ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/20
نوشته ی معصومه رامهرمزی
انتشارات سوره مهر
چاپ اول: 1385
218 صفحه
یکشنبه آخر خاطرات خانم رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر 14 ساله ی آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد.
بریده ای از کتاب:
در شب جمعه ای مجروحی 19 ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.
به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.
گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم...
(صفحه 122)
پ.ن. دانلود نرم افزار تقویم 91 (+)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/16
[ادامه از پست قبل]
نگه داشتن فاو پیچیدگی هایی داشت که فقط عنایت خدا بود.
صدام بعضی عملیات ها را که برایش خیلی مهم بود، شخصا رهبری می کرد. یکیشان عملیات بازپس گیری فاو در 31 فروردین 1365 است. البته این را بعدا فهمیدند، صداهای بیسیم را که قرارگاه چک کرد و ترجمه کرد، دیدند خود صدام است.
در 31 فروردین به مدت 48 ساعت، سپاه سوم عراق و گارد ریاست جمهوری و چند تیپ دیگر داشتند مستقیم کار می کردند که فاو را بگیرند. اگر خط شکسته می شد، تا آخر می توانستند پیش بروند.
حالا کی در خط بود؟ همه ی بچه ها رفته بودند مرخصی، فقط یک گردان به نام حمزه سید الشهدا در خط مانده بود.
(اول گروهان است، حدود 20-30 نفر. سه گروهان می شد گردان که حدود 100 نفر بودند. گردان های عراق بیشتر بود، 200-300 نفر. 3-4 گردان می شود یک تیپ. 3-4 تیپ می شود یک لشکر. 3-4 لشکر می شود یک سپاه.)
یک گردان حمزه سید الشهدا مقابل یک سپاه عراق ایستاد. در 48 ساعت صدام آنقدر به خط زد که نهایتا به این نتیجه رسید دیگر فایده ای ندارد. غافل از اینکه زمانی به این نتیجه رسید که حتی یک نفر هم در خط نمانده بود.
گردان حمزه سید الشهدا در 31 فروردین تمام شد. می گویند یک نفر باقی ماند، من ندیدم. همه شان یکی یکی شهید شدند. در دو ساعت هیچ نقطه ای از زمین نبود که عراق با خمپاره شخم نزده باشد.
وقتی شنیدیم گردان حمزه متلاشی شده، با تانک رفتیم پیکر شهدا را بیاوریم. من که رفتم حتی یک نفر هم ندیدم راهنمایی کند بچه ها کجا شهید شده اند. همین طور هرکس را می دیدیم می گذاشتیم در تانک. از فرمانده تیپمان پرسیدم: «پس کی جنگیده؟ کسی نیست که!» گفت: «همینها که شهید شده اند جنگیده اند.»
وقتی داشتم پیکر شهدا را برمی داشتم تصادفا برخوردم به شهیدی که کوچه پایینی مان می نشست؛ به نام حمید قهرمانیان فرد. دیدم دستش در قبضه کلاش و انگشتش روی ماشه بود. تفنگ را که از دستش درآوردم، دستش همان طور خشک شده بود. خون هم ازش رفته بود؛ خوب وقتی خون از آدم می رود دیگر توانی نمی ماند. ولی این نشان می داد تا آخرین ذره ای که در جانش مانده جنگیده. این مصداق بارزش بود که بگویم چطور جنگیدند.
آن موقع که صدام به این نتیجه رسیده نمی تواند خط را بگیرد، قطعا همه ی گردان که زنده نبوده، شاید ده نفر زنده بودند و با یک لشکر عراق جنگیده اند. نمی دانم چطور می شود! اگر صد نفر ایرانی با صد نفر عراقی -با آن تجهیزات و آموزش ها- می جنگیدند هم عجیب بود. حالا حساب کنید یک گردان این حماسه را آفریدند.
این چیزی بود که وجود داشت و در تاریخ جنگ ثبت شده. خودم وقتی فکر می کنم برایم مثل یک افسانه است...
