سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شماها چرا قرآن را حفظ نمیکنید؟

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/21

 

«یک جنبه‌ى مهمتر دیگر، حفظ قرآن است. برادران! شماها چرا قرآن را حفظ نمى‌کنید؟ شماها جوانید. واللَّه مکرر اتفاق افتاده که با خودم فکر کرده‌ام و گفته‌ام که اگر ممکن باشد، هرچه دارم، بدهم و حفظ قرآن را بگیرم؛ ولى افسوس که ممکن نیست. در این سن، من دیگر نمى‌توانم قرآن را حفظ کنم؛ اما شما جوانید، شما بچه‌اید و مى‌توانید حفظ کنید. حافظه‌ى شما، حافظه‌ى جوانى است. سنین بیست‌وپنج‌ساله و سى‌ساله و زیر سى سال - که غالب قرّاء ما بحمداللَّه در این سن هستند - سنین حفظ قرآن است. کلام خدا و آیات کریمه‌ى الهیه را حفظ کنید و از حفظ بخوانید.»

بیانات رهبر در دیدار قاریان قرآن (1370/1/22)

پ.ن. پستهای مربتط (+ و + و +)


آیدابی

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/20

 

"معذرت خواهی مثل خانه تکانی بهاری است. اول دلت نمی خواهد آن را انجام بدهی، ولی یک چیزی درون تو هست یا کسی بیرون از وجودت، که دست به کمر بالاسرت ایستاده است و می گوید: «وقتش است به وضعیت این جا رسیدگی بشود.» و دیگر هیچ راه فراری در کار نیست.
با این حال، همین که دست به کار بشوی، می بینی که نمی توانی فقط یکی از اتاق ها را تمیز کنی و فکر کنی کارت تمام شده است؛ تو باید کل خانه را تر و تمیز کنی، وگرنه گرد و خاک را از یک طرف به طرف دیگر می بری. خب، کم کم به نظر می آید که خیلی کار دارد، و تو هم دلت می خواهد حتی بیشتر از عید کریسمس از خانه تکانی دست بکشی، اما همان فرد یا چیز دوباره بهت می گوید: «ادامه بده. کارت تقریبا رو به اتمام است. حق نداری بکشی کنار.»
آن وقت یک دفعه می بینی کارت تمام شده است. چه اوقات وحشتناکی بود، و تو هرگز دلت نمی خواهد دوباره در طول زندگی ات باز هم آن کار را انجام بدهی. اما به هر حال از این که می بینی همه چیز تمیز است و سر جای خودش، لذت می بری."

از کتاب "آیدابی" نوشته کاترین هانیگان، ترجمه ی شقایق قندهاری، صفحه 169

پ.ن. هنوز هم از خواندن کتاب داستان های نوجوانان لذت می برم؛ حتی بیشتر از ده-پانزده سال پیش! نمی دانم چیز خوبی است یا نه! :دی
برای انتخاب کتاب پیش از آنکه به ظاهر و نویسنده اش نگاه کنم، نام مترجمش را می بینم. کتابهایی که شقایق قندهاری یا مرحوم حسین ابراهیمی (الوند) مترجمشان باشند، ارزش خواندن دارند!


حرفهای یک درشکه چی

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/12

 

از دیالوگ های کتابِ دوست داشتنیِ "سیاه زیبا 

"All very well for you religious chaps to talk so," said Larry; "but I"ll turn a shilling when I can. I don"t believe in religion, for I don"t see that your religious people are any better than the rest ."

"If they are not better," put in Jerry, "it is because they are not religious. You might as well say that our country"s laws are not good because some people break them. If a man gives way to his temper, and speaks evil of his neighbor, and does not pay his debts, he is not religious, I don"t care how much he goes to church. If some men are shams and humbugs, that does not make religion untrue. Real religion is the best and truest thing in the world, and the only thing that can make a man really happy or make the world we live in any better."

(Chapter 36, page 156)

*نوشته ی آنا سیویل، رمانی درباره زندگی مردمِ انگلیس در قرن 19.


در این حد اخلاص

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/2/3

 

«قبل از آمدن تلاش کردم اسامی شهدای دانشگاه شما را بگیرم. فقط شهید سعید یزدان پرست و حاج احمد متوسلیان در ذهنم بود. اسامی به دستم نرسید. تا دیشب که اتفاقی داشتیم با بچه ها صحبت می کردیم. نمی دانستم شهید سید محمدرضا غربتیان دانشجوی علم و صنعت بوده. زندگی مرا این شهید عوض کرد.

اولین بار که می خواستم بیایم جبهه، اعزامم نمی کردند. دوازده-سیزده ساله م بود. چند استان رفتم، هیچ کدام اعزامم نکردند. آخر از خانه فرار کردم! بابا مریض بود، داداش گفت: «از مدرسه میایی، با این صد تومان دو تا کمپوت گیلاس بخر.» این صد تومان مرا وسوسه کرد، شد پول سفر من! 40 تومان دادم سوار اتوبوس های عمومی شدم، 60 تومان برایم ماند.

