد و بعد از بازگشت به تهران وزیر دفاع و بعدتر نماینده ی مجلس. با شروع جنگ ستاد جنگ های نامنظم را تشکیل داد.
سی و یک خرداد شصت، دهلاویه، زمان رهایی بود...
«خدایا به شکرانه ی این پیروزی بزرگ [انقلاب اسلامی] خوش دارم که هدیه ای تقدیم کنم، اما چیزی جز جان ندارم. مالی ندارم، ملکی ندارم، فقط قلبی سوزان دارم که آن را تقدیم کرده ام و جانم ناچیزتر از آن است که برای تقدیم آن بخواهم منتی بگذارم - جانم که چیزی نیست...»*
*از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود، نوشته ی شهید مصطفی چمران.
پ.ن. این متن را چهار سال پیش نوشته بودم؛ برای 31 خرداد، سالگرد شهادت شهید چمران.