(صحبت های آقای عقیقی در اروند، 19 اسفند 90)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/16
عملیات والفجر8 – که در سال 64 انجام شد- به گفته همه کارشناسان عملیات منحصر به فردی بود. 600 کیلومتر مربع از آن طرف اروند فتح شد.
عراق حدود دو سال قبل چون احتمال این عملیات را می داد، یک سری استحکامات کنار اروند درست کرد. از جمله سنگرهای بتنی که می توانست هر جنبده ای را روی آب بزند. مضاف بر اینکه به عرض کیلومتر تمام نخلها را قطع کرد تا احیانا اگر عملیاتی باشد، نتوانند آنجا مخفی شوند. دوشکاها و موانعی کنار آب گذاشته بود تا غواص ها نتوانند عبور کنند؛ مثل خورشیدی ها، میلگردهایی که مثل خورشید از وسط به هم جوش می دهند، طوری که هر غواصی بخواهد رد شود به صلیب کشیده می شود. آنقدر موانع گذاشته بود که اصلا فکر نمی کرد ایران از آنجا عملیات کند.
عراقی ها در جنگ انصافا خیلی اوستا بودند. فکر نکنید عراقی ها جنگ بلد نبودند. عراق سربازیش زمان جنگ هفت سال بود. حتی مواردی بود که سرباز یازده سال خدمت می کرد. اما در ایران این طور نبود. سرباز دو سال خدمت می کرد، برمی گشت تهران. حتی بعد از یک سال هم می توانست برگردد تهران خدمت کند. در عراق پایان خدمت هم نمی دادند. یعنی کشور، کشور نظامی بود.
ایران نیروی عملیاتی دریایی و غواص به آن صورت نداشت. نیروهایی که آن موقع در جبهه بودند و عملیات می کردند میانگین سنی شان 17-18 سال بود. سطح آموزش نیروهای ایران هم آنقدر بالا نبود، مثل نیروهای عراق که یک سال آموزش می دیدند. حساب کنید یک بسیجی سر و تهش سه ماه می خواست بیاید جنگ. کی آموزش ببیند؟!
مثلا ما در لشکر سیدالشهدا بودیم. گفتند کی شنا بلد است، هرکس دست بلند کرد شد غواص. ده روز هم آموزش غواصی دادند.
از این آموزشها انتظار نمی رفت عملیاتی را انجام دهند که هنوز در دانشکده های نظامی دنیا تدریس می شود.
اروند یک رودخانه ی وحشی است، مثل کارون آرام نیست. سرعت آب حدود 70 کیلومتر بر ساعت است. سرعت روی آب و وسط آب و زیر آب هم فرق دارد. به علاوه جزر و مد در این رودخانه موثر است و سرعت را تغییر می دهد.
قبل از اینکه به رودخانه برسیم نهرهایی بود. بچه ها برای انکه عراقی متوجه نشوند، عملیات را از این نهرها شروع کردند، یعنی یکی-دو کیلومتر رفتند تا به اروند برسند.
یک کیلومتر عرض رودخانه اروند است، اما به خاطر سرعت آب هرچقدر هم سریع می رفتند 4 کیلومتر آن طرف تر درمی آمدند. یعنی عملا 5 کیلومتر شنا می کردند. حالا یک بچه بسیجی 6 کیلومتر شنا کرده، آن هم در رودخانه با شرایط خاص، با تجهیزات، در شب. تازه باید حواسش باشد عراقی ها متوجه نشوند. -کسانی آب خورده بودند، برای اینکه سرفه نکنند و عراقی ها نفمهمند، آن قدر در آب ماندند که خفه شدند.- با همه ی این تفاسیر وقتی از اروند عبور کرده تازه می خواهد عملیات را شروع کند. عملیاتی که 600 کیلومتر مربع آزاد شد.