بین راه سید محمدرضا سوار شد و کنار من نشست. صحبت کردیم، گفتم دارم می روم دانشگاه جبهه. گفت: «شما این دانشگاه بروید، ما هم می رویم یک دانشگاه دیگر.» متوجه شد همین طوری دارم می روم، گفت: «بیا ورامین فردا بچه ها اعزام می شوند.» آن موقع زمان منافقین بود و شهرها امنیت نداشت، نمی توانستم به او اعتماد کنم. ولی نمی دانم چه شد که همراهش در ورامین پیاده شدم. گفتم: «می آیم ولی به شرطی که بروم مسافرخانه.» حالا 60 تومان هم بیشتر نداشتم! رسیدیم جلوی خانه سیدمحمدرضا، گفت: «اینجا هم مثل مسافرخانه...» خلاصه رفتیم تو. فردایش رفتیم سپاه، ورامین هم نشد اعزام شوم، رفتیم تهران و از آنجا دوکوهه.

این استارتی شد برای دوستی ما. هرچه جلوتر می رفتیم دوستیمان با سید محمدرضا بیشتر می شد. یعنی ثانیه ای نبود که یاد هم نباشیم. هفتگی برای هم نامه می نوشتیم. نامه های سید محمدرضا را هنوز دارم.

صبحی که رفتیم ورامین می خواستیم اعزام شویم، سید محمدرضا گفت برویم خانه ی یکی از بچه ها سر بزنیم. آقای محمد قبادی از دوستان صمیمی سید محمدرضا بود. زنگ زدیم، آقای قبادی آمد جلوی در. یک جوان حدودا 23 ساله بود. سلام و علیک کردیم، گفت چند دقیقه صبر کنید. پنج دقیقه معطل شدیم تا برویم داخل.

یکی دو هفته بعد از والفجر8 تلگرافی از سید محمدرضا به دستم رسید. نوشته بود برادر محمد قبادی به شهادت رسیده. لباس مشکی پوشیدم، از شاهرود حرکت کردم به سمت ورامین. انتظارم این بود که سید محمدرضا خیلی غمگین باشد، چون خیلی با هم صمیمی بودند. اما دیدم نه، خیلی هم خوشحال و شاد است.

وارد ورامین که شدم دیدم اطلاعیه ای زده اند؛ نوشته اند مراسم شهیدان محمد قبادی، ناصر قبادی، بهروز قبادی. فکر کردم چون مردم بعضی روستاهای کوچک با هم فامیل هستند، فامیلی اینها با محمد قبادی یکی است. سید محمدرضا را که دیدم پرسیدم: «این قبادی های دیگر کی هستند؟» گفت: «برادرهایش هستند.» یعنی محمد سومین شهید خانواده بود. ما یکی دو سال با هم صمیمی بودیم، به ما نگفته بود برادر دو شهید است. بعدا فهمیدم آن پنج دقیقه ای هم که معطل شدیم، می خواسته آثار یا عکسی از برادرهایش هست جمع کند. یعنی در این حد اخلاص در این بچه ها بود.

یکی دو روز ورامین بودیم، بعد اعزام شدیم. در دوکوهه از سید محمدرضا عکس تکی گرفتم. سید محمدرضا رفت در پاتک فاو. من رفتم جزیره مجنون. عراق پاتک زده بود. من همان شب مجروح شدم. شبی که من در جزیره مجنون مجروح شدم، سید محمدرضا در فکه شهید شد. در بیمارستان متوجه شدم شهید شده.

15 روز بعد آوردندش. صورتش پر از رمل بود. آمدم در تشییع جنازه و بعد هم مجلسش. در مجلس فهمیدم سید محمدرضا در بازویش ترکش خورده بود، به من نگفته بود. یعنی در آن روزی که رفتیم عکس گرفتیم مجروح بوده. الان که به عکس ها نگاه می کنم می بینم در عکس پیداست که کتفش بسته شده، ولی من آن موقع دقت نکردم. یادم هست حتی بغلش کردم، چیزی نگفت. بچه ها این چیزها را ریا می دانستند...»

(صحبت های آقای عباسی در راه فکه، 19 اسفند 90)


معلمی که شاگرد شد

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/30

 

به بهانه ی دهه بزرگداشت امام علی النقی الهادی (علیه السلام) در فضای مجازی

«حدیثى درباره‌ى کودکى حضرت هادى است، که وقتى معتصم در سال 218 هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آن‌وقت شش ساله بود، به همراه خانواده‌اش در مدینه ماند. پس از آن‌که حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس‌وجو کرد و وقتى شنید پسر بزرگ حضرت جواد، على‌بن‌محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است؛ ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آن‌جا کسى را که دشمن اهل‌بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد.

امام هادی (ع)
از تلخندک

این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام الجُنَیدى، که جزو مخالف‌ترین و دشمن‌ترینِ مردم با اهل‌بیت علیهم‌السّلام بود - در مدینه از این قبیل علما آن‌وقت بودند - براى این کار پیدا کرد و به او گفت من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدبِ این بچه کنم، تا نگذارى هیچ‌کس با او رفت و آمد کند و او را آن‌طور که ما مى‌خواهیم، تربیت کن. اسم این شخص –الجنیدى- در تاریخ ثبت است. حضرت هادى هم -همان‌طور که گفتم- در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسى مى‌توانست در مقابل آن مقاومت کند؟

بعد از چند وقت یکى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچه‌اى که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسأله از ادب براى او بیان مى‌کنم، او باب‌هایى از ادب را براى من بیان مى‌کند که من استفاده مى‌کنم! این‌ها کجا درس خوانده‌اند؟! گاهى به او، وقتى مى‌خواهد وارد حجره شود، مى‌گویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو -مى‌خواسته اذیت کند- مى‌پرسد چه سوره‌اى بخوانم. من به او گفتم سوره‌ى بزرگى؛ مثلاً سوره‌ى آل‌عمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاى مشکلش را هم براى من معنا کرده است! این‌ها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!

ارتباط این کودک -که على‌الظاهر کودک است، اما ولى‌اللَّه است؛ «وآتیناه الحکم صبیّا»- با این استاد مدتى ادامه پیدا کرد و استاد شد یکى از شیعیان مخلص اهل‌بیت!»

بیانات رهبر در 30/5/1383، به نقل از کتاب انسان 250 ساله 


ثمره مجاهدت

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/30

 

به بهانه ی دهه بزرگداشت امام علی النقی الهادی (علیه السلام) در فضای مجازی

«در نبرد بین امام هادی (ع) و خلفایی که در زمان ایشان بودند، آن کس که ظاهراً و باطناً پیروز شد، حضرت هادی (ع) بود. در زمان امامت آن بزرگوار، شش خلیفه، یکی پس از دیگری، آمدند و به درک واصل شدند. آخرین نفر آنها مُعتزّ بود که حضرت را شهید کرد و خودش هم به فاصله کوتاهی مُرد. این خلفا غالباً با ذلت مردند؛ یکی به دست پسرش کشته شد، دیگری به دست برادرزاده‌اش و به همین ترتیب بنی‌عباس تار و مار شدند، به عکس شیعه. شیعه در دوران حضرت هادی و حضرت عسکری (ع) و در آن شدت عمل، روز به روز وسعت پیدا کرد، قوی‌تر شد.

حضرت هادى (ع) چهل‌ودو سال عمر کردند که بیست سالش را در سامرا بودند؛ آن‌جا مزرعه داشتند و در آن شهر کار و زندگى مى‌کردند. سامرا در واقع مثل یک پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامانِ تُرکِ نزدیک به خود را –با تُرک‌های خودمان، تُرک‌های آذربایجان و سایر نقاط اشتباه نشود- که از ترکستان و سمرقند و از همین منطقه‌ى مغولستان و آسیاى شرقى آورده بود، در سامرا نگه دارد. این عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمى‌شناختند و از اسلام سر در نمى‌آوردند. به همین دلیل، مزاحم مردم مى‌شدند و با عرب‌ها -مردم بغداد- اختلاف پیدا کردند. در همین شهرِ سامرا عده‌ى قابل توجهى از بزرگان شیعه در زمان امام هادى (ع) جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره کند و به وسیله‌ى آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیاى اسلام -با نامه‌نگارى و...- برساند. این شبکه‌هاى شیعه در قم، خراسان، رى، مدینه، یمن و در مناطق دوردست و در همه‌ى اقطار دنیا را همین عده توانستند رواج بدهند و روزبه‌روز تعداد افرادى را که مؤمن به این مکتب هستند، زیادتر کنند.

امام هادی (ع) همه‌ی این کارها را در زیر برقِ شمشیرِ تیز و خون‌ریز همان شش خلیفه و علی‌رغم آنها انجام داده است. حدیث معروفی درباره‌ی وفات حضرت هادی (ع) هست که از عبارت معلوم می‌شود که عده‌ی قابل توجهی از شیعیان سامرا جمع شده بودند؛ به گونه‌ای که دستگاه خلافت هم آنها را نمی‌شناخت؛ چون اگر می‌شناخت، همه‌شان را تارومار می کرد. اما این عده چون شبکه‌ی قوی‌ای به وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمی‌توانست به آنها دسترسی پیدا کند.

جانم فدای امام هادی (ع)
از عکاس مسلمان

یک روز مجاهدت این بزرگواراها –ائمه (ع)- به قدرِ سال‌ها اثر می‌گذاشت و یک روز از زندگی مبارک اینها مثل جماعتی که سال‌ها کار کنند، در جامعه اثر می‌گذاشت و این بزرگواران دین را همین‌طور حفظ کردند، واِلّا دینی که در رأسش متوکل و معتزّ و معتصم و مأمون باشد و علمایش اشخاصی باشند مثل یحیی‌بن‌اکثم، که با آنکه عالم دستگاه بودند، خودشان فُسّاق و فُجّارِ درجه یکِ علنی بودند، اصلاً نباید بماند؛ باید همان روزها به کل کَلَکِ آن کنده می‌شد، تمام می‌شد. این مجاهدت و تلاش ائمه (ع) نه فقط تشیع، بلکه قرآن، اسلام و معارف دینی را حفظ کرد؛ این است خاصیت بندگان خالص و مخلص و اولیای خدا. اگر اسلام انسان‌های کمربسته نداشت، نمی‌توانست بعد از هزارودویست سال، سیصد سال تازه زنده شود و بیداری اسلامی به وجود بیاید؛ باید یواش‌یواش از بین می‌رفت. اگر اسلام کسانی را نداشت که بعد از پیغمبر این معارف عظیم را در ذهن تاریخِ بشری و در تاریخ اسلامی نهادینه کنند، باید از بین می‌رفت؛ تمام می‌شد و اصلاً هیچ چیزش نمی‌ماند. اگر هم می‌ماند، از معارف چیزی باقی نمی‌ماند؛ مثل مسیحیت و یهودیتی که حالا از معارفِ اصلی‌شان تقریباً هیچ چیز باقی نمانده است. اینکه قرآن سالم بماند، حدیث نبوی بماند، این همه احکام و معارف بماند و معارف اسلامی بعد از هزار سال بتواند در رأس معارف بشری خودش را نشان دهد، کار طبیعی نبود؛ کار غیرطبیعی بود که با مجاهدت انجام گرفت. البته در راهِ این کار بزرگ، کتک خوردن، زندان رفتن و کشته شدن هم هست، که اینها برای این بزرگوارها چیزی نبود.»