یک چیز عجیبی است که با معادلات نظامی دنیا جور درنمی آید. این کارها را با تجهیزات خاصی باید بکنند نه با نیرویی که یک هفته نهایتا یک ماه آموزش دیده. غواص که نبودند، همان نیروهای پیاده بودند که مدتی آموزش دیده اند...
(صحبت های آقای عقیقی در اروند، 19 اسفند 90)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/13
یکی از عوامل هلاکت مردم این است که بخواهند دنیایشان را فقط و فقط با تکیه بر عقل خودشان بسازند.
چیزی شبیه اومانیسم شاید...
مَفزَعُهم فی المعضلات الی انفسهم،
و تعویلُهم فی المبهمات علی ارائهم،
کَاَنّ کلَّ امریءٍ منهم اِمامُ نفسه.
پناهگاهشان در مشکلات خودشان هستند،
و اعتمادشان در امور مبهم بر رأی و نظرشان است،
گویی هرکدام از آنان امام خود است.*
*خطبه 87 نهج البلاغه؛ در بیان عوامل هلاکت مردم
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/13
«خلبان ها معمولا بهترین لباس ها را می پوشیدند و بهترین ادکلن ها را می زدند.
یک روز از کرمان برایمان سوغات آوردند. بادام و پسته و چند بقچه. بقچه ها را باز کردیم، لباس های مندرس بود اما شسته شده و اتو زده. هر خلبانی یکی از اینها را برداشت و پوشید.
با تعجب از یکیشان پرسیدم: «چرا اینها را می پوشید؟» گفت: «این لباس ها ضد گلوله است. یک مادری تمام توانش این بلوز مندرس است؛ شسته و اتو کرده و عطر زده و فرستاده، و رویش نوشته تقدیم به رزمندگان اسلام. من اینها را به عنوان تبرک می پوشم، نه برای گرما و سرما.»
همان روز ستون پنجم دشمن بین خلبان ها شایعه پراکنی کرده بودند که: «چه نشسته اید! صدام برای همه خلبان هایش بنز خریده و برای مرخصی به اروپا می فرستدشان. آن وقت حق ماموریت شما را هم به زور می دهند!»
یکی از این خلبان ها گفت: «این لباس را من با صد تا بنزِ صدام عوض نمی کنم. همان دعای خیر آن مادر برای من کافی است.»
من هم یک نیم تنه برداشتم. تا روزی که جنگ تمام شد، این نیم تنه از تن من درنیامد. با آن احساس امنیت می کردم...»
(صحبتهای امیر محمدزاده -جانشین هوانیروز ارتش- در غروب شلمچه، 18 اسفند 1390)
پ.ن. یک متن خواندنی: من یک ایرانی ام و از تو نفرت دارم! (+)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/5
باغ مخفی (the secret garden )
نوشته ی فرانسس هاچسن برنت ( Frances Hodgson Burnett )
انتشارات قدیانی (کتابهای بنفشه)
چاپ اول: 1375
280 صفحه
روی جلد کتابش نوشته رمان نوجوانان. ولی چند روز پیش که انگلیسی اش را پیدا کردم، حتی بیشتر از دوران نوجوانی از خواندنش لذت بردم!
بریده ای از کتاب:
"Do you believe in Magic?" asked Colin after he had explained about Indian fakirs. "I do hope you do."
"That I do, lad," she answered. "I never knowed it by that name but what does th" name matter? I warrant they call it a different name i" France an" a different one i" Germany. Th" same thing as set th" seeds swellin" an" th" sun shinin" made thee a well lad an" it"s th" Good Thing. It isn"t like us poor fools as think it matters if us is called out of our names. Th" Big Good Thing doesn"t stop to worrit, bless thee. It goes on makin" worlds by th" million-worlds like us. Never thee stop believin" in th" Big Good Thing an" knowin" th" world"s full of it-an" call it what tha" likes. Tha" wert singin" to it when I come into th" garden."