بیانات رهبر در 30/5/1383، به نقل از کتاب انسان 250 ساله 


یک شروع ساده

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/28

 

پیش-خوان: اگر این وبلاگ (+) را هنوز ندیده اید، حتما سری بزنید. طرح قشنگی است. فراخوان وبلاگی "چی شد چادری شدم!"

1- ده ساله بودم. می خواستیم با خانواده برویم حرم امام خمینی (ره). مامان و دو خواهر بزرگتر طبق معمول چادر سرشان کردند. از اینکه مثل آنها چادر نداشتم احساس کوچکی کردم.
- مامان منم چادر می خوام!
مامان کمی مکث کرد.
- اگه می خوای خواهرت یه چادر داره که براش کوتاه شده، ازش بگیر.
گرفتم و سر کردم. با اینکه برای خواهرم کوتاه شده بود، برای من همچنان بلند بود و روی زمین می کشید.
- برات بلنده ها! سختت می شه!
- اشکال نداره، جمعش می کنم!
و بعد به خیال خودم به طرز حرفه ای (!) جمعش کردم و رو گرفتم.
مامان با خنده رضایت داد.
- باشه، بریم.
رسیدیم حرم امام. بعد از زیارت کمی در فضای سبز اطراف حرم راه رفتیم. مامان نگاهمان می کرد.
- خوشحالم که سه دختر چادری دارم!
و برق چشمانش برای چادری شدن من کافی بود.

فردا صبح برای رفتن به مدرسه چادر سرم کردم. مامان تعجب کرد.
- چرا با چادر می ری؟!! سخته، می خوری زمین! (احتمالا در آن لحظه داشت صحنه ی دویدن ها و شیطنت هایم را در مسیر کوتاه مدرسه و خانه تصور می کرد!)
- نه خوبه، راحتم!

با چادر رفتم مدرسه. فردایش هم. مامان که دید فعلا دست بردار نیستم، چادر خواهرم را کوتاه کرد تا اندازه ام باشد. و چند ماه بعد هم برای سال نو، اولین چادر مشکی ام را برایم خرید...

2- تازه چادری شده بودم. داشتم تنهایی می رفتم مسجد نزدیک خانه مان. سر خیابان ایستادم تا ماشین باکلاسی که از دور می آمد رد شود. یک خانم جوانِ تقریبا بی حجاب جلو نشسته بود. در حال عبور سرش را از پنجره بیرون آورد و خطاب به من گفت: "گاو!!"
این اولین باری بود که به خاطر چادرم توهین شنیدم. اما آخرین بار نبود.

راستش این است که چادری بودن ساده نیست. یک دستت و گوشه ای از ذهنت را همیشه درگیر می کند؛ که کنار نرود، به جایی گیر نکند، روی زمین کشیده نشود.
از همه ی اینها گذشته، تحمل نگاه های تحقیرآمیز دیگران هم هست. مخصوصا اگر گذارت به بالاشهر تهران زیاد بیفتد.
اما راست تَرش (!) را بخواهم بگویم، برای کسی که آرامش چادر را تجربه کرده، چادری نبودن خیلی سخت تر از چادری بودن است. اگر تجربه نکرده اید، امتحانش ضرری ندارد...

3- اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...

پ.ن. یک وبلاگ دوست داشتنی: قصه ما و چادرمون (+)


همان که خودش خواست...

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

[ادامه از پست قبل]

برادرم اسماعیل بچه ی خیلی شر و شیطان و بلایی بود. اما در اثر چیزهایی که در جنگ دیده بود، روز به روز بیشتر تغییر شخصیت می داد. جنگ همین است، پدیده ای است که خیلی زود آدم ها را به هم می ریزد. نگاهمان را به زندگی تغییر می دهد.
یک روز آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرده بودند. اسماعیل و دوستانش رفته بودند آنجا که مجروحان را کمک کنند. دیدند هیچ مجروحی نیست. همه تکه تکه شده اند.

قبل از اینکه بیایم اینجا یکی از بچه ها سوال می کرد چرا به نسبتِ جنگی که در خرمشهر بوده و اتفاقاتی که افتاده، گلزار شهدایش زیاد بزرگ نیست یا زیاد شهید ندارد. گفتم این قبرهایی که می بینی نوشته شهدای گمنام، شاید   بیست نفر در این قبرها باشند. یک بقچه می آوردند پر از گوشت، می گفتند یک خانواده ی ده-دوازده نفره است که در بمباران شهید شده اند.

اسماعیل روزی که رفته بود برای انتقال مجروحین، وقتی برگشت خیلی به هم ریخته بود. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانی! فقط من و جواد و داریوش کیسه گرفته بودیم دستمان، گوشتها را جمع می کردیم. یک انگشت افتاده بود یک طرف، یک تکه پا طرف دیگر... مسئولین آموزش و پرورش جلسه داشتند، همه تکه تکه شده بودند. از آن همه کارمند و مدیر که به ما گفته بودند جلسه دارند، هیچی نمانده بود. فقط یک کیسه گوشت شد.
به جواد گفتم من هم آرزو دارم شهید شوم اما می دانم اینقدر لیاقت ندارم تکه تکه شوم. اما دعا می کنم فقط با یک قطره خون گناهانم پاک شود.»
آن شب احساس کردم برادرم خیلی تغییر کرده.

بعد از آن جریان ما باز هم اهواز می رفتیم. هیچ وقت هم برادرم را نمی دیدم. تا روز 27 مهر. صبح اسماعیل که بیدار شد از مادرم اجازه گرفت آب بردارد. (شبها یک ساعت آب توی لوله ها می آمد. مادرم در ظرفها آب جمع می کرد تا شب بعد.) اسماعیل به مادرم گفت: «اشکال ندارد یکی از سطل هایت را مصرف کنم؟» مادرم پرسید: «برای چه؟» گفت: «می خواهم حمام کنم.» رفت غسل شهادت کرد. چیزهایی که درباره مردم می گویند و گاهی باورنکردنی به نظر می رسد، ما که باهاشان مواجه شده ایم باور می کنیم. انگار خدا به مومن می گوید که کی قرار است برود تا با آمادگی کامل برود.
رفت غسل شهادت کرد و با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادرم نگران شد، اما به روی خودش نمی آورد. راه افتاد رفت.

من هم رفتم بیمارستان. یک روز قبل از عید قربان بود. از صبح تا ظهر غذاها را تقسیم کردیم. اذان که شد رفتیم مسجد جامع خرمشهر نماز بخوانیم. از وانت دیدم اسماعیل هم با یک جیپ لندروور آمده. همدیگر را دیدیم و بغل کردیم و بوسیدیم. گروهبانی که همراهمان بود پرسید: «چند وقت است برادرت را ندیده ای؟» گفتم: «از صبح تا حالا!» گفت: «چقدر شما جنوبی ها گرمید! انگار صد سال است همدیگر را ندیده اید!»

با هم حرف زدیم و از هم خداحافظی کردیم. به محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره شصت اصابت کرد روبه روی مسجد جامع. همه جا را گرد و خاک و دود گرفت. صدای ترکش ها شنیده می شد. (خمپاره که می افتد، منهدم می شود و ترکش های سنگین و داغ به زمین می خورد.) کمی که گرد و خاک نشست و توانستیم فضای اطراف را ببینیم، دیدم دوست اسماعیل، اسماعیل را بغل کرده سوار ماشین کرده ببرد سمت بیمارستان. اسماعیل سالم بود. من هم با خیال راحت سوار وانت خودمان شدم، فکر کردم نهایتا مجروح شده. رفتیم بیمارستان طالقانی. دیدم دوست اسماعیل در پارکینگ بیمارستان دارد گریه می کند، فریاد می زند، سرش را می کوبد به دیوار. گفتم: «مگر چه شده؟» گفت: «اسماعیل شهید شده.» گفتم: «اسماعیل که سالم بود!» گفت: «نه، همان که خودش خواست.» من که رفتم سردخانه دیدم آره، فقط یک ترکش کوچک خورده به قلبش. به اندازه ی یک قطره ی خون پاشیده به صورتش. عادت داشت وقتی می خوابید چشم هایش نیمه باز بود. در شهادتش هم همین طور بود. انگار که خوابیده باشد. اصلا باور نمی کردم.
حالا ناباوری از اینکه اسماعیل شهید شده یک طرف، فکر اینکه چطور به مادرم خبر دهیم از طرف دیگر. من که اصلا جرات نمی کردم بگویم. می دانستم مادرم نسبت به ما چه احساسی دارد.

وضعیت شهر طوری بود، آن قدر شهید زیاد بود، هرکه شهید می شد بلافاصله باید دفنش می کردیم. اصلا نمی توانستیم نگه داریم. شب سگ های هار که در اثر بوی خون وحشی شده بودند به سردخانه ها حمله می کردند. بچه ها شب با چوب و چماق نگهبانی می دادند تا سگها نیایند شهدایی را که شب شهید شده بودند، تکه پاره کنند. باید هر که در روز شهید می شد، بلافاصله دفنش می کردیم.
جنازه ی اسماعیل را برداشتیم و با یکی از همسایه ها رفتیم سمت گلزار شهدای آبادان. به یکی از همسایه ها گفتم: «شما بروید به مادرم بگویید.»