(Chapter 26)
پ.ن. اختلاف فرهنگ قدیم و جدید غرب، از کتابهایشان پیداست. تعجب برانگیز است؛ این همه تغییر فقط با گذشت یک قرن...
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/4
کاری ندارم که دلایلتان برای فیلتر کردن سایت ها و وبلاگ ها موجه است یا غیرموجه؛ اما خواهشا صفحه اول پیوندها دعا و حدیث و عکس شهدا و آقا نگذارید. خوب راستش ما هم که فدایی نظام هستیم، با دیدن ناگهانی این صفحه عصبانی می شویم، چه برسد به کسی که اندک انتقادی هم به جمهوری اسلامیِ ما داشته باشد. بعد تصور کنید که در این اوج عصبانیت، یکهو چشممان به عکسِ مثلا شهید همت بیفتد. روانشناس نیستم، ولی این همزمانی روی ناخودآگاهِ ملت تاثیر می گذارد؛ قبول ندارید؟
می توانید به جای آن صفحه ی کذا با لینکهای بسیارش، پرچم آمریکا و عکس بوش و نتانیاهو را بگذارید تا اگر احیانا کسی خواست بد و بیراهی زیر لب بگوید، نصیب آن ملعونین شود. به گمانم کار فرهنگی تری باشد!
پ.ن. امروز از روی بیکاری (!) وبگذر شراب ناب را نگاه می کردم. ظاهرا این وبلاگ هم رفته در لیست پیوندها! نکنید این کارها را لطفا!
کلمات کلیدی : روزانه نوشت
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/3
«سرمای کردستان زیر 20 درجه بود. بدون امکانات گرمایشی! گاهی آنقدر سرد بود که به اسلحه دست می زدیم دستمان می چسبید بهش و حتی تاول می زد.
کفش کوه نداشتیم. چکمه های لاستیکی -که برای شستشو استفاده می شود- می پوشیدیم. چون خیلی نازک بود، سرما سریع نفوذ می کرد. نهایتش این بود که یک جوراب پشمی هم پایمان کنیم.
هیچ وقت هیچ کس در مدتی که در منطقه بود –مثلا سه هفته- این چکمه ها را از پایش در نیاورد. یعنی آنقدر پاها باد می کرد نمی توانستیم چکمه ها را دربیاوریم. وقتی برمی گشتیم پاهایمان را دراز می کردیم، بچه ها با تیغ چکمه ها را می بریدند. در آن سه هفته روی برف تیمم می کردیم و نماز می خواندیم.
ارتفاع برف به دو سه متر می رسید. برای ایجاد سنگر برفها را می کندیم تا به زمین برسیم. دیوارهای سنگر از برف بود و سقفش از چند پتوی سربازی. همین سنگرها محل گرم کردن ما بودند.
عکس از وبلاگ تا شهدا با شهدا (+)
بعد از عملیات بیت المقدس برای حفظ مناطق باید در قله ها پست می دادیم. پست ها نوبتی بود، دو نفرمان را سر ساعت از سنگر بیدار می کردند، 30-40 متر می رفتیم تا به قله برسیم. نفرات قبلیمان بعد از دو ساعت سر پست یخ می زدند و دیگر قدرت حرکت نداشتند. دو نفر مامور بودند اسلحه ها را ازشان بگیرند، بدهند به ما و بعد تا سنگر هلشان بدهند پایین.
یک بار سه نیمه شب داشتیم پست می دادیم. وسط پست یک خمپاره زدند کنار ما. برف آنجا کاملا پودری بود. خمپاره که زدند برفها پراکنده شدند، طوری که اصلا نمی توانستیم نفس بکشیم. یک ربعی سرمان را فرو کردیم در یقه مان تا برفها بنشیند. به رفیقم گفتم: «چیزیت نشده محسن؟» گفت: «نه، تو چطور؟» گفتم: «من هم سالمم.»
خلاصه پست تمام شد. دو نفر اسلحه ها را گرفتند دادند به نفرات جدید، ما را هل دادند تا سنگر. ما که نمی توانستیم پتو رویمان بیندازیم، آن دو نفر پاهایمان را کردند در کیسه خواب، زیپش را بستند. دو تا پتو هم دورمان پیچیدند که تا دو ساعت دیگر یخمان کمی باز شود و دوباره برویم سر پست.
صبح نزدیک نماز بیدار شدیم. محسن را صدا کردم که برویم پست. گفت: «یکی دیگر برود، اصلا نمی توانم بلند شوم.» زیپ کیسه خوابش را که باز کردم ترسیدم. پر از خون بود. ترکش خورده بود در سفیدرانش. ترکش در سفیدران خیلی هم خطرناک است، خونش بند نمی آید. ولی از سرما هم خونها یخ زده بود هم آنقدر سِر شده بود که خودش نفهمیده بود. ساعت 3 خمپاره خورده بود تا صبح خوابیده بود. بعدش رفت تهران، یک ماه فقط بیمارستان بستری اش کردند.
یک فرمولی در جبهه بود که با همه ی این سختی ها بچه ها دوست داشتند بمانند. گاهی مثلا دو هفته مرخصی می دادند. خیلی ها که می رفتند سر یک هفته برمی گشتند...»
(صحبتهای آقای عقیقی بعد از فکه، 19 اسفند 90)
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/2
«به خاطر کلیدى بودن مسئلهى پیشرفت علم و فناورى، من نسبت به این مسئله حساسم. از راههاى مختلف، کانالهاى مختلف، گزارشهاى متفاوتى را تقریباً به طور مستمر دریافت میکنم و میتوانم به شما قاطعانه عرض کنم که سطح پیشرفتهاى کشور بسیار بیشتر از آن چیزى است که تاکنون به اطلاع مردم رسیده است.»*
*بیانات رهبر در حرم رضوی (+)
پ.ن. دقت آقا در دقیق صحبت کردن همیشه برایم جالب است. مثل اینجا که کلمه ی "تقریبا" را هم اضافه می کنند.
کلمات کلیدی : امام خامنه ای
ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/2
این روزهای من متن ندارد، فقط حاشیه است!
1- هنوز چهره ی شهر، سیاه و گرفته است. آسمان دودی و درخت های خشکیده و هوای سرد. اما دلمان خوش است زیر پوستِ این شاخه های به ظاهر مرده، جوانه های سبزی خوابیده اند که برای بیدار شدن فقط زمان می خواهند...
2- کتابهای مرتبط با جنگ و شهدا زیاد خوانده ام. بازدید از مناطق عملیاتی هم کم نرفته ام شکر خدا. اما باز هربار که می روم، روایت های نو می شنوم و خاطرات جدید. و حسرت می خورم چرا این خاطرات –قبل از آنکه غبار فراموشی بنشیند رویشان- جایی ثبت نمی شوند.
هفته ی پیش -جای همه تان خالی- رفته بودم جنوب. صحبت های راویان را تا جایی که توانستم ضبط کردم و دارم پیاده شان می کنم. اگر توانستم سر و سامانی بهشان بدهم، همینجا می گذارمشان انشاءالله.
3- موقع سال تحویل خانه بودم، و دلم خوش بود خانم معلم عزیز به گفته ی خودشان مشهد الرضا (ع) نایب الزیاره مان هستند!
4- لذتش وصف ناپذیر است؛ اینکه روز اول سال بنشینیم جلوی تلویزیون. خیره شویم به چهره ی بشاش رهبر. زیر لب همراه جمعیتِ حاضر در حرم رضوی تکبیر بگوییم. و از شوق و غرور اشک تا روی گونه هامان بیاید...
5- یک توضیح به دوستان مجازی؛ از گوگل ریدر می خوانمتان! اگر کمتر نظر می گذارم عفو بفرمایید! دلیل بر عدم حضور نیست!
6- همین دیگر! سال نوتان هم مبارک!
کلمات کلیدی : روزانه نوشت