اسماعیل اذان ظهر شهید شد. نزدیک 3 بعد از ظهر دفنش کردیم. در تمام تشییع و به خاک سپاری اش هم دوازده نفر بودیم. خیلی مظلومانه، خیلی غریب... نه فقط برادر من، همه ی برادرها و پدرها...
مادرم سر مزار فریاد می زد، گریه می کرد، خاک روی سرش می ریخت، می گفت: «من کاری به جنگ ندارم، کاری به صدام ندارم، مرگ بر صدام، من بچه م را می خواهم...» یعنی دیگر اصلا نمی دانست چه بگوید.

مادرمان را برگرداندیم سنگر. مادرم آن شب تا صبح بیدار بود. برای خودش مرثیه می خواند، حرف می زد، گریه می کرد. من الان که مادر شدم می فهمم آن شب چه کشید. آن موقع اصلا نمی فهمیدم. برای همین الان هرجا که صحبت می کنم می گویم کار اصلی را در جنگ، مادران شهدا کردند. ما که امدادگر بودیم یا جنگیدیم نکردیم. گذشتن از این چیزها سخت بود نه جنگیدن.

در سنگر نشسته بود، تعریف خاطرات دوران کودکی اسماعیل را می کرد؛ «دو سالش بود مریض بود. چهار سالش بود برایش یک بلوز راه راه آبی خریدم. از همه بچه هام قشنگ تر بود. بردمش پیش یک دکتر ارمنی. دکتر عاشق اسماعیل شد. پرسید: «شوهرت کجا کار می کند؟» گفتم: «پالایشگاه.» گفت: «چند تا بچه داری؟» گفتم: «این بچه ی پنجمم است.» گفت: «ازت می خرم، زندگیت را زیر و رو می کنم، من بچه دار نمی شوم، این را بده به من. عاشقش شدم.» من بچه را بغل کردم، از درمانگاه شرکت نفت فقط می دویدم، تا خانه گریه می کردم، نکند این زن تعقیبم کند بیاید بچه م را بگیرد...»
همه ی اتفاقهایی که در دوران کودکی برای اسماعیل افتاده بود تا صبح برای ما تعریف کرد. هرکاری می کردیم: «مامان بخواب!» می گفت: «بچه م زیر خاک است، من بخوابم؟؟»

واقعا صحنه های تلخی بود.
یکی از بچه ها پرسید جنگ شود شما چه کار می کنید؟ گفتم امیدوارم هیچ وقت جنگ نشود. نه ایران و نه در هیچ جای دنیا. ولی خوب، ظالم ها زیادند. کسانی که جنگ را تحمیل می کنند. اگر بشود باز هم می جنگیم اما امیدوارم کار به این جاها نکشد.
خیلی لحظات دشوار و سختی برای همه ما گذشت.

[یکی از بچه ها: چرا با این سختی ها در منطقه ماندید؟]
تشخیص ما این بود که بمانیم. می گفتیم وظیفه ی همه این است که بمانند. کسانی که نماندند حتما ظرفیتش را نداشتند. البته در جنگ هم آن قدر فضای سنگینی است که نمی توانی به کسی که نمانده بگویی چرا نماندی. ولی ما می گفتیم اگر برویم یک نفر هم یک نفر است. 

در سال 60 شش ماه از جنگ گذشته بود. خیلی از بچه ها هم شهید شده بودند. خواهر بزرگترم بیمارستان شرکت نفت کار می کرد. آمد بیمارستان طالقانی گفت: «دعوت کرده اند برویم دیدن امام. برای دوازده فرودین سال 60.» من حاضر نبودم حتی دیدن امام بروم. می گفتم: «جنگ است، بقیه بروند امام را ببینند.» گفت: «تو که اینقدر دوست داشتی بروی امام را ببینی، عاشق امامی، حالا دعوتمان کرده اند، کسانی که در خرمشهر مقاومت کردند، خانواده های شهدا، برویم دیدار امام. ما را هم انتخاب کرده اند.» گفتم: «نمی توانم!» گفت: «یعنی تو بیایی، جنگ تعطیل می شود؟» گفتم: «آره، تعطیل می شود!» با هم بگو مگو کردیم، آخر خواهرم دید انگار من خوابم! یک سیلی زد توی صورتم گفت: «بیدار شو! می خواهیم برویم دیدن امام، جنگ هم تمام نمی شود!» خلاصه به زور ما را برد دیدن امام. یعنی ما حتی حاضر نبودیم یک روز از جبهه دور شویم. این قدر احساس می کردیم حضورمان ضروری است.

[یکی از بچه ها: بعد از سقوط خرمشهر هم در جنگ بودید؟]
من تا سال 65 در همه ی عملیات ها در بیمارستان بودم. سال 65 در عملیات والفجر8 باردار بودم، باز هم رفتم. وقتی بچه ام دنیا آمد دیگر نتوانستم بروم بیمارستان، می رفتم هلال احمر. کسی هم نبود بچه را نگه دارد، با خودم می بردم هلال احمر. تا آخر جنگ.

پ.ن. سال جهاد با نفس! (+)


شهادت با مقنعه ی مادر!

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/25

 

پیش-خوان: شب اول اردوی راهیان نور (19 اسفند 90) خانم رامهرمزی به محل اسکانمان آمدند و حدود 40 دقیقه برایمان صحبت کردند. با اینکه کتاب "یکشنبه آخر" شان (+) را پیشتر خوانده بودم، شنیدن خاطرات از زبان خودشان لطف دیگری داشت.
به بزرگواری تان ببخشید که پست طولانی است. خواستم مثل پست های قبلی، متن پیاده شده را خلاصه کنم، ولی نشد. یعنی حس و حال صحبت هایشان از بین می رفت.

من با اینکه خودم در جنگ بودم و خیلی از سختی های جنگ را لمس کرده ام و حتی از دست دادن عزیزانم را دیده ام، اما کتاب های جنگ را که می خوانم خیلی متاثر می شوم. احساس می کنم کسان دیگری مثل اسرا و مجروحین بیشتر سختی کشیده اند. می خواهم بگویم یکی از چیزهایی که شما باید متوجه بشوید این است که در این هشت سال چه گذشت، به خصوص شش ماه اول جنگ.
حالا دو خاطره برای شما بگویم تا بخشی از این قضیه را متوجه بشوید. خیلی از کسانی که در آبادان و خرمشهر بودند خاطرات مشابهی دارند.

من که می آمدم خرمشهر غذا بیاورم، برادرم هم می آمد خرمشهر و مجروح می برد آبادان. ما دیگر نمی توانستیم در آبادان زندگی کنیم. در خیابان سنگر خانوادگی درست کرده بودیم. نه فقط ما، همه ی همسایه ها که مانده بودند. کف سنگر موکت پهن کرده بودیم و برای سقف سنگر ایرانیت گذاشته بودیم. اصلا شده بود یک خانه! بیش از یک ماه ما در سنگر زندگی کردیم. شبها در سنگر می خوابیدیم، روزها ما می آمدیم خرمشهر، مادرم تک و تنها می ماند در سنگرها. همراه همسایه ها می نشستند لبه سنگر، چشم به راه بچه هایشان که تا شب برگردیم. خیلی صحنه های عجیبی بود. صبح که می آمدیم می دیدیم مادرم نشسته دعا می کند و زمزمه می کند تا ما صحیح و سالم برگردیم.

شبی که عراقی ها حمله کردند از ذوالفقاری آبادان، برای اولین بار از رودخانه گذشتند. نمی دانم اسم دریاقلی را شنیده اید یا نه، یک فرد عادی که در بسیج مردمی بود. وقتی متوجه می شود عراقی ها از رودخانه گذشتند سوار دوچرخه می شود و با سرعت خودش را به آبادان و پایگاه های مقاومت و بچه ها ی سپاه و بسیج می رساند، که: «چرا نشسته اید، عراقی ها از رودخانه گذشتند.»

آن شب ما در سنگر بودیم. حالا حساب کنید، شهر جنگی، مردم اکثرا از شهر خارج شده اند، داریم در شهر زندگی می کنیم. برق هم نیست، آب هم نیست، صدای خمپاره و توپ و گلوله و تیر هم همین طور در گوشمان است.
مادر ما هم یک زن خیلی قدیمی و باغیرت، پدرمان هم فوت شده بود و هم پدر بوده هم مادر. یک دفعه یکی از آخر خیابان داد زد: «عراقی ها! عراقی ها آمدند! از ذوالفقاری گذشتند! از اروند گذشتند!»
یادم نمی رود آن شب چقدر ترسیدیم! دست و پایمان می لرزید. ته خیابان های ما رودخانه بود. فکر می کردیم الان...

مادر ما از آن مقنعه های جنوبی –شیله- سر می کرد. یک دفعه درآورد مثل دستمال یزدی گرفت دستش، به من و خواهرم گفت: «بیایید جلو. می خواهم خفه تان کنم، امشب می کشمتان! گفتید می خواهید بمانید؟ حالا عراقی ها آمدند، ناموس من دست عراقی ها بیفتد؟!» از چشم هایش خون می چکید! از آن زن های غیرتیِ مرد بود برای خودش! ما هم بغض کرده بودیم که: «مامان تو رو خدا!!»
می گفت: «نگفتم از شهر برویم بیرون؟ نمی گذارم دست عراقی ها بیفتید!»
مقنعه را در دستش می پیچاند و همین طور به سمت ما می آمد که خفه مان کند...

(آبادانی ها به پدر می گویند آقا. مثلا به پدرِ شهین می گویند آقا شهین.) سنگر بغلی ما خانواده ی آقا شهین بودند. این آقا شهین هم یک مرد سبیل کلفت غیرتی! شهین مجبورش کرده بود بمانند شهر، با ما می آمد فعالیت. رفت یک چاقو آورد این قدر! گفت: «شهین گوش تا گوش می بُرم!» حالا ما همه مرده بودیم از ترس، نمی دانستیم از عراقی ها بترسیم یا از پدر و مادرمان!
برادرم اسماعیل آن موقع هنوز شهید نشده بود. اسلحه داشت. گفت: «مامان به خدا قسم اگر عراقی ها آمدند خودم معصومه و صدیقه را می کشم!!» آقا شهین هم از آن طرف می گفت: «اسماعیل، شهین را هم بکش!»
خلاصه... اسماعیل آنقدر با مادرم صحبت کرد تا آرامَش کرد. اصلا برایشان قابل قبول نبود. حاضر بودند دخترهایشان بمیرند اما دست عراقی ها نیفتند. به خصوص با قضایایی که پیش آمده بود و می دانستند عراقی ها چه نگاهی به ایرانی ها دارند.

شب عجیبی بود. خیلی ترسیده بودیم. مادر من که تا صبح نخوابید. مرد همسایه مان همین طور. یعنی مردم تا صبح بیدار بودند. واقعا هم عراقی ها عبور کرده بودند از رودخانه، اگر دریاقلی نمی آمد و به بچه ها خبر نمی داد و بچه ها نمی رفتند ذوالفقاری درگیر نمی شدند، چه بسا همان شب آبادان سقوط می کرد. دریاقلی هم همان موقع شهید شد. (فیلمش را آقای احمدزاده ساخته. یک مستند طنز.)
خلاصه ما آن شب قسر دررفتیم! از مقنعه ی مادر و چاقوی آقا شهین... آن شب گذشت اما خیلی سخت گذشت. اگر اسماعیل وساطت نمی کرد چه بسا ما قبل از اینکه عراقی ها برسند شهید می شدیم!

[یکی از بچه ها: واقعا این کار را می کردند؟]
من مطمئنم این کار را می کردند. با شناختی که از خانواده های جنوبی دارم، می دانم در این مسائل کوتاه نمی آیند.  

[یکی از بچه ها: خوب شما که خرمشهر می رفتید از این خطرات بود مسلما...]
خرمشهر هم از این خطرات بود، اما آن شب اصلا یک فضای دیگری بود. مثل اینکه شما در خانه تان نشسته باشید و بگویند دشمن الان پشت در خانه تان است. یعنی شما اصلا نمی توانید با آن مواجه شوید. ما خرمشهر که می رفتیم آگاهانه می رفتیم. یک چیز دیگری هم که بود، -در کتاب یکشنبه آخر هم گفته ام- ما که می رفتیم خرمشهر به مادرمان نمی گفتیم. اسماعیل هم نمی گفت. مادرمان می دانست اما به رویش نمی آورد. یک چیزی بینمان بود. مادرها هم گیر کرده بودند. یکی مثل مادر من بچه هایش خیلی برایش عزیز بود. به خصوص با سختی هایی که بزرگشان کرده بود. اگر دست خودش بود نمی خواست بچه هایش از بین بروند. اما ما می گفتیم: «باید بمانیم، وظیفه مان است، اگر برویم کی بماند»، دچار تعارض وجدانی می شد. از یک طرف نمی خواست ما را از دست بدهد و از طرف دیگر نمی توانست به ما بگوید نروید. یعنی خودش هم مانده بود چه کار کند. طوری که وقتی بقیه اعضای خانواده، خواهر و برادرهای بزرگ می گفتند: «خوب مجبورشان کن از شهر خارج شوند»، نمی توانست بگوید.
اما آن شب وحشت کرده بود. شما تصور کنید همه جا تاریک باشد، صدای توپ و خمپاره هم بیاید، یک دفعه فریاد بزنند دشمن رسید. شما دیگر هیچ کاری نمی توانید بکنید. الان همه اسیر می شوید. دست خالی. مگر تمام کسانی که در سنگرها زندگی می کردند چند تا اسلحه داشتند؟ در سنگر ما دوتا اسلحه بود. در سنگر بغلی که اصلا اسلحه نبود. شاید به تعداد هر ده نفر یک اسلحه بود. پس قطعا هیچ دفاعی وجود نداشت.

برای پاسخ به سوال شما یک خاطره دیگر هم تعریف کنم.
یک روز گفتند عراقی ها وارد منطقه ذوالفقاری شده اند. خواهرم صدیقه تا شنید گفت باید برویم آنجا کمک کنیم. صدیقه نگفت مثلا می خواهم بروم بیمارستان، بعد لیز بخورد برود ذوالفقاری، یک دفعه بلند شد گفت: «یالا ما باید بریم کمک کنیم، مامان ما رفتیم...» مامانم یک آجر برداشت اینقدر! زد توی کمرش که اصلا صدیقه بیچاره افتاد و تا چند روز علیل بود! گفت :«اگر پایت را آنجا گذاشتی! فکر کردی حالا خیلی زور داری؟! مردهای 40-50 ساله وحشت می کنند، دختر 18 ساله بلند شده می گوید می خواهم بروم توی شکم عراقی ها! می خواهم باهاشان بجنگم!» یعنی اگر هم می خواستیم کاری کنیم باید آرام می کردیم.

[ادامه در پست بعد]


عزت

ارسال شده توسط م.رضوی در 91/1/22

 

خدا به هیچ بشری عمر بی نهایت نداده است. یعنی بالاخره جان همه ی بنده هایش را می گیرد. اما، "تعزّ من تشاء و تذل من تشاء"*. جان نمرود را به وسیله ی یک پشه ی ضعیف می گیرد و جان شهید رضایی نژاد را به وسیله ی اسرائیل. (+)

* قل اللهم مالک الملک، تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء، و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء، بیدک الخیر، انّک علی کل شیء قدیر. (سوره مبارکه آل عمران، آیه 26)

پ.ن. البته اسرائیل فقط ظاهرش قدرتمندتر از پشه است!


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >



بازدید امروز: 44 ، بازدید دیروز: 22 ، کل بازدیدها: 395778
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